درحال تایپ دلنوشته صورتک شیشه‌ای | میم.هویار کاربر انجمن چری بوک

هویار

مدیر کانون نویسندگان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
نویسنده فعال
Nov 16, 2024
251
هنوز هم منتظر آفتابم، تا طلوع کند. شب سیاه من هم خورشیدی دارد. چشمان خاکی من هم گلی دارد. سرزمین بی آب و علف قلب من هم جنگلی دارد. آری، دارد. نه به زیبایی زندگی تو، نه به زیبایی نفس‌های تو، نه به زیبایی قلب تپنده‌ی تو؛ ولی آری، من هم امید و آینده‌ای دارم. هرچند در این جای تاریک و تنگ، اما من هم روزنه‌ی اشکی دارم.​
 

هویار

مدیر کانون نویسندگان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
نویسنده فعال
Nov 16, 2024
251
عجب خاکی گرفته. سرفه‌های بی‌امان مهلت صحبت نمی‌دهند. هنوز هم نمی‌دانم صدایم را می‌شنوی یا نه. اگر برایت مهم هست و یا می‌شنوی، خبر چندانی ندارم؛ اما سرما خورده‌ام. نمی‌دانم چند ماه است سر نزدی اما از صدای نوحه‌خوان متوجه شدم سالگرد جدایی‌مان است. دستانم یخ زده؛ وگرنه خاک را چنگ می‌زدم و ریشه‌های پیچیده در قلبم را بیرون می‌کشیدم؛ و دست گرمت را از زیر این سنگ سیاه لمس می‌کردم. اگر لحظه‌ای به ذهنت خطور کرد که در چه حالم، باید بگویم استخوان‌هایم دیگر درد نمی‌کند؛ ولی جای دست‌های تو چرا، درد می‌کند.​
 
آخرین ویرایش:

هویار

مدیر کانون نویسندگان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
نویسنده فعال
Nov 16, 2024
251
دارد باران می‌آید. می‌دانم که می‌دانی من نمی‌توانم باران را ببینم؛ اما در این مدت خوب گوش کردن را یاد گرفتم. این صدا، صدای باران است. همانی که عوض تو می‌آید و به خاطرات رنگ آب می‌دهد، گرد بنشسته روی مزار را می‌شوید، برای گوش‌های شکسته‌ام موسیقی و برای روحم آیینه می‌شود. وقتی تو نیستی، آری، زیاد باران می‌بارد.​
 

هویار

مدیر کانون نویسندگان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
نویسنده فعال
Nov 16, 2024
251
سرفه‌هایم تبدیل به خاک شده. دیگر امید من حتی به ریشه‌هایی که چشم‌هایم را در بر گرفته نیست. قلبی برای تپیدن نمانده. حتی سنگینی خاک و سنگ‌ها را حس نمی‌کنم. برف باریده، مگر نه؟ آخر هوا سرد شده و قدم‌های انسان‌های روی زمین از جنس خرد کردن سنگریزه‌ها نیست. دیگر جیغ خاک را نمی‌شنوم؛ فقط فشرده شدن برف است که در گوش‌‌های شکسته‌ام جولان می‌دهد. می‌دانستی من هنوز هم نفس می‌کشم؟!​
 

هویار

مدیر کانون نویسندگان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
نویسنده فعال
Nov 16, 2024
251
دقیق به یاد ندارم چه مدت است که نور خورشید، نم‌نم باران و شکوفه‌های گیلاس را ندیده‌ام. از وقتی شده‌ام ریشه و قرارگاه مورچه‌های مسکوت، فقط صدا می‌شنوم و چشمانم سیاه است. حتی فراموش کردم که چه مدت زیر آوار سنگ و خاک مدفونم. دیگر تقلایی در من نیست از برای شنیدن صدای باران، تشخیص صدای تو از میان انبوه آدمیان، شنفتن بوی تک درخت سیب بالای سر مزار و احساس گرمی دست‌های کفن‌پیچ‌شده‌های زنده. فرقی میان من و تو نیست، می‌دانستی؟! من نمرده بودم و دفن شدم و تو مرده بودی و دفن نشدی. هر دو طعم مرگ را زیر دندان‌های‌مان حس می‌کنیم و انکار می‌کنیم. ما همیشه با هم تفاهم داشتیم.​
 
آخرین ویرایش:

هویار

مدیر کانون نویسندگان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
نویسنده فعال
Nov 16, 2024
251
صدای کلاغ‌ می‌آید. وقتی این‌طور ولوله به‌پا می‌کنند، می‌فهمم ساعت هفت صبح است. نه دودی به مشامم می‌‌رسد و نه صدای انسانی به گوشم‌ می‌خورد. فقط کلاغ است و خوش‌یمن بودن هرروزه‌اش. وقتی صدای قرچ‌‌قرچ برف می‌آید، می‌فهمم ساعت از نه گذشته. اول از همه صدای یاسین‌خوان و رفته‌رفته صدای مردم و شیون و زجه. بعد از ساعت دوازده ظهر اینجا شلوغ‌تر می‌شود. صدای تقلای روح‌هایی که نمی‌خواهند دفن شوند و سنگ به پیشانی‌شان مهر می‌شود‌. مردمی که به ظاهر در اشک و در باطن انتظار اتمام مجلس را دارند. خوبی خاک مرده همین است. عواطف مردم را به‌خوبی به چشم و دل می‌رساند؛ حتی تویی که از دور به من سر نمی‌زنی.​
 
آخرین ویرایش:

هویار

مدیر کانون نویسندگان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
نویسنده فعال
Nov 16, 2024
251
یادت هست؟ دیروز را می‌گویم؛ نه، شرمنده، زمان از دستم در رفته. منظورم سه سال پیش بود. زمانی که هرم نفس‌های گرم من، هنوز بر سینه‌ی ستبر تو شعله‌ور بود. آن دوران هنوز میشد دست‌های تو را لمس کرد، نگاهت را کاوید، لبخند‌هایت را بوسید و آغوشت را چشید. چقدر زود فراموش کردی؟! گویی فقط منتظر سالگرد آن روز کذایی جدایی‌مان بودی. انتظار برایت سخت بود؟ بعید می‌دانم؛ تو پنهان‌کار خوبی هستی. به‌ظاهر عزادار و در سینه مسرور. چه خوب که خاک سرد این مزار مرا در آغوش خود بلعید.​
 

هویار

مدیر کانون نویسندگان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
نویسنده فعال
Nov 16, 2024
251
من، واژه‌ای در پس تمام آیینه‌های مدفون دل‌مرده‌ام. هنوز هم رگ و ماهیچه و پی و استخوان دارم. قلبی برای پمپاژ خون درون ریشه‌های تک درخت سیب دارم و هم‌چنان برای حشرات ریز، سرپناهی امنم. من هنوز رسالتم را به پایان نرسانیدم که بخواهم بمیرم. من زنده‌ام؛ نفس می‌کشم. نه خوابی هست و نه هوشیاری‌ای؛ پلک‌های مرا سنگ‌ریزه‌ها باز گذاشته‌اند. ذهنی که هنوز زیر جمجمه به تصویر می‌کشد برف روی پنجره‌ی بداقبال را، هنوز امید دارد. من با دفن شدن نمی‌میرم. مرگ از برای من نیست. توهم ذهن خاموش توست که مرا زنده به گور کرده‌. اگر هنور هم فرهاد تیشه‌به‌دستی و یا لااقل یک رهگذر دلسوز، مرا از این مزار رهایی ده. خواهش می‌کنم... .​
 
آخرین ویرایش:

هویار

مدیر کانون نویسندگان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
نویسنده فعال
Nov 16, 2024
251
فردایی نمی‌دانم هست برایت یا نه؟ اما این را خوب به خاطر سپاردم که فردای من همان دیروز است و دیروزم همان فردا؛ فقط هرچه پیش می‌رود دیگر چیزی نمی‌ماند برای مقابله با این گرد و خاک. شاید که روزی دیگر نشود که درباره‌ی تو سخن گفت و شاید دیگر نشد که به این تک درخت سیب آب داد؛ اما تا زمانی که خون امیدوار است از بهر پمپاژ و عقل هنوز تصور و توهمی دارد، دوست دارم که فکر کنم من زنده‌ام؛ فقط محدودیت‌هایی دارم، همین... .​
 

هویار

مدیر کانون نویسندگان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
نویسنده فعال
Nov 16, 2024
251
من صادق چنین بر سنگ و خار و تیشه مُهر شده، که اگر جزایی برای صداقت باشد، من در صدر مثال‌هایش مقررم. هنوز از زیر این خاک نغمه‌ی حقیقت سر می‌دهم؛ و این دروغ‌گویان‌اند که بر روی زمین قدم می‌گذارند. بیگانه شدم با خویش و تو هیچ خبر داری که من اشک‌های آخرین نفس‌هایم را می‌ریزم؟! موهای سپیدم را به تو مدیونم ای گورکن قهار؛ اما تو خوب می‌دانی که بهای این موهای غرق در زمستان چیست. چشم‌هایت را نبند. تو شرمگین نیستی و فقط... متظاهری.​
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 23) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

بالا