درحال تایپ رمان یاسکا | میم.هویار کاربر انجمن چری بوک

هویار

مدیر کانون نویسندگان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
نویسنده فعال
Nov 16, 2024
251
کد051
بسمه تعالی
نام رمان: یاسکا
نام نویسنده: میم‌.هویار (ملیکا)
ژانر: جنایی_تراژدی_عاشقانه
ناظر: @mojgan_a
خلاصه: همه‌چیز از یک جرقه آغاز شد. جرقه‌ای بزرگ به نام مرگ. تنها کسی که می‌توانست از زیر بار این آوار برخیزد، قطعاً ققنوس بود. ققنوسی که از میان شعله‌های شیطان برمی‌خیزد و روی بال‌هایش نقش انتقام خودنمایی می‌کند. بی‌شک نام این ققنوس در زمره‌ی اولاد شیطان مقرر بود. یاسکا، دختر شیطان، از میان خاکسترهای قابیل به چنان ققنوسی مبدل شد که تاریخ از او به‌عنوان تنها وارث ضحاک یاد خواهد کرد.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
1000011845.jpg

نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛

|قوانین تالار رمان|

سپس پس از گذشت 20 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح رمان خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|

بعد از نقد و تگ اثر خود ميتوانيد درخواست جلد بدهيد
|درخواست جلد آثار|

چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید
|درخواست ضبط مونولوگ|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن رمان خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام رمان خود را اعلام کنید
|اعلام اتمام آثار|


باتشکر
مدیریت تالار رمان
 

هویار

مدیر کانون نویسندگان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
نویسنده فعال
Nov 16, 2024
251
مقدمه:
هر چه از پیش می‌گذشت؛ دگر نه هدف اهمیت داشت نه نطفه‌ی کینه‌ی قلب.
همه‌چیز در راکدترین حالت ممکن به سوی جلو پیشروی می‌کرد! در راهی قدم می‌زدم که بعد از هدف و قبل از رسالت قرار داشت!
رسالتی که همه‌ی ما روزی به دست او خواهیم مرد.
من همچنان در این راه غرق ظلمات ادامه می‌دهم؛ لیکن نه اطلاعی از اقبال داشتم و نه از خویشتن!
به گمانم قرار بر این بود که من بسوزم و بسازم تا شوم آیینه‌ی عبرت همه آیندگان.​
 

هویار

مدیر کانون نویسندگان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
نویسنده فعال
Nov 16, 2024
251
این راه ناهموار و پیچ‌درپیچ رو به شمال و آب و هوای مرطوب، همه چیز را واقعی جلوه می‌داد؛ این‌که هیچ‌چیز توهم نیست و هیچ‌یک از این اتفاقات کابوس نیست. بوی وهم و خون درهم آمیخته و سکوت تلخ و وحشتناکی میان ما جاری بود. ترس را در تک‌تک اعمال ما میشد دید؛ در لرزش دست‌های بر روی فرمان مهران، در چشم‌های اشکی و مبهوت پاشا و حتی در چشمان گشادشده‌ی من که تنها یک تصویر را می‌توانست ببیند و قدرت هیچ کار دیگری را نداشت.
صدای موتور جیپ سیاه‌رنگ قدیمی مانع از شنیدن صدای نفس‌نفس زدن‌های ناتمامی میشد که بعد کیلومترها هنوز همراه ما بود؛ البته در کنار لکه‌های خون بر روی دستانم و لخته‌‌خون‌های بر روی سر و صورتم که هرکدام آخرین یادگاری‌های خانواده‌ام بود. دست لرزانم به سوی گونه‌ام روانه شد. گویی میان این لخته‌های خون به دنبال خانواده‌ام می‌گشتم. نبودند. خون‌شان یخ زده بود و حتی گرمی اشک‌هایم آنها را زنده نمی‌کرد.
دست‌هایم بر گلویم نشست. راه نفس قطع شده بود و من مضحکانه برای نجات تلاش می‌کردم. صدایی از حنجره‌ام خارج نمی‌شد. کم‌کم اطرافم تاریک‌تر میشد که سوزش گونه‌ی پر از خاطراتم مرا به همان جاده برگرداند. چه خوش خیال بودم که فکر می‌کردم همه‌‌ی این‌ها کابوسی بیش نیست و بعد این سیلی باز خواهم گشت به خانه‌ای که هنوز نسوخته بود و خانواده‌ای که حتی یک تار مو از سرشان کم نشده بود.
نگاهم به سوی پاشای گریان غلتید که در آنی قفل شدم میان بازوان عضلانی و سینه‌ی ستبرش. اشک می‌ریخت و سعی داشت صدای هق‌هق‌اش چندان بالا نرود؛ اما صدای تپش قلبش عجز و بیچارگی‌اش را هویدا می‌ساخت. چه بر سر ما آمده بود؟ به راستی چه اتفاقی افتاده بود؟
برای چند لحظه کمی از آغوش پاشا جدا شدم. نگاهم بار دیگر تصویر قبلی را کاوید. سر جایش بود. نه! باورم نمی‌شود. هنوز سر جای قبلی‌اش بود. همان‌جا، گوشه‌ی صندلی. هنوز از رگ‌ها و ماهیچه‌های پاره‌پاره‌ی گردنش خون می‌چکید. هنوز چشمانش باز بود. باورکردنی نبود. از شدت حقیقتی که بر سرم آوار شده بود، جیغ دلخراشی کشیدم. تیشرت طوسی‌رنگ پاشا را چنگ می‌زدم تا بیاید کنار و بتوانم سر پدرم را لمس کنم. شاید با این کار متوجه می‌شدم واقعی نیست و همه توهم ذهن من است.
فریادکشان تمنا می‌کردم که پاشا رهایم کند؛ اما محکم مرا در حصار دستانش نگه داشته بود تا همچنان توهم بزنم و آخرین روزنه‌ی امیدم به تاراج نرود.
⁃ پاشا...پاشا...ولم کن بذار برم پیش بابام...آی بابا...بابا...بابام چشاش بازه پاشا...ولم کن...ولم کن بذار برم پیشش...به خدا زنده‌ست پاشا...نگاش کن...تو رو حضرت عباس نگاش کن...چشاش بازه...به ولله زنده‌ست پاشا...به جون خودم زنده‌ست... آی قلبم...بابام پاشا...بابام...بابا دخترت اینجاست‌...بابا...من زنده‌ام بابا...تو کجایی؟...من که اینجام...بابا...بابا... .
صدایم رفته‌رفته تحلیل می‌رفت و قدرتم از برای کنار زدن پاشا کمتر میشد. همچنان زیرلب و با سوز کلمه‌ی «بابا» را نجوا می‌کردم تا بلکه دل پاشا به رحم بیاید و من تنها چیزی که از او باقی مانده بود را لمس کنم؛ یا نه، شاید که داشتم برای خودم مرثیه‌خوانی می‌کردم و خودم برای خودم عزاداری. هرچه که بود نمی‌گذاشت این کلمه‌ی مقدس از زبانم بیفتد. صدای فین‌فین کردن مهران و گاه نوازش‌های از سر دلسوزی پاشا، داغ دلم را بیشتر می‌کرد. چقدر ترحم‌برانگیز شده بودم و نمی‌دانستم.
 

هویار

مدیر کانون نویسندگان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
نویسنده فعال
Nov 16, 2024
251
***

۹ سال بعد
نگاه دیگری به نقشه‌ی دقیق زیر شیشه‌ی میز غذاخوری انداختم. نگاهم از کیش کشیده شد سمت سیستان و بلوچستان و در آخر در شهرستان نِگور ایستاد. فاصله‌اش با پاکستان هم خوب بود و هم بد. ریسک بزرگی بود ولی از سود آخر کار نیز نمی‌شد گذشت. فنجان قهوه‌ را از لبم دور کردم و گفتم:
⁃ نِگور. بگو لوکیشن باید عوض بشه و بیان نِگور.
صدای جهانگیر از پشت خط نگران به نظر می‌رسید:
⁃ می‌دونی که این‌طوری به پاکستان خیلی نزدیکیم؟!
قصد داشت مرا قانع کند که مانند انسان‌های شریف و درست‌کار معامله‌ام را انجام دهم؛ اما وقتی در کار کثیفی هستی، نمی‌توانی کارها را درست پیش ببری. راه پست، اعمال پست‌فطرتانه می‌خواهد.
⁃ می‌دونی حرفم دو تا نمیشه. یا نِگور یا معامله فسخه.
هوف خسته‌ی جهانگیر نشان از ادامه ندادن به این بحث را می‌داد.
⁃ حداقل نقشه‌اتو بگو تا بفهمم چی به چیه. هرچند تا حدودی معلومه.
زود بود. برای فهمیدن نقشه خیلی زود بود. مخصوصاً برای اویی که تیز بود. جرعه‌ی دیگری از قهوه‌ام را نوشیدم. پلک‌هایم باز نمی‌شد و مثل هر بار خواب برایم حرام‌تر از هرچیزی. سکوتم جهانگیر را به حرف واداشت:
⁃ جهنم. باشه. موقع عملیات بهم بگو. یه بار نشده عین آدم نقشه بریزیم... .
شبیه خاله‌زنک‌ها شده بود و من نیز حوصله‌ نداشتم بنشینم پای غر زدن‌هایش؛ پس قبل از اینکه آیکون قرمزرنگ لمس شود، گفتم:
⁃ برو یکی دیگه رو پیدا کن تا با هم سبزی پاک کنین.
تلفن را بر روی میز غذاخوری کنده‌کاری‌شده رها کردم و آخرین جرعه‌ی فنجان را نیز بالفور نوشیدم. صدای فنجان رهاشده در سینک با صدای پاندول ساعت ایستاده که دقیقاً پنج صبح را نشان می‌داد، یکی شد. وقت رفتن بود و تصویر قاب محافظ گوشی، وقت‌کشی کرد. نقاشی کودکانه‌ای که تمام اعضای خانواده در آن حاضر بودند به‌جز نقاش. لب‌هایم به دو طرف کش آمد و سعی کرد کمی به غدد اشکی فشار وارد کند تا چند قطره اشک بر گونه‌هایم جاری کند؛ که موفق نبود. قبل از هر واکنش احمقانه‌ای تلفن را در جیب پشتی شلوار جین سیاه‌رنگم گذاشتم و کاپشن بادی هم‌رنگش را تنم کردم. رنگی که این اواخر بر اقبال، حال و گذشته‌ام بختک‌وار چنبره زده بود. حینی که از خانه خارج می‌شدم کلاه هودی‌ام را سرم کردم و صدای کلید‌‌های داخل جیب کاپشن نشان از حضور سوئیچ ماشین درش را می‌داد. باید با پاکستان ارتباط برقرار می‌کردم. هرچند به کله‌شق بودن معروف بودم؛ اما دلیل نمی‌شد که برخی محکم‌کاری‌ها را انجام ندهم.
 

هویار

مدیر کانون نویسندگان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
نویسنده فعال
Nov 16, 2024
251
گرد و غبار دشت بی‌ آب و علف و شن‌های سرگردان معلق در باد گرمی که می‌وزید، دیدمان را سخت و نفس کشیدن‌مان را دشوار کرده بود. چشم‌های ریز شده از برای بهتر دیدن و تفنگ‌هایی که در دست‌مان به عقب لگد می‌انداخت. هوای گرم و چفیه‌ای سیاه_قرمز جلوی دهانم، تنفس را سخت کرده بود و قطرات ریز و درشت عرق بر تیغه‌ی بینی‌ام می‌غلتید. همچنان که تکیه‌ام به صندوق عقب ون سیاه‌رنگ بود، خشاب سوم را داخل کلت انداختم. چرخیدم و کمی از سنگرم فاصله گرفتم تا نشانه‌گیری کنم. درست به شقیقه‌اش اصابت کرد. برگشتنم به عقب همانا و برخورد تیر به چراغ عقب ماشین همان. دیر جنبیده بودم، تیر به جای چراغ داخل رانم بود. دوباره چرخیدم و مردی که مسلسل در دست داشت را نشانه رفتم. نخورد. قبل از اینکه مسلسلش سوراخ‌سوراخم کند برگشتم عقب؛ بیشتر از قبل. بعد پایان تیرباران، آرام نشستم زمین و از زیر ماشین تیربار را پاییدم. همین که برگشت تا به سوی مخالف من شلیک کند، روی زمین غلت خوردم و یک چشمم را بستم. شلیک و هد شات (head shot). به محض سقوط تیربار پشت ون سنگر گرفتم. از میان رفتن تیربار امتیاز بزرگی بود. سر خم کردم سمت میکروفون و به علت صدای بلند اوضاع ناهنجار داد زدم:
-جهان باید بریم. ون بزرگه با من. تو با یه ون دیگه بیا.
دیری نپایید که صدای جهانگیر همراه با نفس‌نفس و هیجان به گوش رسید:
-باشه. با شمارش من بمبا رو می‌ندازیم.
دست بردم سمت بمب دست‌سازی که به کمربندم بسته بودم. به محض کشیدن ضامن صدای کلمه‌ی «پرتاب» را شنیدم و بمب را به سمت ون‌هایی که نقش سنگر را برای بسیاری از افراد دشمن داشت پرتاب کردم. انفجار بمب همانا و خیز برداشتنم سمت ون بزرگ همان. طبق عادت شمردم:
-۱۰۰۱...۱۰۰۲...۱۰۰۳...۱۰۰۴...۱۰۰۵.
بی‌معطلی درب شاگرد را باز کرده و پریدم داخل. سوئیچ روی ماشین نبود. از روی دنده رد شدم و پشت فرمان نشستم. چراغ‌قوه کوچک را به دهان گرفتم و دست بردم سمت محفظه‌ی زیر فرمان. قمه‌ی کوچک بسته‌شده به مچ پایم را به عنوان اهرمی استفاده کرده و درب محفظه را باز کردم. ابتدا مستأصل به سیم‌ها نگاه کردم و سپس سیم قرمز و آبی را بریدم. گویی که کبریت روشن می‌کردم، سیم‌های سرلخت قرمز و آبی را روی هم کشیده و منتظر استارت خوردن ماشین بودم. بعد از سه تلاش ناموفق بالاخره صدای موتور به گوش رسید.
خوشحال از روشن شدن ماشین سرم را بالا آوردم که با حجم انبوهی از افراد شیخ طارق مواجه شدم که تفنگ‌هایشان مرا نشانه رفته بود. یکی که درست جلوی کاپوت ماشین ایستاده بود گفت:
-گاڑی سے باہر نکلو
تا حدودی متوجه می‌شدم چه می‌گوید و منظورش این بود که از ماشین پیاده شوم. در یک آن سرم را پایین آوردم و پدال گاز را با تمام قدرت فشردم. انبوه گلوله‌هایی بود که به ماشین برخورد می‌کرد و در اصل هدف‌شان من بودم. بی‌توجه به تعداد نفراتی که زیر کردم و از روی جنازه‌هایشان رد می‌شدم، فقط به این فکر بودم که کنترل ماشین از دستم خارج نشود. صدای خرد شدن گوشت، استخوان و غضروف با صدای فریادهای دردناک و موتور پر‌سروصدای ون درهم آمیخته بود و منتها قلبی نمانده بود برای وجدان‌درد و ناراحت شدن.
بلافاصله بعد از رد شدن از جنازه‌ها به سمت جاده‌‌ی اصلی روانه شدم و با میکروفون با جهانگیر ارتباط برقرار کردم:
-جهان راه افتادی؟
با صدای خسته‌ای پاسخ داد:
-آره. پشت سرتم.
نگاهی به آینه‌‌بغل ماشین انداختم و ون بزرگ دیگری را نیز پشت سرم دیدم. با چراغ دادن ون متوجه شدم جهانگیر است و ادامه دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هویار

مدیر کانون نویسندگان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
نویسنده فعال
Nov 16, 2024
251
صخره‌هایی که با شاخ و شانه کشیدن قصد ایجاد سایه‌هایی تکه‌پاره و‌ دندانه‌دار را از برای عابرین این جاده‌ی متروک داشتند، حال مبدل شده بودند به پناهگاه موقتی ما. بعد از آن‌که ماشین را خاموش کردم، پیاده شده و به سمت جهانگیری رفتم که با چشم‌های سبز روشنش خیره‌ی قدم‌های من بود و تحسین را میشد از نگاهش فهمید. لب‌هایم به ناخودآگاه به یک طرف کشیده شد، شاید نشان از این‌که می‌دانستم انتهای این سرقت چقدر می‌تواند شیرین باشد. من طماع نبودم؛ ولی هدفم این‌چنین ایجاب می‌کرد. در دو قدمی جهانگیر ایستادم و مثل خودش دست‌هایم را جلوی سینه‌ام قفل کردم. اخلاقم را می‌دانست، پس قبل از آن‌که لب به سخنی بگشایم خودش اقرار کرد:
- قبوله. عالی بودی. مثل همیشه سرقت خوبی بود. فقط الان باید کجا بریم؟
نمی‌خواست بیش از این سر به سرش بگذارم سر اینکه حق با من بوده و گروهک‌ ما سود کلانی کرده. من نیز ادامه ندادم.
- باید اول ببینیم تو ماشینا ردیاب گذاشتن یا نه؟ بعد باید با طاهر حرف بزنیم یه راه دررو نشونمون بده تا صحیح و سالم برسیم تهران.
جهانگیر دستی به موهای نیمه ‌کچل بورش کشید که مدت‌ها بود کوتاهش کرده بود و از آن موهای افشان بلندی که با کش می‌بست، خبری نبود. زیرچشمی نگاهم کرد تا ببیند نقشه‌ی دیگری در چشمانم دودو می‌زند یا نه؟ البته که هیچ‌گاه موفق به خواندن احساساتم از چشمانم نمی‌شد. مدت‌ها بود یاسکایی که می‌شناخت را دیگر نمی‌شناخت.
بی‌حرف هر کدام سوی ون خودمان رفتیم تا ماشین را چک کنیم‌. تلفنم را از جیبم خارج و برنامه‌ی مخصوص را باز کردم تا رد امواج ردیاب‌ها را بزنم. شاید اگر ده سال پیش به چنین اعمالی فکر می‌کردم، می‌رفتم پیش پدر مقدس و به گناهان کرده و نکرده‌ام اعتراف می‌کردم و از پدر روحانی طلب مغفرت می‌کردم؛ اما کنون نه دیگر ایمانی مانده بود و نه وجدانی.
به سه ردیاب در دستم خیره شده و وارسی‌شان کردم. مبتدی بودند و ارزان‌ترین نوع ردیاب را برای ون‌های پر از اسلحه‌شان کار گذاشته بودند. احمق بودند. به سمت جهانگیر رفتم که میان لب‌های صورتی‌رنگش پیچ‌ گوشتی کوچکی دیدم. پیچ‌ گوشتی را از دهانش دور کرد و داخل جیب متصل به کمربندش گذاشت.
- سه‌‌تا ردیاب. اونم بُنجُل.
به نشانه‌ی تایید سری تکان دادم و گفتم:
- منم همین‌طور. معلومه فقط برا دخترا خرج می‌کنه. چندان به تیم قاچاق اسلحه‌اش میلی نداره.
جهانگیر درحالی که ردیاب‌ها را از کار می‌انداخت پاسخ داد:
- از لباس و تجهیزات افرادش معلوم بود. البته حقم داره. پول الان تو دختره.
راست می‌گفت. حتی جلیقه‌ی ضدگلوله تن‌شان نبود و اخیراً کار و بارش در قاچاق دخترهای از همه جا بی‌خبر گرفته بود. من نیز ردیاب‌ها را از کار انداختم و به جایی نامعلوم پرتاب‌شان کردم. تلفنم را برداشته و با طاهر تماس گرفتم. جهانگیر به سمت کاپوت ماشین رفت و رویش نشست. من نیز به صندوق عقب ون خودم تکیه دادم.
- جونم رئیس؟
همیشه صدای این مردک لاابالی موهای تنم را از شدت انزجار سیخ می‌کرد:
- نئشه که نیستی؟
گویی که پیکان جوانان دهه‌ی شصت دارد استارت می‌زند، خندید:
- نه رئیس روالم. شوما امر بفرما.
چشم‌هایم را در حدقه چرخاندم و نفسم را با صدا از حصار ریه‌ام خارج کردم:
- خوب گوش بگیر چی میگم. نِگورم. می‌خوام برم تهران. راه دررو چی داری؟
طبق معمول بینی‌‌اش را بالا کشید.
- همین ماسماسکی که بهم زنگ زدی ردش رو بزنم؟
کلافه «آره»ای می‌گویم و نگاهم را به ته‌ریش بور جهانگیر می‌دهم که لکه‌ی خون بر رویش خودنمایی می‌کرد. بی‌صدا و با ایما و اشاره جویای علت زخم روی گونه‌اش می‌شوم. با گفتن «مهم نیست» از جانب جهانگیر بی‌خیال کنجکاوی می‌شوم. صدای طاهر، توجهم را از جهانگیر سلب می‌کند:
- رئیس تو همون جاده‌ای که هستی، پنج کیلومتری نِگور یه جاده خاکی هست، می‌پیچی توش که تهش میرسه به یه روستا. هفت کیلومتر بعد روستا یه زیرگذر هست که نِگور رو دور میزنه. رسیدی جاده اصلی خبرم کن باقیشو بگم. یه چی دیگه رئیس، پلاکتو باس عوض کنی. این‌‌طور که بوش میاد پلیس دنبال این پلاکاس. ماشینت دزدیه.
حدس زدنش کار مشکلی نبود که ون‌های شیخ طارق از کجا سر برآورده. آدم پول‌دوست و اهل پس‌اندازی بود. ولخرجی در کارش نبود؛ حتی برای زیباترین دخترهای جهان.
- رسیدم روستا بهت زنگ می‌زنم. در دسترس باش.
بی‌درنگ تلفن را از گوشم فاصله دادم و تماس را قطع کردم. جهانگیر پرسید:
- برنامه؟
با گوشی اشاره کردم سوار ماشینش شود:
- باید پلاکامون رو عوض کنیم. پلیس دنبالشونه.
تکیه‌ام را از ون برداشتم.
- تو شهر؟
جهانگیر از روی کاپوت پرید پایین.
- نه. میریم یه روستا تا کارمون راه بیفته. بجنب.
پشت به جهانگیر به سمت در راننده رفتم. از یادآوری اینکه سوئیچ نداشتم و مجبور بودم مجدداً از سیم‌ها استفاده کنم، حرصم را روی درب ماشین خالی کردم.
بعد از دو بار تلاش ناموفق، ون روشن شد و حرکت کردیم به سوی روستایی که طاهر، چاره‌‌ی کارمان را در آن می‌دید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هویار

مدیر کانون نویسندگان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
نویسنده فعال
Nov 16, 2024
251
بالاخره جاده‌ی ناهموار و پر از سنگ‌های ریز و درشت به پایان رسید و وارد روستا شدیم. صدای هیچ جنبنده‌ای به گوش نمی‌رسید و در میدان اصلی این روستای بزرگ حتی نفری به چشم نمی‌خورد. رعبِ تنهایی را که از مدت‌ها پیش در دلم کاشته‌ بودند، حال نمودش را در این حال و هوای روستا می‌دیدم. دستم ناخودآگاه بر روی دنده لرزید. می‌خواستم برگردم؛ لیکن این «اما» ها راه‌های برگشت را مسدود کرده بودند.
در همان میدان ایستادیم. قصد نداشتم پیاده شوم. این سوت و کور بودن، مرا به صندلی قفل کرده بود. فقط می‌خواستم که برگردم تهران، خانه‌ی خودم. هرچند آنجا هم تنها بودم.
دستم را به‌ سختی به دستگیره‌ی درب ماشین رساندم. توانم برای باز کردن در تحلیل رفته بود و ذهنم نهیب می‌‌زد که من دیگر در آن موقعیت چهار سال پیش نیستم. در یک حرکت دستگیره را به سمت خودم کشیدم و پریدم پایین. هرچقدر بیشتر داخل ماشین می‌ماندم، پیاده‌شدنم از آن سخت‌تر میشد.
جهانگیر نگران به سمتم آمد و با آن دست بزرگش، دست کوچک مرا گرفت.
-می‌خوای بشین تو ماشین تا من برم دنبال پلاک، حالت خوب نیست.
این عواطف حمایت‌گر او از پدرش پاشا به ارث رسیده بود. این نگاه آشنای پر از ترحم و درد را فقط از چشمان یک شخص می‌توانستم تحمل کنم؛ پاشا و جهانگیر.
سرم را به طرفین تکان دادم به معنای عدم رضایت. هرگز تن به خواسته‌ی وحشت‌هایم نمی‌دادم. یعنی دیگر نمی‌دهم. دفعات قبلی خوب از این بابت ضربه خورده بودم. این‌بار رضایت برای تازیدن‌شان نمی‌دهم. دستم را از میان پنجه‌ی بزرگ جهانگیر بیرون کشیدم و گفتم:
-من میرم ببینم میتونم آب پیدا کنم یا نه؟
و از جهانگیر دور شدم. این حس امنیت در کنار ون یا جهانگیر را نمی‌خواستم. من نباید این‌قدر به خودم آسان می‌گرفتم. نمی‌توانستم.
نگاهم اطراف میدان را کاوید. حجره‌های کوچک و بزرگی که بعضاً با کرکره‌های دستی زنگ‌زده و برخی با درب‌های چوبی بزرگ بسته شده بودند و قفل‌های کتابی قدیمی بر رویشان دهن‌کجی می‌کرد.
میدان را دور زده و به سمت خروجی اول رفتم. دیوار‌های خشتی فروریخته همراه با سایه‌‌های دندانه‌دارشان که گویی قصد بلعیدن خیابان را داشتند. راه طولانی به نظر می‌آمد، لااقل برای من. نگاهم را به درب‌های چوبی قدیمی با کوبه‌های نارنجی‌رنگشان دادم. بعضی شکسته و برخی دیگر فقط رنگ‌شان رفته بود. گاه نسیم گرمی می‌وزید و کوبه‌ها را به صدا درمی‌آورد و شاید این هشدار باد بود از برای برگشت؛ منتها این باد آن نسیم صبای آشنای قصه‌ها نبود.
به انتهای خیابان که رسیدم، دریغ از حتی یک سگ ولگرد و یا حتی پرنده‌‌ای. حیات در این روستا مرده بود و گرد مرگ بر شانه‌هایش ریخته بود. تلخی و خفقان این محوطه‌ی توخالی از زندگی، بر روح و جانم نفوذ کرده بود و من این عواطف را از بر بودم. این نبودن‌های زجرآور و این تنهایی پر از وحشت. همه چیز مرا وصل می‌کرد به گذشته.
برگشتم به همان میدان. ون‌ها سرجایشان بودند؛ اما جهانگیر نبود. حتماً به دنبال پلاک می‌گشت. راهم را کج کردم و وارد خروجی دوم شدم. این یکی نیز مانند قبلی بود. تهی از حیات، مسکوت، رعب‌انگیز و خفقان‌آور. گاهاً صدای کوفته شدن کوبه‌های در یا برخورد درب‌های شکسته با چهارچوب‌شان، مرا مستأصل می‌کرد. وحشت افسار مغزم را به دست گرفت و دستم به سمت کلت جا‌گرفته درون جیب پشتی شلوارم رفت. خشاب را کنترل کرده و به راهم ادامه دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هویار

مدیر کانون نویسندگان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
نویسنده فعال
Nov 16, 2024
251
ناگهان با دیدن دو چشم عسلی براق یک دختربچه‌، سرجایم ایستادم. آرام کلتم را به پشت برده و بر جای قبلی‌اش گذاشتم. در چشمان دخترک غم و وحشت موج می‌‌زد. چه چشم‌های آشنایی و چه کودکی خاطره‌انگیزی؛ فضا تغییر کرد. یاسکای هفت ساله که با وحشت به صدای جیغ دختربچه‌ای گوش می‌داد که مادرش را صدا می‌زد. کاری از کسی برنمی‌آمد. دختربچه‌ میان آتش سوخت. یاسکا از ترس لرزید و غش کرد و چشم‌هایش هرگز مثل سابق شجاعت را مزه نکرد.
آرام دو قدم به سمت دخترک برداشتم. دست‌هایم را بالا بردم و کف دستم را نشانش دادم. من آدم امنی نبودم؛ اما حالا نیازی به خطرناک بودن نبود. با تبسمی کوچک که از پشت چفیه معلوم نبود گفتم:
-سلام.
دخترک با صدایی لرزان پرسید:
-می‌خوای من رو بکشی؟ من تنهام؛ مامان و بابام مردن. من هیچی ندارم. من رو نکش.
ابروهایم کمی درهم شد. چه داشت می‌گفت؟ نکند این یک خیال است؟ چرا انگار یاسکای نه سال پیش داشت با من سخن می‌گفت؟
-پس با کی زندگی می‌کنی؟
سکوت کرد؛ قصد داشت از شخص ثالثی و یا شخص‌های ثالثی محافظت کند. کودک زیرکی بود و چقدر شبیه به من. صدایی از گذشته در ذهنم پخش شد:
-تو رو خدا نکشش... مامانم رو نکش... من اینجام... بیا منو بکش ولی کاری به کار مامانم نداشته باش... .
چشم‌هایم را محکم به هم فشردم. نبش قبر خاطرات برای من، مثل گناه می‌‌مانست برای مسیح. سعی داشتم به دخترک حس امنیت بدهم و دلیلش را نمی‌دانستم. شاید هم می‌دانستم و قصد نداشتم به خودم اعتراف کنم.
-من باهات کاری ندارم بچه؛ اگه قرار بود بکشمت، تفنگم رو غلاف نمی‌کردم، درسته؟
هم‌چنان ترس و بی‌اعتمادی در چشمانش دو دو می‌زد.
ـ من می‌تونم بهت کمک کنم. لازم نیست ازم بترسی؛ دلیلی نداره که بخوام گولت بزنم، هوم؟
کم‌کم چشمانش نشان از رام شدن می‌داد؛ لیکن معلوم بود دختری‌ست که اعتماد برایش سخت است؛ برخلاف عموم هم‌سن و سال‌هایش.
-اگه دوست داری میتونم برگردم و کاری باهات نداشته باشم. باشه؟
همان دو قدمی که آمده بودم را عقب‌عقب برگشتم و دست آخر دور زدم که صدای دخترک مرا نگه داشت:
-داداشم زخمیه، می‌تونی کمکش کنی؟ خواهش می‌کنم.
بالاخره دخترک ترس اصلی‌‌اش را فاش کرد. به سمتش برگشتم.
-حتماً! داداشت کجاست؟
دخترک به سمت یکی از خرابه‌ها با دمپایی قرمز خاکی و پاره‌اش دوید. صدای کشیده شدن دمپایی بر روی سنگ‌ریزه‌ها مثل پتک محکمی بود که سعی داشت مرا به حقایق گذشته بازگرداند؛ ولی بس بود. هرچه به گذشته میدان داده بودم، بس بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هویار

مدیر کانون نویسندگان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
نویسنده فعال
Nov 16, 2024
251
به سمتی که دخترک دوید، پا تند کردم. قبل از ورود، از چهارچوب در به حیاط کوچک خانه‌ی مخروبه نظری افکندم. پر بود از تکه چوب و آهن‌ آلات تکه‌پاره‌ی زنگ‌زده. دریغ از حتی علف هرزی. به راستی حیاتی در این روستا حس نمی‌شد.
خانه‌ی یک طبقه‌ی کوچک خشتی با بادگیری بر فرازش برای روزهای جهنمی و شیشه‌های شکسته‌ای که داشت، تماماً ترس را بر دل و جان آدمی روانه می‌کرد. ایوان کوچک خانه نشان از بی‌مهری می‌داد و خاک بنشسته بر جای‌جای آن دم از ظلم و دل‌های پاره‌پاره می‌زد.
با صدای دخترک دست از وارسی خانه‌ی دردمند برداشتم.
-خاله داداشم اینجاست، بیاین داخل.
خاله؟ از کی شده بودم خاله‌اش؟ عواطف غریبی بود؛ اما شاید اگر آن روز شادی زنده می‌ماند، من خاله می‌شدم. مطمئناً خاله‌ی خوبی می‌شدم؛ مطمئناً!
وارد خانه شدم. دست کمی از حیاطش نداشت. خا‌ک‌خورده با گلیم‌های گلی و پاره. از راهرو عبور کردم و وارد آخرین اتاق در انتهای راهرو شدم. شبیه پناهگاه بود. در گوشه‌گوشه‌‌اش مهمات جنگی و بعضاً غذاهای آماده و گندیده یافت میشد؛ و در میان این اوضاع اسف‌بار پیکر جوانی حدوداً بیست ساله بر روی گلیمی کثیف که پای مجروحش از ران تا مچ خونین بود به چشم می‌آمد. اولین باری نبود که پیکرهای خونین دلخراش تاثیری بر حالم نمی‌گذاشت.
دخترک به محض دیدن برادر دردمندش بغض کرد؛ اما خوب می‌دانست که چطور نگذارد سد اشک‌هایش بشکند. چفیه‌ای که به دور دهان و بینی‌ام بسته بودم را باز کردم. خون زیادی از پسرک رفته بود و حال نایی برای باز کردن چشمانش نداشت.
پارچه‌ی خونینی که ناشیانه به دور پایش بسته شده بود را باز کردم. دخترک با صدایی لرزان پرسید:
-خاله داداشم خوب میشه؟
دست خودم نبود. من بی‌رحم بودم و زبانم نیش عقرب.
-نمی‌دونم؛ ولی امیدوارم پاش قطع نشه.
دخترک جیغ کشید و من تازه فهمیدم به این دخترک نه یا ده ساله چه گفته‌ام. آرام پارچه را به کناری انداخته و چراغ قوه‌ی کوچکم را روشن کردم تا بهتر زخمش را ببینم. زخمش عفونت کرده بود. تا همین جا هم اگر زنده بود، نیروی جوانی نگه‌اش داشته بود. سوی دخترک بدحال برگشتم.
-میتونی آب جوش برام آماده کنی؟
دخترک چشم از برادرش برداشت و گویی که روزنه‌ی امیدی در چشمانش سو سو میزد با شتاب برخاست و گفت:
-الان میارم.
سری به نشانه‌ی رضایت تکان دادم و برگشتم سمت پسرک. هر از گاهی از میان لبان خشک و ترک‌خورده‌اش ناله‌های بی‌رمقی خارج میشد که نشان از زنده بودنش می‌داد.
بخش‌هایی از پایش که کثیف شده بودند را با چفیه تمیز کردم و تا جاهایی کنار زخمش را نیز همین‌طور. چفیه را به گوشه‌‌ای انداخته و با جهانگیر تماس گرفتم. با نفس‌نفس جوابم را داد:
-چی شده؟
دقیق‌تر به پای پسرک نگاه کردم و پرسیدم.
-تو کوله‌ات برا بستن زخم چیزی داری؟
نگران شد.
-آره، اتفاقی برات افتاده؟!
به چهره‌ی دردمند پسرک خیره شدم.
-من نه. کار پلاکو تموم‌ کردی؟
جهانگیر نفس عمیقی کشید.
-آره همین که زنگ زدی تمومش کردم؛ پس کی؟
صدای دخترک که به سختی گاز پیک‌نیکی را همراه با سطل آب به اتاق می‌آورد، نگاهم را به سویش کشاند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 18) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 1) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا