ارزشمند رمان دلیما | نگین حلاف کاربر انجمن چری بوک

Gemma

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 18, 2025
90
کد056
1000112118.png
عنوان: دلیما
نویسنده: نگین حلاف
ناظر: @HOOYAR
ژانر: روان شناختی، عاشقانه، اجتماعی
خلاصه: در خوشبختی زاده شدم و بدبختی، خود رختش را مهمان تنم کرد. خود امیدم را به مرگ رساندم و حال، عزاداری‌اش می‌کنم. پرواز پرنده‌ها را به یاد ندارم. لب‌هایی که به خنده گشوده شدن را ندیدم. رقص شعله‌های آتش را از یاد بردم. برخورد قطره‌های باران به زمین را فراموش کرده‌ام. همان‌گاه که قرار بود چشمانم را از زندگی ببندم و آن سرای دیگر را دریابم، او دستم را گرفت و درب زندگی‌اش را بر روی من باز کرد. دگر، من ماندم و او‌. او ماند و من.

مقدمه:
آن پرنده را بر لب پرتگاه، به زمین بینداز.
انتخاب را به او بسپار.
او بایستی انتخاب کند...
سقوط را، یا پرواز را!

دارای تگ ارزشمند انجمن چری بوک


پ.ن: دلیما در زبان انگلیسی به معنای دوراهی است. تلفظ و املای صحیح این واژه (Dilemma) است که برای خوانش روان، در تلفظ فارسی دِلیما خوانده می‌شود.

صفحه نقد دلیما
 
آخرین ویرایش:

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
1000011845.jpg
نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛

|قوانین تالار رمان|

سپس پس از گذشت 20 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح رمان خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|

بعد از نقد و تگ اثر خود ميتوانيد درخواست جلد بدهيد
|درخواست جلد آثار|

چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید
|درخواست ضبط مونولوگ|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن رمان خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام رمان خود را اعلام کنید
|اعلام اتمام آثار|


باتشکر
مدیریت تالار رمان
 

Gemma

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 18, 2025
90
به نام او
فصل صفر: آدونیس

در حیاط تیمارستان، جایی مختص به خودم را داشتم. فضایی کوچه‌مانند با دیوارهایی سفیدرنگ که با صندلی‌های اضافه و ناکارآمد، راه آن را بسته‌ بودند. این فضا بخش زنان و مردان تیمارستان را جدا می‌کرد و من با زیرکی، از آن صندلی‌های پلاستیکی بالا می‌رفتم و از آن طرفش پایین می‌آمدم.
پشت این صندلی‌های تلنبار شده، باغچه‌ای سبز با گل‌های رز رنگارنگ بود که محیطی کاملاً جدا با خودِ تیمارستان ساخته بود. با این‌که فضا دقیقاً پشت ساختمان‌ اتاق‌ها بود، اما آن را همانند سفر به یک بهشت بی‌همتا می‌دانستم. دوتا از آن صندلی‌های پلاستیکی را، طبق سلیقه‌ی خودم کنار دیوار سفیدرنگ چیده‌ بودم.
تابی با طناب به درخت چنارِ تنومند آن وصل کرده‌ بودم. نشیمن‌گاه یک صندلی شکسته را از آن خارج کرده‌ بودم، و آن را انتهای تابم قرار دادم.
به راستی می‌توان گفت خالق این محیط دوست‌داشتنی و دلنشین، خودم بودم. بوته گل‌های خشکیده‌اش را من شاداب کرده‌ بودم و درخت چنارش را، من سیراب کرده‌ بودم.
زیر درخت چنارم می‌نشینم و از آفتاب سوزان خودشید رهایی می‌یابم. با آن که بادهای سرد به تنم شلاق می‌زدند؛ اما محیط اتاقم دل‌سردترم می‌کرد. علف‌های زیرم، هنوز از برف دیروز، لباسی سفیدرنگ به تن داشتند و گرمای خورشید، یکی پس از دیگری، آن لباس‌ها را آب می‌کرد.
صدای گنجشک‌هایی که در این سرما آواز می‌خواندند، باعث شده‌ بود فضای دلپذیرتری برای خواندن ادامه‌ی کتاب دست‌نویس شده‌ی نوبادی، برایم فراهم شود.
دقیق نمی‌دانستم در چه صفحه‌ای به سر می‌بردم، آن صفحه‌ها عددگذاری نشده بودند؛ اما با دیدن حجم‌شان، گویی بیش از نصف کتاب را از دیروز تا الان تمام کرده‌ بودم. با آن‌که تصور بعضی از صحنه‌های دلخراشش برایم سخت بود، اما هم‌چنان ادامه می‌دادم.
هر چند صفحه که جلوتر می‌رفتم، قطره‌های اشک خشک‌شده‌ی نویسنده را می‌دیدم؛ دل می‌سوزاندم و آهی از ته دل می‌کشیدم.
گمانم ساعاتی گذشته باشد. تقریباَ به آخرای کتابم رسیده‌ام. خورشید، کمال‌گرایانه در وسط آسمانی بی‌ابر جای گرفته است. سرمای سوار بر باد، بی‌رحمانه به جان و تنم چنگ می‌‌اندازد و محافظ من، لباس نازکی بیش نیست.
لباسی که غیر از من، تمام تیماران این تیمارستان به تن دارند؛ هر چند در آن حد نادان و بی‌ملاحظه‌ نیستند که با آن، در چنین سرمایی زیر درختی بنشینند و کتابی دست‌نوشت بخوانند.
ناگاه صدای پایی، رشته‌ی افکارم را از هم می‌گسلد. با تسریع سر بالا می‌آورم و پنج ثانیه انتظار می‌کشم تا تصویر صفحه‌ی کتابم، به تصویر مقابلم مبدل شود. خدا می‌داند چقدر این پنج‌ثانیه‌های دیرگذر، مایه‌ی رنج و عنایم هستند و من، چه قربانی شایسته‌ای برای امتحان‌های تمام نشدنیِ خداوند.
با گذشت پنج ثانیه، با نگاهی مبهوت، بدون هیچ فکر و خیالی، خیره‌ی تصویرم می‌شوم. آفتابِ سنگدل بر سر و رویش می‌تازد و موهای شکلاتی رنگش، بر پیشانی‌اش ریخته‌اند. پوست بیش از اندازه سفیدش در زیر نور آفتاب، مانند ماه نور را بازتاب می‌کند. لباسی همانند لباس من به تن دارد و دستانش در جیب‌های شلوارش پنهان‌اند.
خیرگی گستاخانه‌ام بدون آن‌که بدانم، بیش از پنج ثانیه به طول می‌انجامد؛ زیرا که تصویرش از مقابل چشمانم محو می شود و گرمای حضورش را، درست در کنارم درمی‌یابم.
عطر تام فوردش با رایحه‌ی چوب، روح و روان مرا تا دل جنگل برده و برگردانده است. غافل از آن‌که بفهمم چشمان سبز-آبی‌اش، خود یک جنگل بی‌نام و ناشناخته‌ست. می‌گوید:
- از سرما نمی‌میری مادمازل؟
و صدایش همانند صدای گویندگان رادیو است. بدون هیچ‌گونه خش، بم، گوش‌نواز و مملو از آرامش.
- دفترچه خاطراتته؟
سر به زیر می‌اندازم و پس از پنج ثانیه، نزدیکی پایش به پای درازکرده‌ام را می‌بینم. قلبم در سینه‌ام سراسیمه می‌کوبد و تنها کاری که می‌توانم انجام دهم، ورق زدن کتاب نوبادی‌ام است؛ یک رد گم کنیِ پر استهزا.
- دست خطت زیادی بد نیست؟
به روی دستخط نوبادی چند ثانیه متمرکز می‌شوم؛ نه قابل خوانش است. در بعضی از قسمت‌ها واژگانی در هم رفته دارد اما به طور کل، خوانا است.
نگاه خیره‌اش تنها چیزی‌ست که بدون پنج ثانیه صبر و سر بالا آوردن هم می‌توانستم متوجه‌اش شوم. منِ بی‌تجربه و دور از هرگونه پسر و مرد، در چنین شرایطی فقط نگاه می‌دزدانم و کلامی حرف نمی‌زنم.
- رفتی کلاس تندخوانی؟
بدون آن که متوجه‌ی منظورش شوم از ورق زدن دست می‌کشم. تندخوانی؟ من که هرگز تند نمی‌خواندم. بالاخره دل به دریا زده و من نیز لب باز می‌کنم.
- این کتاب من نیست، شاید نویسنده‌اش راضی به خوندن تو نباشه‌.
سکوت مرگبارش، گوشم را کر می‌کند. نوای علف‌ها، تکان خوردنش را به من می‌فهمانند. گویی سرش را به درخت تکیه می‌دهد و صدای پر آوایش‌اش در آن فاصله‌ی کم، گوشم را نوازش می‌کند.
- حق با توئه‌.
صدایش را از بهشت ربوده است؟ یا که به راستی خدا در بخشش زیبایی و خوش‌آوایی در این حد دست و دلباز است و منِ ساده، به دور از این دو واژه‌ام. البته، خودم این‌گونه فکر می‌کنم. شاید هم نباشم. شاید. می‌گویم:
- ببخشید.
و نمی‌دانم چرا. از ارتعاش کم صدایم، اعصابم خدشه‌دار شده است. دستی ندارم، سکوت را ترجیح می‌دهم اما نمی‌توانم وجودش را انکار کنم.
- چرا عذرخواهی می‌کنی؟
- نمی‌دونم.
واقعاً هم نمی‌دانم.
اما برای یک لحظه، تنها یک لحظه، کلمات را گم و زبانم را ناتوان می‌بینم. تازه درمی‌یابم. من در این فضای بسته، کنار یک مرد غریبه و ناشناس، چه می‌کنم؟
از جایم بلند می‌شوم و کتاب نوبادی‌ام را در آغوش می‌گیرم. تا آخر مسیر می‌روم، صدایی از او نمی‌شنوم. حتی در آن حد شجاع نیستم که سر برگردانم و حالت نگاهش را دریابم. چه انتظار بالایی از مرد تصویرم داشتم، انتظار داشتم بگوید نروم. چه پرتوقع شده‌ام.
 
آخرین ویرایش:

Gemma

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 18, 2025
90
***
فصل اول: نوبادی [Nobody]
اتاقم نسبت به اتاق‌های دیگر تیمارستان، زیباتر و دلبازتر است. این حرفِ پرستار ثابتم، خانم موسوی بود. هر چند چنان به این زیباگویی‌هایش اعتباری نداشتم؛ زیرا از نظر او، همه چیز زیبا بود. مگس مزاحم در فصل گرم تابستان زیبا بود. قصه‌های نامفهوم آقای آوند، کهنسال‌ترین بیمار روان‌خانه زیبا بود. مارمولک زیر مهتابی، زیبا بود. صدای جویدن علف از جانب گاو، زیبا بود. گل پژمرده‌ی کنار پنجره‌ی خانه‌اش زیبا بود. تنها چیزی که زیبا نبود، خودش بود. و این نبود اعتماد به نفس از چهره‌اش، باعث شده در سن چهل و هفت سالگی همچنان مجرد بماند؛ زیرا می‌ترسد شوهرش به دلیل زشتی و نازیبایی‌ صورتش، به او خیانت کند؛ اما از نظر من، چهره‌ی چروکیده‌ی خانم موسوی، موهای پرپشت مشکی و مژه‌های بلندش نشان از زیبایی او بودند. زمانی که این حرف را به او گفتم بهانه آورد که موهایم در حال ریزش است و مژه‌هایم لیفت است، وگرنه این چهره‌ی خود من نیست. من هم با شنیدن این حرف، دگر بی‌خیال دلداری و حقیقت‌گویی شدم. با این وجود از نظر خودم، اتاقم، فرقی با اتاق‌های دیگر روان‌خانه نداشت؛ تنها این تفاوت که پرده‌هایش به جای فیروزه‌ای، به رنگ آبی پررنگ بود و یک قفسه‌ی بزرگ کتاب، کنار پنجره‌ی اتاق بود.
تقریباً در همه‌ی سبک‌های مختلف کتاب داشتم. کتاب‌هایی درباره‌ی اصول موفقیت، روان‌شناسی و روان‌درمانی، رمان‌های نوجوان، رمان‌های بزرگسالان و چندین زندگینامه و سفرنامه که آن‌ها را در طبقه خاصی از قفسه‌ام قرار داده‌ بودم. در میان آن همه سبک، از چنین سبکی بیشتر خوشم می‌آمد.
زندگی‌نامه ‌افراد بزرگی مانند فیلسوفان و دانشمندان، و درک و فهم دانسته‌های آن‌ها از عالم هستی، لذتی بی‌شمار برایم به ارمغان می‌آورد.
کتابی که همیشه تمام وقتم را به او اختصاص داده و می‌دهم، با دیگر کتاب‌هایم متفاوت است. آن را شخصاً از نویسنده‌اش دریافت کرده‌ام؛ آن هم درست یک هفته‌ی پیش.
دختری با اندام استخوانی و موهای بلند مشکی، از کانون اصلاح و پرورش نوجوانان به دلیل هفت خودکشی ناموفقش به اتاق کنارم منتقل شده بود.
دختر زردچهره و غمگینی بود، صدای جیغ‌هایش هنوز در گوشم است. نمی‌دانستم چقدر آرام‌بخش به او تزریق می‌‌کردند، نمی‌دانستم به چه دلیل این‌جاست؛ و من نیز وقتی چیزی را ندانم، می‌پرسم. با همین پرسش‌ و پاسخ‌ها سی روز همنشین او شدم. یا من در اتاق او بودم، یا او در اتاق من. همیشه او حرف می‌زد؛ ابتدا از حرف زدن امتناع می‌کرد اما بعد دو روز اعتماد را در چشمانم یافت.
همیشه می‌خندید. دیوانه‌وار می‌خندید. یک روند می‌خندید. از همین چیز به غمگین بودنش پی بردم. هیچ‌وقت اسمش را به من نمی‌گفت، می‌گفت اسمی ندارم؛ دیگر برای یک مرده، داشتن اسم فرقی ندارد. اما به صورت اتفاقی برگه‌ی معاینه‌اش را دست دکتر آذر دیدم. نامش فاطمه بود. فاطمه آگاه.
هیچ‌وقت به او نگفتم که نامش را می‌دانم، به همان نامی که دوست داشت صدایش می‌کردم. دوست داشت نامش هیچ‌کَس باشد و اصرار شدید داشت که معادل انگلیسی آن زیباتر است، پس Nobody صدایش کنم. من نیز قبول کردم.
بدسرپرستی او، دلیل حضورش در این‌جا بود. بارها از خانه فرار کرده‌ بود، مواد مخدر جابه‌جا کرده‌ بود. تفنگ به دست گرفته‌ بود. پدرش دائم کتکش می‌زد. پنج برادرش عذابش می‌دادند. به گفته‌اش، مادرش با او مانند یک موجود اضافه رفتار می‌کرد.
در دوازده سالگی او را عقد دائم یک پیرمرد کردند. پیرمردی که صاحب خانه‌شان بود، در ازای اقامت دائم آن‌ها در آن خانه‌ی تقریباً خرابه، دخترشان را می‌خواست. آن‌ها هم نوبادی را تقدیمش کردند. پیرمرد بعد یک سال مرد و نوبادی نیز هرگز بچه‌دار نشد. و هیچ وقت به من چرایش را نگفت.
اما در کتاب خاطراتش چرایش را یافتم. او تمام جنین‌هایش را، به قصد کشت. زیرا نمی‌خواست در زندگی آن پیرمرد جای محکمی داشته باشد. می‌خواست برود. می‌خواست بمیرد. اما هرگز نتوانست.
یک هفته پیش از تیمارستان مرخص شد، به من می‌گفت هم‌صحبتی‌اش با من، حالش را بهتر کرده است. درحالی که من فقط می‌شنیدم. در خاطره‌گویی‌هایش همیشه ساکت بودم، زیرا نمی‌دانستم چه بگویم. اصلاً چه باید می‌گفتم؟
از من تشکر کرد و کتاب خاطراتش را تقدیمم کرد. گفت می‌خواهد زندگی را از اول شروع کند. جلد دوم کتاب خاطراتش را زیباتر بنویسد. از من خواست تا ابد این کتاب را پیش خود نگه دارم. و من نیز، با خوشحالی پذیرفتم.
الان نمی‌دانم کجاست، اما می‌دانم قرار است به زودی نام جدیدی داشته باشد. قرار است کسی باشد. نه هیچ‌کَس، بلکه همه‌کَس.
 
آخرین ویرایش:

Gemma

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 18, 2025
90
***
برای بار سوم کتاب نوبادی‌ام را می‌خواندم. اواسط کتاب بودم که صدای در باعث می‌شود در جای خود بلرزم و کتاب را سریعاً زیر بالشت سرم بگذارم. قلبم دیوانه‌وار می‌تپد و از آن بدتر، نمی‌دانم چه کسی در را باز کرده است.
- سلام پیوندجان، خوبی؟
با شنیدن صدای دکتر آذر، تصویرش را هم ‌می‌بینم. بی‌اختیار بزاقم را به پایین فرو می‌فرستم و می‌گویم:
- بله، خوبم.
صدای جرجر در باعث می‌شود اخمی کنم. صدای پای دیگری می‌شنوم و تصویر دکتر آذر از مقابل چشمانم کنار نمی‌رود. یک عکس است با همان عمر پنج ثانیه‌‌ای همیشگی‌اش.
- میشه بهم بگی این آقا الان در چه حالتیه؟
می‌بینمش، پرستار مردی با لباسی مشکی، همان پرستاری که بارها در سالن غذاخوری دیده بودمش؛ همان که بارها با دیدنم چشمان عسلی‌اش را از من می‌دزدید و در صورت رویارویی، لبخند به رویم می‌زد. پاسخ می‌دهم:
- ثابته!
صدای پایش دورتر می‌شود و اخم من غلیظ‌تر.
- خب، اون آقا الان کجاست؟
حقیقت را به زبان می‌آورم:
- هنوز ثابته، از جاش تکون نخورده.
و تصویرش محو می‌شود. صدای آه پرسوز دکتر آذر حالم را مکدر می‌سازد و آن مرد را با صبوری در کنار دکتر آذر می‌یابم. سر به زیر می‌اندازم و حرفی برای گفتن ندارم.
- الان پنج ثانیه‌ست که این آقا کنار من ایستاده.
خوش به سعادتش، ربطش به من در کجاست؟ از دکتر آذر بدم نمی‌آمد؛ اما امید بی‌دلیلش را درک نمی‌کردم.
دو سال است که بیمار او هستم و هر آخر هفته، با چنین آزمایشی معاینه‌ام می‌کند و هر بار یک چیز مشابه را می‌بیند‌‌.
من هنوز همان پیوندم، نسبت به حرکات کورم. یک شبه درمان نمی‌شوم، به معجزه نیز اعتقادی ندارم. پس دلیل این ناراحتی‌های بی‌‌علت را بایستی در چه ببینم؟
بوی عطر زنانه و ملایمش، بیشتر شده و متوجه می‌شوم بر روی صندلی پلاستیکی سفیدی که در کنار تختم بود، نشسته است. به تاج تخت سفیدم تکیه می‌دهم و دست به سینه می‌شوم.
- راستی دیدت نسبت به من چه‌جوریه؟
سرم را به سمت او می‌چرخانم و به انتظار می‌نشینم.
- بهتر شده نه؟
- تو داری حرف می‌زنی ولی لب‌هات تکون نمی‌خوره.
و بدون هیچ‌گونه حرفی دوباره نگاهم را به پایین می‌گیرم. چقدر آدم‌های نزدیکم برایم منفور شده‌اند.
- قبلاً حرکت‌‌‌‌ آدم‌ها برام رو دور کند بود؛ اما حالا انگار متوقف میشن و یهو یه جای دیگه ظاهر میشن.
نومید سری به طرفین تکان داده و می‌گویم:
- دارم به جای بهتر شدن، بدتر میشم!
لمس دستش با شانه‌ام را حس می‌کنم.
- دیگه تمام ریسک‌ها رو پذیرفتیم! شنبه قراره عملت رو انجام بدیم.
خون در رگ‌هایم یخ می‌بندد و ترس به جانم خیمه می‌زند.
- کل این دو سال رو صبر کردیم، دیگه نمی‌خوایم باعث آزارت بشیم‌.
با جد می‌گویم:
- قراره بمیرم؟
نفی در لحنش می‌نشیند و تن صدایش بالا می‌رود.
- معلومه که نه! عمل حساسیه ولی بهت قول میدم قراره جواب بده. کلی برنامه براش ریخته شده، تمام شرایط در نظر گرفته شده؛ تو دیگه الان آماده‌ای. بهترین زمان عمل همین شنبه‌ست. درست سه روز دیگه.
دهان باز می‌کنم تا چیزی بگویم اما صدای در مانع از صحبتم می‌شود. او این را گفت و رفت. مرا در فکر مرگم تنها گذاشت و رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Gemma

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 18, 2025
90
فصل دوم: امید
در پس زیر و بم‌های زندگی‌ام، هنوز به وجود او اعتقاد داشتم. نامش را «امید» نهاده بودم. مردی گندم‌گون با موهای فر و ظاهری شرقی که هر روز از پنجره‌‌‌ی اتاقم به حریم شخصی‌ام وارد می‌شد و به قصد بازی مرا تا دوردست‌ها می‌برد.
وقتی سنم از یک رقمی بودن گذر کرد، حضورش در زندگی‌ام کمرنگ‌تر شد‌. زمانی که از او دلیلش را پرسیدم، گفت «تو بزرگ شدی، من دیگه نمی‌تونم با تو بازی کنم.»
خود آدم بزرگ بود و من در آن زمان، کسی را نداشتم که بتواند سرپوشی بر روی نیازهای بچگانه‌ام بگذارد. حرکات هیچ‌کس را نمی‌دیدم. اما او، همیشه برایم واضح و با صراحت حرکت می‌کرد. باور داشتم دنیا پدر و مادرم را گرفته، و او را هدیه کرده است.
بعد از پانزده سالگی‌ام دیگر او را ندیدم. سراغش را از دخترهای یتیم‌خانه گرفتم، اما آن‌ها با دلالت وجودش را انکار می‌کردند‌.
صبر امانم را بریده‌بود و جاهلانه نزد مدیر یتیم‌خانه رفتم. او با فهمیدن آن‌که یک مرد هر شب به حریم خوابگاه دخترانه دست‌برد می‌زند، ترسیده با پلیس تماس گرفت و تا چند روز با ماموران نیروی انتظامی، زیر یک سقف می‌خوابیدیم. اما او، همچنان نیامد.
در هفده سالگی، به نیامدنش یقین پیدا کردم. سرزنشش می‌کردم و می‌گفتم او هم همانند والدینم مرا ترک کرده است. دیگر فقط خودم بودم، با آرزوهایی شکست خورده و غبطه خوردن به دخترانی که بیرون یتیم‌خانه با والدین‌شان به خرید و بازار می‌رفتند.
هجده ساله که شدم، حتی یتیم‌خانه هم مرا ترک کرد‌. با دوستان نداشته‌ام خداحافظی کردم و به بیمارستان روانی منتقل شدم. او هم همانند خوابگاه بود، با این تفاوت که اتاق خودم را داشتم و قرص‌هایی به‌خصوص مصرف می‌کردم.
پرستارهای آن‌جا با من خیلی مهربان بودند و به اسم صدایم می‌کردند. اسمی که مدت‌ها پیش حتی طرز تلفظش را نیز از یاد برده‌ بودم.
در نوزده سالگی بود که دوباره گذرش به راهم برخورد کرد. امیدم، حال موهایش سفید و فرسوده شده‌ بود. با نگرانی دلیل حالش را از او پرسیدم. او پاسخ داد که دیگر به او اعتقاد ندارم؛ برای همین این گونه شده است.
از خود متنفر شدم؛ اما با یادآوری نبودِ چند ساله‌اش، به او پرخاش کردم و در کمال تعجبم، ذره‌ذره شد و به هوا پرواز کرد.
گریه تنها چیزی بود که در یک هفته‌ی بعدش، حال دگرگونم را بهتر می‌کرد. پرستارها دلیل حال بدم را می‌پرسیدند و من پاسخ می‌دادم «امیدم رو از دست دادم.» و به دور از انتظارم، آن‌ها هم همانند من می‌گریستند.
بعد از آن اتفاق، زندگی‌ام رنگ تحول به خود گرفت‌. افرادی سفیدپوش دورم را فرا گرفتند که پسوند دکتر و پروفسور را کنار فامیل‌شان به یدک می‌کشیدند. شمار قرص‌های رنگینم بیشتر شد و دیگر خود را افسرده‌ای بر روی تخت یافتم.
حرف زدن را از یاد برده‌‌ بودم و فقط در مقابل حرف دیگران سر تکان می‌دادم‌. هر چند نمی‌توانم نبودِ هم‌صحبتی خیراندیش و کمبودِ موضوع برای بحث را ناگفته بگذارم.
در تولد بیست سالگی‌ام، تشنج کردم و به همان حالت تشنج کرده بر روی کیک صورتی‌رنگم افتادم. از بعد آن تشنج چیزی به یاد نمی‌آورم اما پرستارانم می‌گفتند که همه جیغ می‌کشیدند و دکتران فقط کتاب در دهانم می‌گذاشتند‌. کتابی که از دکتر آذر هدیه گرفته بودم، باعث شده بود که زبانم را با دندان قطع نکنم.
وضع حالم وخیم‌تر شد و برای دیگر زنده نماندن هر کاری می‌کردم؛ اما حتی حق ورود به آن دنیا را نداشتم. از همه جا، طرد شده‌ بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Gemma

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 18, 2025
90
***
بی‌میل به ظرف غذایم خیره می‌شوم. یک سوپ مرغ دو شب مانده که از رنگ و رویش خفت می‌بارد. از همان اوایل، هرگز علاقه‌ی چندانی به سوپ مرغ نداشتم. از شانس بسیار عالی‌ام، در این روان خانه هفته‌ای دوبار این سوپ دلپذیر را سرو می‌کردند و با اعتماد به نفسی که نمی‌دانستم از کجایشان سرچشمه گرفته است، یک برگ جعفری هم بر رویش می‌گذاشتند.
خلاقیت آشپزهای این روان‌خانه در تزئین غذا، به حدی بالاست که روی ایتالیایی ها را کم که هیچ، بلکه زمین زده‌‌اند.
زیرچشمی نگاهی به پیرزن مقابلم می‌اندازم. موهای سپید و بلندش، آشفته و درهم، جلوی صورتش را گرفته‌اند، با ولعی عاری از وقار، جرعه‌جرعه آن سوپ سرد را می‌بلعد. صدای مکیدن و برخورد فلز قاشق با دندان‌هایش، سکوت سنگین سالن غذاخوری را در هم می‌شکند. گمانم دوست دارد دشمن اعصابم باشد. پوفی از سر کلافگی می‌کشم و قاشقم را بی‌حوصله در کاسه‌ی نیمه‌تمام سوپ می‌اندازم. نه، دیگر واقعاً نمی‌توانم بمانم.
از روی صندلی بلند می‌شوم، دست‌هایم را در جیب می‌کنم و بدون اینکه نگاهی به عقب بیندازم، از سالن خارج می‌شوم. دلم رهایی می‌خواهد. مشتاق رسیدن به باغچه‌ام هستم، تنها جایی که هنوز بوی آدم‌های تهی و روانی را به خود نگرفته و می‌توانم ساعاتی بدون احساس خفگی آنجا نفس بکشم.
در سکوت، از تپه‌ی صندلی‌ها بالا می‌روم، با چابکی از آن پایین می‌پرم و درست همان لحظه، شال بلند و سفیدم را از سر برمی‌کشم. موهایم، خرمایی و پریشان، با نسیم در هم می‌آمیزند.
شال را رها می‌کنم تا بر روی علف‌های مرطوب بیفتد، بوی خاک نم‌خورده و برگ‌های خیس را با یک دم عمیق به ریه‌هایم می‌فرستم و بعد، با لبخندی رها، خود را میان علف‌های کنار چنارم می‌اندازم.
امّا ناگهان، برخورد تنم با جسمی سخت، نفس را در سینه‌ام حبس می‌کند. متحیر سرم را بالا می‌آورم. دستم را روی آن سطح ناگهانی و ناآشنا حرکت می‌دهم، بازوهای تنومند، پارچه‌ای زبر، موهایی نرم، پوستی صاف... ثانیه‌ها با اضطرابی غریب می‌گذرند تا تصویرش را ببینم، و درست همان لحظه، جیغی خفیف از میان لب‌هایم بیرون می‌پرد. می‌گویم:
- متاسفم.
آدونیس است. چطور بوی عطرش شناسنامه‌ی حضورش را صادر نکرد؟ انقدر بوی خاک خیس‌خورده اثربخش است؟ حیف که توان دیدن حالاتش بعد از شنیدن عذرخواهی‌ام را ندارم، اما متوجه‌ی ظرف سوپی که بر روی پایش نهاده بود می‌شوم. لبخندی مصلحتی می‌زنم و برای شکستن سکوت ناخوشایند میان‌مان، بی‌مقدمه می‌گویم:
- پس دوس داری توی فضای باز غذا بخوری. نه؟
سر به زیر افتاده‌اش را می‌بینم. صدای به هم خوردن قاشق با بدنه‌ی شیشه‌ای کاسه را به خوبی می‌شنوم. گویی سوپش را هم می‌زند.
- طبیعت زیباتر و طبیعی‌تر از آدم‌های دورمه.
سری تکان می‌دهم. عجیب با او هم‌نظرم. سکوتی کوتاه میانمان حاکم می‌شود، اما ناگهان چیزی به خاطرم می‌آید و بی‌درنگ از جا بلند می‌شوم.
- الان برمی‌گردم.
تصویرم عوض نشده، اما آن را حسش می‌کنم. تردید، بی‌اعتنایی یا شاید کمی کنجکاوی در آن سکوت نهفته است. امیدی ندارم که وقتی برگردم، هنوز آنجا باشد؛ اما باید این کار را انجام دهم. این امانتی را نمی‌توانم برای خودم نگه دارم.
قدم‌هایم را تند برمی‌دارم، ثانیه‌ها را می‌شمارم، دقیقاً سیصد... یک دقیقه هم نباید دیر کنم. وقتی به باغچه برمی‌گردم، چشمم جای خالی‌اش را جست‌وجو می‌کند، اما هنوز آنجا نشسته است، تکیه‌زده به درخت، با همان سکوت سنگینش. نفسی از سر آسودگی می‌کشم و بدون مقدمه، کتاب را به سمتش می‌گیرم.
- برای بار سوم، تمومش کردم.
در تصویرم دارد اخم کرده به کتاب می‌نگرد، گویی انتظار چنین حرکتی را نداشت.
- مگه... .
 
آخرین ویرایش:

Gemma

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 18, 2025
90
جمله‌اش را نیمه‌کاره رها می‌کند، شاید تردید دارد که ادامه دهد. اما من حرفش را تمام می‌کنم، یا بهتر بگویم، خط بطلانی بر آن می‌کشم.
- به این فکر کردم که الان مالک اصلی این کتاب منم، پس این‌که امانت بدمش یا نه، به خودم بستگی داره. به‌علاوه، نویسنده‌اش می‌خواسته خاطراتش خونده شه، تا فراموشیش برای خودش هم راحت‌تر باشه. آدم با همدردهای بیشتره که از دردش کاسته میشه.
حرفی نمی‌زند و فقط کتاب را از دستم می‌گیرد. ثانیه‌ای بعد، تشکری زیرلبی از او می‌شنوم و لبخندی، هرچند کم‌رنگ، به لبانم می‌نشیند. کنار او روی زمین می‌نشینم، پشتم را به درخت چنارم تکیه می‌دهم. باد سرد، گیسوان آزادم را با خود می‌برد، گونه‌هایم را سرخ می‌کند، اما من از این سرما بدم نمی‌آید.
-‌ من پیوندم.
این را با لحنی مفتخر می‌گویم، انگار معرفی یک قهرمان است، یک نام پرابهت. اما او مشغول تورق کتاب شده، و تنها کلمه‌ای زمزمه می‌کند:
- آدونیس.
چند ثانیه‌ای در سکوت نگاهش می‌کنم. اول فکر می‌کنم که این واژه‌ای است به زبان دیگر، شاید به معنای "خوشبختم"، اما بعد متوجه می‌شوم که نام خودش را گفته است.
- تا حالا نشنیدمش.
- منم اولین‌باره اسمت رو می‌شنوم.
- مامانم انتخابش کرده.
مشتاقم که واکنشی نشان دهد، نظری بدهد، اما او فقط سرش را در کتاب نوبادی است. انگار که در کشتن ذوق و اشتیاق من استعداد عجیبی دارد. پس، تصمیم می‌گیرم مسیر حرف را عوض کنم.
- چند وقته این‌جایی؟ جدیدی، نه؟
- دو ماهی میشه.
- همیشه میای این‌جا؟
- این، دومین‌باره.
کمی خودم را جا‌به‌جا می‌کنم، طوری که صاف‌تر بنشینم. باد سرد، برگ‌های خشک‌شده‌ی کنار پایم را با خود می‌برد.
- این‌جا باغچه‌ی منه.
این را با اعتمادبه‌نفس می‌گویم و ادامه می‌دهم:
- یعنی، خودم این شکلیش کردم.
در تصویر جدیدم خیره به اطراف است، گویی تازه متوجه زیبایی محوطه شده باشد. بعد، با لحنی که برای اولین بار رنگی از تحسین دارد، می‌گوید:
- سلیقه‌ات رو تحسین می‌کنم.
حسی گرم، از میان هوای سرد، در دلم جریان پیدا می‌کند. برای پنهان کردن لبخندم، نگاهم را از او می‌دزدم و فقط با صدایی آرام زمزمه می‌کنم:
- ممنونم.
چند ثانیه سکوت، بعد کنجکاوی‌ام دوباره برمی‌گردد.
- چرا این‌جایی؟
مکثش طولانی‌تر از قبل است. سپس، با لحنی که کمی سردتر از قبل به نظر می‌رسد، جواب می‌دهد:
- فکر کنم این یک مسئله‌ی شخصی باشه.
لحظه‌ای نگاهش می‌کنم، به چهره‌ی بی‌احساسش، به کتابی که انگشتانش هنوز روی آن قفل شده‌اند. به چشمان سبزی که از نگاه کردن به من فرار می‌کنند؛ به راستی پاسخش منطقی است. حق دارد چیزی نگوید. اما این، کنجکاوی مرا کم نمی‌کند. می‌خواهم بپرسم. می‌خواهم بیشتر بدانم. حتی اگر برای دانستن حقیقت او، حقیقت غم‌انگیز خودم را برملا کنم.
سکوت می‌کنم، منتظر پاسخش. اما هیچ نمی‌شنوم. خودش را کنار کشیده، در مرز گفتن و نگفتن مانده است. من اما تصمیم خود را گرفته‌ام.
- من آکینتوپسیا دارم، یعنی...
- کوری حرکتی.
حروف ناتمامم در هوا خشک می‌شوند. نگاه خیره‌ام روی علف‌های زیر پایم قفل می‌شود. نفس در سینه‌ام حبس می‌شود. رنگ تازه برگشته به گونه‌هایم، مثل گچ می‌شود. "چطور؟ از کجا؟ چرا؟" پرسش‌های بی‌امان در ذهنم هجوم می‌آورند.
- می‌دونی؟
- فقط یه شنیده‌ی کوچیک ازش دارم. ولی تا اون‌جایی که می‌دونم، یک بیماری روانی نیست.
دوباره به سمتش نگاه می‌کنم. حقیقت را می‌داند، اما نه مثل دیگران، نه با آن نگاه ترحم‌آمیز و تحقیرکننده. فقط می‌داند. همین.
با شک و شبهه‌ای که حالا تازه ریشه دوانده‌اند، سر تکان می‌دهم و می‌گویم:
- درسته. ولی خانواده‌ای ندارم که ازم مراقبت کنن و توان زندگی، اونم به تنهایی رو ندارم؛ پس این‌جا نگهم می‌دارن.
حرفی نمی‌زند. شاید منتظر ادامه‌ام است. شاید هم برایش اهمیتی ندارد. اما من، برای اولین بار، بی‌هیچ دلیل مشخصی، احساس امنیت می‌کنم و با لحنی طعنه‌آمیز اضافه می‌کنم:
- پس فردا هم قراره به کشتن بدنم.
 
آخرین ویرایش:

Gemma

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 18, 2025
90
او هنوز ساکت است، اما این بار سکوتش را دوست دارم. سکوتی که نه از سر بی‌تفاوتی، بلکه از جنس شنیدن است.
- قراره بعد از این همه سال جراحیم کنن. یک جراحی ناموفق.
چیزی نمی‌گوید. سکوت، این‌بار سنگین‌تر می‌شود. اما خوشبختانه او می‌داند چه زمانی باید حرف نزد.
- اگه تو درمانت موفق بشن چی؟
صدایش در باد محو نمی‌شود. چقدر راحت از موفقیت حرف می‌زند، انگار که احتمال دارد. انگار که سرنوشت به این سادگی تغییر می‌کند.
- غیرممکنه. هنوز هیچ درمانی برای بیماری من وجود نداره.
- اگه به وجودش آورده باشن؟
لبخندی تلخ گوشه‌ی لبم می‌نشیند. این امید واهی‌اش مثل دکتر آذر است، مثل تمام آن‌هایی که با مهربانی‌های ساختگی‌شان، درد آدم را نادیده می‌گیرند. چرا این روزها مردم به این امیدهای بیهوده چنگ می‌زنند؟ چرا در دنیایی که آدم‌ها مثل خون‌آشام‌ها از هم تغذیه می‌کنند، هنوز تقدیر را بازیچه‌ی خود می‌دانند؟ با تعجب و تلخی می‌گویم:
- منم موش آزمایشگاهی‌شون، نه؟ همه چیز واضح‌ست. می‌خوان بمیرم تا خرج یه بیمار از تیمارستان کم شه. منم چندان بدم نمیاد. از تصمیم‌شون راضیم.
-باید، تبریک بگم؟
حرفش بی‌پرده و صریح است؛ چه دهشتناک.
- نمی‌دونم.
از جایش بلند می‌شود. بوی عطرش، چیزی میان تلخی چوب و شیرینی ادویه‌ها، در هوا پخش می‌شود. عطرش، سنگین‌تر از آن است که به راحتی فراموشش کنم. به تام فورد عادت کرده‌ام، دکتر عابدینی همیشه تام فورد می‌زد و گاهی اوقات ادکلنش را از تو کیفش می‌دزدیم و فقط بویش می‌کردم؛ اما این بوی جدید... عجیب می‌طلبمش. با آن‌که ترکیبی از همان ادکلن را دارد؛ اما انگار اختصاصی‌تر است.
متأسفانه بایستی بگویم که بی‌حرف می‌رود. ناگهانی، درست مثل من که دیشب بدون خداحافظی رفته بودم؛ شاید به سبب انتقام.
اما کاش... کاش حداقل یک خداحافظی می‌کرد. آن‌وقت، دلم مجاب می‌شد که باز هم بازمی‌گردد. آن‌وقت، هنوز در شوک رفتنش نبودم.
***
آن خاطره‌ی دردناک، مانند روز برایم روشن است. نه سال بیش نداشتم و به همراه پدر و مادرم، در پشت ماشین سمندمان نشسته‌ بودم و از پنجره‌ی ماشین، به سرسبزی و زیبایی طبیعت کنار جاده نگاه می‌کردم. مقصدمان ماسوله بود. شهری در استان گیلان که جزو کم‌جمعیت‌ترین شهرهای ایران است. قدمتی طولانی‌مدت دارد و مادرم، کودکی‌اش را در آن‌جا گذرانده‌ است.
حالت پلکانی خانه‌هایش و بوی گل در جای به جای شهرش، حسابی حالم را جا می‌آورد. برای بار سوم بود که به آن‌جا می‌رفتم. ماسوله را دوست داشتم، همان‌طور که نگاه‌های گاه به گاه و عاشقانه‌ی پدر و مادرم را دوست داشتم.
هنوز صدای بوق تریلی مقابلمان در سرم زوزه می‌کشد. آژیرهای پلیس و اورژانس، بیشتر از لالایی‌های مادرم در یادم مانده است.
وقتی که پس از سال‌ها عکس سمندمان را نشانم دادند، بخش جلویش خورد و خاکشیر شده‌بود. انفجار موتورش در یادم بود، حتی درد بیش از حد سرم در آن زمان، مانعی برای یادآوری آن‌ها نمی‌شد.
بخش گیجگاه مغزم به شکل شدیدی آسیب دیده بود. جمجمه‌ام از سه جا شکسته بود و دکترها نمی‌دانستند چطور هنوز زنده‌ام.
پس از دو ماه در کما بودن، بالاخره دنیای اطرافم را دیدم، با این تفاوت که تمام حرکات آدم‌ها، برایم تبدیل به یک فریم سینما شده‌ بود.
نمی‌توانستم درست راه بروم، رگ‌های عصبی نقطه به نقطه‌ی بدنم، گویی از شوک وارد شده در خواب به سر می‌بردند. پس از دو ماه تمرین و روی تردمیل راه رفتن، توان راه رفتن را به دست آوردم؛ اما این مشکل اصلی‌‌ام نبود.
تا سه ماه توان صحبت کردن را نداشتم، بنابراین دکترها مشکل اصلی‌ام را در نمی‌یافتند.
با دیدن یکی از آن‌ها مدام به چشمانم اشاره می‌کردم، با حرکات دستم به آن‌ها می‌فهماندم که بینایی‌ام مانند قبل نیست و کسی متوجه‌ی نقص آن نمی‌شود.
چراغ قوه در چشمم می‌زدند؛ ده‌ها بار اسکن مغزی‌ام را گرفته بودند. متوجه‌ی اشکالی در کار می‌شدند؛ اما دانش کافی برای درک آن را نداشتند.
تا آن‌که یک دکتر مغز و اعصاب چهل و هشت ساله، تحصیل‌کرده‌ در لندن انگلستان، عکس های مغزم را پشت عینک استکانی‌اش بررسی کرد و نام بیماری‌ام را به زبان آورد. در آن سن حتی نامش را هم به سختی تلفظ می‌کردم.
هر چند که درمانی نبود، فقط نامش را می‌دانستند و علاج آن را نه!
 
آخرین ویرایش:

Gemma

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 18, 2025
90
***
قطرات باران، تن خود را با نهایت قوا بر پنجره‌‌های تیمارستان می‌کوبیدند. رعد و برق نعره می‌کشید و نورش، فضای راهروی تاریک تیمارستان را دهشت‌انگیزتر می‌کرد.
کفش‌های پلاستیکی صورتی‌ام، بر کف سرامیک سفید تیمارستان صدای جیرجیر از خود در می‌آورند و بخار نفس‌هایم، از دهانم به آرامی خارج می‌شدند.
در هوای طوفانی و باغچه‌ هوس کردن، دگر برای خود معرکه‌ای‌‌ست. آن هم چه ضدحالی که نم‌نم آرام باران ناگاه طوفان شود و با همان یک تکه لباس، یک سرماخوردگی شدید نوش جان کنم.
هر چند من دگر در آن حد ساده لوح نیستم که فقط به بهانه‌ی دیدن باران، قوانین‌ تیمارستان را درهم شکنم و در راهروهای خوفناکش پرسه زنم. شاید هم، هستم. چه می‌دانم!
با لباس‌هایی که از سر و رویش آب می‌چکد، در اتاقم را به آرامی باز می‌کنم و کورمال‌وار، با دست، پتوی روی تختم را می‌یابم. آن را دور خود می‌پیچانم و تقریباً خود را بر روی تخت می‌اندازم. با لبخند نگاهم را به پنجره می‌گیرم و با دیدن تصویر جدیدم، نزدیک است ریغ رحمت را سر کشم. مطمئنم پژواک صدای بلند و وای گویم در تمام راهروهای تیمارستان پیچیده‌ است. کتاب نوبادی را بالا گرفته و مخوف‌وار نگاهم می‌کند.
- اومدم پسش بدم.
نفسی با حرص به بیرون می‌فرستم و سری به تاسف تکان می‌دهم. از روی تخت بلند می‌شوم و می‌گویم:
- زیادی برات غم‌انگیز بود و این وقت شب اومدی برا انتقام نه؟ می‌دونم که... .
- همشو خوندم.
ابروهایم در هم می‌رود و سوالی قدیمی را تکرار می‌کنم:
- کلاس تندخوانی رفتی. نه؟
- یاد گرفتن تندخوانی همیشه ملزم به کلاس رفتن نیست.
لحنش مثل همیشه، سرد و دقیق است. انگار نه انگار که نیمه‌شب است و او همین‌طور سرزده به اتاقم آمده.
- با تمرینات ساده‌ای مثل برعکس خوندن یک کتاب و انگشت‌بری هم میشه راحت یادش گرفت.
کتاب را به سینه‌ام می‌فشارد. فاصله‌مان حالا کمتر از همیشه است. صدایش نزدیک‌تر از چیزی که باید، در گوشم طنین می‌اندازد.
- برای من که، کمتر از یه ماه طول کشید.
ناخودآگاه قدمی به عقب برمی‌دارم. او مقابلم ایستاده، نزدیک و بی‌حالت. رنگ چشمان جنگلی‌اش در ظلمات اتاق گم گشته‌اند. سعی می‌کنم نگاهم را از او بدزدم، اما صدایم به نجوا بدل می‌شود.
- حالا، دوسش هم داشتی؟
- به شخصه از خوندن عقده‌های بچگانه و بدنویسی راجب والدین لذت نمی‌برم.
چشمانم باریک می‌شود. تصویر جدیدم، دست به جیب ایستادنش است. با صدای پرمدعایی که می‌گوید:
- باید بگم، فاجعه بود.
چشمی در کاسه می‌چرخانم و کتاب را محکم‌تر در آغوش می‌گیرم. احساس می‌کنم نوبادی باید از این همه بی‌رحمی محافظت شود. پس با لحنی دفاعی می‌گویم:
- اون که یک نویسنده‌ی حرفه‌ای و چه می‌دونم خواننده‌ی صدتا کتاب خارجی نبوده، فقط می‌خواسته با نوشتن دل خودش رو خالی کنه.
- به هر حال، ارزش وقت منو نداشته.
صدای قدم‌هایش را می‌شنوم، از من دور می‌شود. حالا تصویر جدیدی از او شکل می‌گیرد؛ همان دست‌های در جیب، اما این بار در مقابل کتابخانه‌ی کوچک گوشه‌ی اتاقم. خم شده، گویی مشغول بررسی است.
- دیگه چی داری؟
باز هم همین؟ بدون مقدمه، بدون تشکر، بدون خداحافظی؟ فقط آمده تا چیزی بخواند، تا کتابی را بی‌ارزش جلوه دهد و بعد کتاب دیگری بردارد؟
به تلافی، بی‌حوصله می‌گویم:
- کتاب‌های این قفسه ارزش وقت تو رو ندارن.
پشت کرده و نمی‌توانم حالت صورتش را ببینم. نمی‌دانم از حرفم دلخور شده یا نه. اما در تصویر جدیدم می‌بینم که یک کتاب را بیرون کشیده و زیر نور کم اتاق وراندازش می‌کند. نه، مثل این‌که که هنوز قصد رفتن ندارد.
- چطوری اومدی این‌جا؟
- چرا همه سوالاتت رو با چطور شروع می‌کنی؟
- پس با چی شروع کنم؟
همان‌طور که در تصویرم، با نگاهی پر تدقیق به کتاب در دستش می‌نگرد. صدایش آبستن از اهانت می‌شود:
- انتظار دارم شخصی که انقدر اهل مطالعه‌ست و قفسه‌ای به این پر کتابی داره، دایره‌ی لغات فراتری داشته باشه.
نفس کوتاهی می‌کشم. دیگر نه برای دفاع از خود، بلکه به خاطر خودم، با یک لبخند که بیشتر شبیه به تمسخر است، می‌گویم:
- دیگه به این موضوعات اهمیتی نمیدم. به هر حال قراره... .
- پس فردا بمیری؟ می‌دونم.
 
آخرین ویرایش:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 25) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

بالا