- Jan 16, 2025
- 208
ماهنگار دوباره هیس محکمی گفت و بز را رها کرد تا سهراب بز دیگری را پیش بیاورد، در دلش از این حرف مارال قنداب راه افتاده بود؛ اما در کنار آن دلهرهی این را داشت که گلنگار بویی از حرفهای او و مارال ببرد، گرچه ترسش بیدلیل بود، چرا که گلنگار هیچ حواسش پی خواهر و مارال نبود و تمام حواسش را پسرعمهی نامزدش گرفته بود که با بقیه مشغول رتق و فتق امور بودند. کار شیردوشی که تمام شد، دخترها تغارهای شیر را به کمر زده و تا کنار اجاق آوردند. آغجهگول باز متوجه نگاههای زیرچشمی دخترش با دومان شد که مشغول کوباندن میخهای سیاهچادر اصلی بود. برای اینکه گلنگار را از دومان فاصله دهد، به او تشر زد.
- گلجان چرا فسفس میکنی؟ اجاقو روشن کن شیرها رو بجوشون، برای شب شیربرنج بذار، مردا گرسنه نمونن، هرچی هم موند مایه بنداز فردا صبح ماست باشه. ماهجان تو هم برو داخل چادر رو درست کن. ماهنگار و مارال به طرف سیاهچادر برپا شده رفتند و گلنگار هیزم درون اجاق روی زغالهای آختهایی که همان اول کار سهراب از اجاق خانهی خود برایشان آورده بود ریخت و کنار اجاق نشست. دو طرف دامنهای چیندارش را به عقب جمع کرد و دو طرف انتهای پیراهنش را که در هنگام ایستادن تا روی پاهایش میآمد را در دست گرفت و با حرکات رفت و برگشت به آتش زغالها گر داد تا هیزمها کاملاً آتش گرفتند. گلنگار سهپایهی فلزی را روی اجاق گذاشت و غازان* مسی را روی سه پایه قرار داد. سمنبر چارقد توری را روی دهانهی غازان پهن کرد و از اطراف آن را گرفت و گلنگار تغارهای شیر را بلند کرد و شیرها از روی توری به درون غازان ریخت تا ناخالصیهای شیر گرفته شود. در انتها سمنبر توری را برداشت و گلنگار کفگیر فلزیاش را درون شیر گذاشت.
ماهنگار و مارال درون سیاهچادر رفته و مشغول جابهجایی خوابگاه*ها و چیدن اثاثیه و رختخوابها درون چادر در جای خود بودند؛ اما حرفهای آهستهی مارال از فضایل برادرش تمامی نداشت و ماهنگار هم سعی میکرد فقط شنونده باشد تا این مدت فراق را فراموش کند.
با نزدیک شدن غروب، کارهای دیگر تمام شده بود. آغجهگول فانوسها را تکتک روشن کرد و به دخترها تشر زد.
- دخترها! زود باشید که الان مردها صداشون درمیاد چای و غذا آماده کنید که همه خسته و گرسنهان. سمنبر قلیان تو چاق کن.
کارها تقریباً تمام شده بود. مردها دور اجاق اصلی نشسته و ماهنگار برای درست کردن چای، کتری را تا کنار مشکهای آب برد و با دست زدن روی آنها فهمید اکثرشان خالی شده.
مارال کنار گوشش گفت:
- این هم بهانهی رفتن سر وعدهی افرا.
ماهنگار ترسیده هیس گفت و برگشت تا ببیند کسی این حرف را شنیده یا نه؟ مادر طرف سیاهچادر بود، نگار با ارسلان حرف میزد و گلنگار سر دیگ غذا منتظر بود.
مارال که کلاً سر نترسی داشت گفت:
- چرا اینقدر ترسویی؟ من خودم حواسم هست کسی نفهمه.
- مارال! آخرش تو منو بدبخت میکنی، میدونی همین چند ساعتی که دیدمت چهقدر با حرفات بند دلمو پاره کردی؟
مارال خندید.
- قارداش من ارزششو داره بند دلت پاره بشه، اون خیلی خاطرتو میخواد.
*غازان: دیگ بزرگ.
*خوابگاه: دستبافتهای به شکل مکعب مستطیل، با اطراف چرمدوزی شده، دسته چرم دارد و تسمههای چرمی برای باز و بستن دهانهی آن نیز به آن وصل میکنند و از آن برای نگهداری وسایل درون چادر استفاده میکنند
- گلجان چرا فسفس میکنی؟ اجاقو روشن کن شیرها رو بجوشون، برای شب شیربرنج بذار، مردا گرسنه نمونن، هرچی هم موند مایه بنداز فردا صبح ماست باشه. ماهجان تو هم برو داخل چادر رو درست کن. ماهنگار و مارال به طرف سیاهچادر برپا شده رفتند و گلنگار هیزم درون اجاق روی زغالهای آختهایی که همان اول کار سهراب از اجاق خانهی خود برایشان آورده بود ریخت و کنار اجاق نشست. دو طرف دامنهای چیندارش را به عقب جمع کرد و دو طرف انتهای پیراهنش را که در هنگام ایستادن تا روی پاهایش میآمد را در دست گرفت و با حرکات رفت و برگشت به آتش زغالها گر داد تا هیزمها کاملاً آتش گرفتند. گلنگار سهپایهی فلزی را روی اجاق گذاشت و غازان* مسی را روی سه پایه قرار داد. سمنبر چارقد توری را روی دهانهی غازان پهن کرد و از اطراف آن را گرفت و گلنگار تغارهای شیر را بلند کرد و شیرها از روی توری به درون غازان ریخت تا ناخالصیهای شیر گرفته شود. در انتها سمنبر توری را برداشت و گلنگار کفگیر فلزیاش را درون شیر گذاشت.
ماهنگار و مارال درون سیاهچادر رفته و مشغول جابهجایی خوابگاه*ها و چیدن اثاثیه و رختخوابها درون چادر در جای خود بودند؛ اما حرفهای آهستهی مارال از فضایل برادرش تمامی نداشت و ماهنگار هم سعی میکرد فقط شنونده باشد تا این مدت فراق را فراموش کند.
با نزدیک شدن غروب، کارهای دیگر تمام شده بود. آغجهگول فانوسها را تکتک روشن کرد و به دخترها تشر زد.
- دخترها! زود باشید که الان مردها صداشون درمیاد چای و غذا آماده کنید که همه خسته و گرسنهان. سمنبر قلیان تو چاق کن.
کارها تقریباً تمام شده بود. مردها دور اجاق اصلی نشسته و ماهنگار برای درست کردن چای، کتری را تا کنار مشکهای آب برد و با دست زدن روی آنها فهمید اکثرشان خالی شده.
مارال کنار گوشش گفت:
- این هم بهانهی رفتن سر وعدهی افرا.
ماهنگار ترسیده هیس گفت و برگشت تا ببیند کسی این حرف را شنیده یا نه؟ مادر طرف سیاهچادر بود، نگار با ارسلان حرف میزد و گلنگار سر دیگ غذا منتظر بود.
مارال که کلاً سر نترسی داشت گفت:
- چرا اینقدر ترسویی؟ من خودم حواسم هست کسی نفهمه.
- مارال! آخرش تو منو بدبخت میکنی، میدونی همین چند ساعتی که دیدمت چهقدر با حرفات بند دلمو پاره کردی؟
مارال خندید.
- قارداش من ارزششو داره بند دلت پاره بشه، اون خیلی خاطرتو میخواد.
*غازان: دیگ بزرگ.
*خوابگاه: دستبافتهای به شکل مکعب مستطیل، با اطراف چرمدوزی شده، دسته چرم دارد و تسمههای چرمی برای باز و بستن دهانهی آن نیز به آن وصل میکنند و از آن برای نگهداری وسایل درون چادر استفاده میکنند
آخرین ویرایش توسط مدیر: