به نام او
فصل صفر: آدونیس
در حیاط تیمارستان، جایی مختص به خودم را داشتم. فضایی کوچهمانند با دیوارهایی سفیدرنگ که با صندلیهای اضافه و ناکارآمد، راه آن را بسته بودند. این فضا بخش زنان و مردان تیمارستان را جدا میکرد و من با زیرکی، از آن صندلیهای پلاستیکی بالا میرفتم و از آن طرفش پایین میآمدم.
پشت این صندلیهای تلنبار شده، باغچهای سبز با گلهای رز رنگارنگ بود که محیطی کاملاً جدا با خودِ تیمارستان ساخته بود. با اینکه فضا دقیقاً پشت ساختمان اتاقها بود، اما آن را همانند سفر به یک بهشت بیهمتا میدانستم. دوتا از آن صندلیهای پلاستیکی را، طبق سلیقهی خودم کنار دیوار سفیدرنگ چیده بودم.
تابی با طناب به درخت چنارِ تنومند آن وصل کرده بودم. نشیمنگاه یک صندلی شکسته را از آن خارج کرده بودم، و آن را انتهای تابم قرار دادم.
به راستی میتوان گفت خالق این محیط دوستداشتنی و دلنشین، خودم بودم. بوته گلهای خشکیدهاش را من شاداب کرده بودم و درخت چنارش را، من سیراب کرده بودم.
زیر درخت چنارم مینشینم و از آفتاب سوزان خودشید رهایی مییابم. با آن که بادهای سرد به تنم شلاق میزدند؛ اما محیط اتاقم دلسردترم میکرد. علفهای زیرم، هنوز از برف دیروز، لباسی سفیدرنگ به تن داشتند و گرمای خورشید، یکی پس از دیگری، آن لباسها را آب میکرد.
صدای گنجشکهایی که در این سرما آواز میخواندند، باعث شده بود فضای دلپذیرتری برای خواندن ادامهی کتاب دستنویس شدهی نوبادی، برایم فراهم شود.
دقیق نمیدانستم در چه صفحهای به سر میبردم، آن صفحهها عددگذاری نشده بودند؛ اما با دیدن حجمشان، گویی بیش از نصف کتاب را از دیروز تا الان تمام کرده بودم. با آنکه تصور بعضی از صحنههای دلخراشش برایم سخت بود، اما همچنان ادامه میدادم.
هر چند صفحه که جلوتر میرفتم، قطرههای اشک خشکشدهی نویسنده را میدیدم؛ دل میسوزاندم و آهی از ته دل میکشیدم.
گمانم ساعاتی گذشته باشد. تقریباَ به آخرای کتابم رسیدهام. خورشید، کمالگرایانه در وسط آسمانی بیابر جای گرفته است. سرمای سوار بر باد، بیرحمانه به جان و تنم چنگ میاندازد و محافظ من، لباس نازکی بیش نیست.
لباسی که غیر از من، تمام تیماران این تیمارستان به تن دارند؛ هر چند در آن حد نادان و بیملاحظه نیستند که با آن، در چنین سرمایی زیر درختی بنشینند و کتابی دستنوشت بخوانند.
ناگاه صدای پایی، رشتهی افکارم را از هم میگسلد. با تسریع سر بالا میآورم و پنج ثانیه انتظار میکشم تا تصویر صفحهی کتابم، به تصویر مقابلم مبدل شود. خدا میداند چقدر این پنجثانیههای دیرگذر، مایهی رنج و عنایم هستند و من، چه قربانی شایستهای برای امتحانهای تمام نشدنیِ خداوند.
با گذشت پنج ثانیه، با نگاهی مبهوت، بدون هیچ فکر و خیالی، خیرهی تصویرم میشوم. آفتابِ سنگدل بر سر و رویش میتازد و موهای شکلاتی رنگش، بر پیشانیاش ریختهاند. پوست بیش از اندازه سفیدش در زیر نور آفتاب، مانند ماه نور را بازتاب میکند. لباسی همانند لباس من به تن دارد و دستانش در جیبهای شلوارش پنهاناند.
خیرگی گستاخانهام بدون آنکه بدانم، بیش از پنج ثانیه به طول میانجامد؛ زیرا که تصویرش از مقابل چشمانم محو می شود و گرمای حضورش را، درست در کنارم درمییابم.
عطر تام فوردش با رایحهی چوب، روح و روان مرا تا دل جنگل برده و برگردانده است. غافل از آنکه بفهمم چشمان سبز-آبیاش، خود یک جنگل بینام و ناشناختهست. میگوید:
- از سرما نمیمیری مادمازل؟
و صدایش همانند صدای گویندگان رادیو است. بدون هیچگونه خش، بم، گوشنواز و مملو از آرامش.
- دفترچه خاطراتته؟
سر به زیر میاندازم و پس از پنج ثانیه، نزدیکی پایش به پای درازکردهام را میبینم. قلبم در سینهام سراسیمه میکوبد و تنها کاری که میتوانم انجام دهم، ورق زدن کتاب نوبادیام است؛ یک رد گم کنیِ پر استهزا.
- دست خطت زیادی بد نیست؟
به روی دستخط نوبادی چند ثانیه متمرکز میشوم؛ نه قابل خوانش است. در بعضی از قسمتها واژگانی در هم رفته دارد اما به طور کل، خوانا است.
نگاه خیرهاش تنها چیزیست که بدون پنج ثانیه صبر و سر بالا آوردن هم میتوانستم متوجهاش شوم. منِ بیتجربه و دور از هرگونه پسر و مرد، در چنین شرایطی فقط نگاه میدزدانم و کلامی حرف نمیزنم.
- رفتی کلاس تندخوانی؟
بدون آن که متوجهی منظورش شوم از ورق زدن دست میکشم. تندخوانی؟ من که هرگز تند نمیخواندم. بالاخره دل به دریا زده و من نیز لب باز میکنم.
- این کتاب من نیست، شاید نویسندهاش راضی به خوندن تو نباشه.
سکوت مرگبارش، گوشم را کر میکند. نوای علفها، تکان خوردنش را به من میفهمانند. گویی سرش را به درخت تکیه میدهد و صدای پر آوایشاش در آن فاصلهی کم، گوشم را نوازش میکند.
- حق با توئه.
صدایش را از بهشت ربوده است؟ یا که به راستی خدا در بخشش زیبایی و خوشآوایی در این حد دست و دلباز است و منِ ساده، به دور از این دو واژهام. البته، خودم اینگونه فکر میکنم. شاید هم نباشم. شاید. میگویم:
- ببخشید.
و نمیدانم چرا. از ارتعاش کم صدایم، اعصابم خدشهدار شده است. دستی ندارم، سکوت را ترجیح میدهم اما نمیتوانم وجودش را انکار کنم.
- چرا عذرخواهی میکنی؟
- نمیدونم.
واقعاً هم نمیدانم.
اما برای یک لحظه، تنها یک لحظه، کلمات را گم و زبانم را ناتوان میبینم. تازه درمییابم. من در این فضای بسته، کنار یک مرد غریبه و ناشناس، چه میکنم؟
از جایم بلند میشوم و کتاب نوبادیام را در آغوش میگیرم. تا آخر مسیر میروم، صدایی از او نمیشنوم. حتی در آن حد شجاع نیستم که سر برگردانم و حالت نگاهش را دریابم. چه انتظار بالایی از مرد تصویرم داشتم، انتظار داشتم بگوید نروم. چه پرتوقع شدهام.