درحال تایپ داستان کوتاه لیلاخ| اثر بریوان فام کاربر چری بوک

  • نویسنده موضوع HERA-
  • تاریخ شروع
  • Tagged users هیچ

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
کد:۰۱۵

عنوان:لیلاخ (بەرزە کۆلیلە)*
نویسنده: بریوان فام
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @Rigina

خلاصه:
همه چیز بعد از جنایت ۶۶ در سردشت شروع شد!
جنایتی که در آن بسیاری از خانواده‌ها داغدار و بچه‌های زیادی بی‌سرپرست شدند و وقت ورق زدن دیگری در زندگی‌شان شد، سرنوشت چیز دیگری برای آن‌ها نوشته بود، از جنگیدن برای انکار واقعیت تا کولبری برای بقای زندگی، ورق جدیدی از زندگی که نه جنسیت می‌شناسد و نه سن و سال!


*لیلاخ (بەرزە کۆلیلە) دشتی در کُردستان است!
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624

1000011845.jpg
نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛
|قوانین تالار رمان|

پس از گذشت 10 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست جلد دهید
|درخواست جلد آثار|

سپس پس از گذشت 20 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح رمان خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|

چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید
|درخواست ضبط مونولوگ|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن رمان خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام رمان خود را اعلام کنید
|اعلام اتمام آثار|

باتشکر
|مدیریت تالار رمان|
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
مقدمه:
می‌گویند بعضی زخم‌ها صدا ندارند؛ مثل خردلِ بی‌رنگ، که نَفَس را می‌گیرد بی‌آنکه دیده شود. داستانِ ما هم همین‌طور است. زخمی که دیده نمی‌شود، اما تا سال‌ها بعد، از لای استخوان‌ها می‌سوزد.
حکایت آن‌هایی‌ست که جنگ نبردند، اما خاکسترش را تا آخرین پلک‌زدن با خود کشیدند.
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
سال ۱۳۹۰ شمسی، تهران (زمان حال)

سرفه‌های خشک پی‌درپی امانش را بریده بود؛ صدای سرفه‌هایش سکوت خانه را شکسته بود. به سمت آشپزخانه رفت و پارچ را از یخچال بیرون کشید و برای خود در لیوانی که بر روی کانترِ سفیدرنگ بود آب ریخت، همچنان سرفه داشت، با وجود این‌که هنگام شیمیایی شدن سردشت در معرض خردل‌ها نبود ولی باز ریز اثر خود را بر روی ریه‌های دیاکو گذاشته بود؛ حادثه‌ای که زخم مردم کُرد را عمیق‌تر کرده بود. تهاجم غیرانسانی برای پایان دادن به جنگ هشت ساله، بمب‌های خود را در شهرِ سردشت و چند روستای اطراف رها کرد و این‌ را به حال و روزِ بعضی از افراد آورد و دیاکو را بیشتر از دیروز تنها‌تر و بی‌کَس‌تر کرد و او بیشتر در لاک خود گم شد. خانواده‌های زیادی را داغ‌دار کردند و دیاکو یکی از آنانی بود که دو اسطورۀ زندگی‌اش(پدر و مادرش) را از دست داد!
دیاکو نفس عمیقی کشید، صدای نرم پایی به گوش رسید، دیاکو توجهی نکرد، صدای گرفته دایان باعث شد به سمتش برگردد:
- دیاکۆ؟ ئەتویی؟ (دیاکو؟ تویی؟)
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
دیاکو به خواهر لاغر اندامش خیره شد و لبخند تلخی زد، به چشمان قهوه‌فام دایان که در تاریکی مانند چراغی روشن بودند نگاه کرد و زیرلب گفت:
- بۆ بەو نیوەشەوی بەخەبەری؟ (چرا نصفه شبی بیدار شدی؟)
دایان به سمت کانتر رفت و برای خود در لیوان آب ریخت و خشک و سرد گفت:
- باز کابوس‌های همیشگی!
این حادثه‌ی بیست و چهارساله چه بر سر دایان خوش‌روی یک‌ساله آورده بود و کنون او این‌گونه شکسته شده بود.
دیاکو دستی به موهای بلند و خرمایی دایان کشید و ب*و*سه‌ای بر سرش زد. اشک از چشمان دایان پایین آمد و به سمت دیاکو برگشت و با ترس گفت:
- کەنجێ ئەوە تەواو دەبە کە تەمەنێک تێپەڕی؟ (پس کِی قراره کابوسی که مربوط به ده سال پیشه دست از سرم برداره؟)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
لیوان را محکم روی کانتر کوبید و صدای گوش‌خراشی ایجاد کرد و خودش را در آغوش مردانه دیاکو کشید، هنوز بعد از گذشت پنج سال که دست از کولبری برداشته بودند ولی هنوز کابوس شب‌هایش آن زمانی‌ست که قبل از طلوع خورشید، دایان به دلیل بار سنگین کم مانده بود به زیر بهمن برود؛ شاید اگر آن روز بریوان همان دختر زبر و زرنگ همراه‌شان نبود چه‌کسی می‌دانست الان دایان کجا بود، دایانی که برادرش با وجود وضع مالی نه چندان خوبی که داشتند لوسش کرده بود و همیشه با او با لحنی ملایم و آرام همراه مهربانی با او حرف می‌زد، شاید اگر آن اتفاق نحس سال ۶۶ اتفاق نمی‌افتاد هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد، نه دیاکو از سن پانزده سالگی کولبری می‌کرد و نه زیر بهمن رفتن دایان کابوس هر شب خواهرش می‌شد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
۷ تیر، سال ۱۳۶۶ شمسی، سردشت (زمان گذشته)
-دایه مه‌به‌ستت چیه؟ دایان تنیا یکسالیتی، بو کوی به‌ڕم؟ (مامان منظورت چیه؟ دایان فقط یک‌سالشه، کجا ببرمش؟)
کژال به سمت پسرک شش ساله‌اش برگشت و با ملایمت گفت:
- دیاکۆ گیان؛ خۆت باشتر ئەزانی ناتوانم دایان بەڕم بۆ سەر پۆل. (دیاکو جان؛ خودت بهتر می‌دونی نمی‌تونم دایان رو ببرم سر کلاس)
دیاکو تخس از روی قالی‌چی پشمینه بلند شد و برگشت سمت گهواره‌ی گلدار کُردی دایان، او را از آن بیرون کشید و در بغل کوچکش پناه داد و رو به مادرش گفت:
- دواین جاڕە دایە. (آخرین باره مامان)
کژال رسا و آرام خندید و گفت:
- تەنیا یک کاتژمێر بیبە دەرەوە، دواتر باوە دێت بەدوتان. (فقط یک ساعت ببرش بیرون، بعداً بابات خودش میاد دنبالتون!)
دیاکو نفس را با صدا بیرون داد و کش‌دار گفت:
- هووف دایه!
ابروانش را به بالا هدایت کرد و سرش را کمی ‌کج کرد و گفت:
- سه‌د جار پێم کوتویی بە من مەلە هووف دیاکۆ! (صد دفعه بهت گفتم به من نگو هوف دیاکو!)
دیاکوی کوچک جُثه با دایانِ در بغل به بیرون رفت، کژال از پنجره‌ی چوبی که نور ملایم آفتاب بر روی کانترِ سنگی‌ِ قدیمیِ مرمر که در آن موقع تازه مُد شده بود می‌تابید، به دیاکو خیره شد، با آن دمپایی‌های پسرانه که از حرص صدا تولید می‌کرد از کنار درختِ انار تازه‌برگ رد شد و به بیرون از خانه رفت.
کژال یک دانشجو معلم ۲۶ ساله بود، امسال فارغ‌التحصیل می‌شد، آن زمان دختران در سن‌های پانزده-شانزده سالگی ازدواج می‌کردند، کژال در سن بیست سالگی ازدواج کرده‌ بود و بعد از گذشت یکسال از ازدواجش دیاکو را باردار شده بود!
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
دیاکو برای دایان زیرلبی شعرهای کودکانه کُردی می‌خواند، دیدن بعضی از نیروهای هوایی پسر بچه را کمی ترساند. صدای آن وسیله‌های بزرگ که حتی اسمشان را نمی‌دانست ترسناک و هولناک به نظر می‌رسید، نخست فکر کرد شاید صدای باد است؛ ولی نه!
دایان را محکم‌تر در بغلش فشرد و به نزدیک‌ترین پناه‌گاه دوید، می‌دانست قرار است چه شود، او فقط شش سال سن داشت ولی خبر داشت که قرار است چه‌ شود؛ خبر داشت!
سایهٔ سنگینِ چیزی که اسمش را نمی‌دانست، نقش کوچه‌های شهر شد. صدای عمیق، متناوب، شبیه به غرش فلزی به گوش رسید.
پس فکرش را انجام داد؛ تند و سریع‌تر از قبل، شروع به دویدن کرد. دایان در بغلش به گریه کردن افتاد، تمرکز پسر بچه را بهم ریخت و تند و تعادلش را از دست داد و بر روی آسفالت خاکی افتاد و پوست دستش از آرنج تا مچ خراش بزرگی برداشت. خون بر روی خاک دلمه بست.
صدای زن آشنایی را در همهمه شناخت، صدای نگران و مادرانه. کیژان بود، خاله‌اش بود:
- دیاکۆ، دیاکۆ گیان!
کیژان از ته کوچه به سمتش دوید، با قدم‌های بزرگ و لرزان. او را در آغوش کشید، دیاکو سبک بود، سبک‌تر از ترسی که در نگاهش نشسته بود. با سرعت او را به سمت پناه‌گاه برد. وارد درِ سنگین آهنی شدند و به طبقه‌های زیرین رفتن، پله‌های سیمانی که بوی نم می‌دادند. نور زرد رنگ ته پناه‌گاه به دیواره‌ها حالِ ترس و دل‌تنگی داد.
و ناگهان صدای ویژ و سپس بوم بلند شد؛ دیواره‌ها لرزیدند و گرد و خاک از سقف ریخت.
دیاکو را روی زمین گذاشت و نایلکس را از دستش بیرون کشید و دایان را بغل دیاکو بیرون آورد، تن کوچکش عرق کرده بود و خاک روی صورتش نشسته بود، با شالش صورت دایان را تمیز کرد و آرام با صدای خشدار از وحشت و پر از حس مادرانه گفت:
- ئەو مناڵە بچووکەت بۆ هێناوە دەر؟ ئەتۆ کی ئەتوانی ئاگات لێ بێت؟ (این بچه‌ی کوچک رو چرا آوردی بیرون تو چه‌جوری می‌تونی مواظب این بچه باشی؟)
دیاکو را بابت کاری که کژال به او گفته بود سرزنش می‌کرد؟
جمله سرزنش‌گونه به گوش دیاکو رسید ولی شاید کیژان منظورش این بود که کاش آن بچه را با خودت نمی‌آوردی، تو خودت هنوز کودکی، چه برسد به مواظبت کردن از کودک دیگری!
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
کودکی که باید کنون خانه باشد، چرا باید دایان به بغل در دل بمباران به دنبالِ پناه‌گاه بدود؟
دیاکو تخس دایان را بغل کیژان بیرون کشید و ب*و*سه‌های پی‌در‌پی بر صورت نرم دایان زد، چیزی میان ترس و دلداری. بوی امنیتی که دیگر در پناه‌گاه پیدا نمی‌شد!
کیژان دایان را از دیاکو گرفت و به او شیرش را داد، دیاکو شروع کرد به گریه کردن، بی‌صدا، آرام و داغ از گونه‌ی کودکانه‌اش سُرید.
کیژان حیران به دیاکو خیره شد و گفت:
- چته دیاکۆ؟(چته دیاکو؟)
میان گریه‌اش آرام با صدای خفه و شکسته گفت:
- دایکمم ده‌وه! (مامانم رو می‌خوام)
صدای نیروهای هوایی با قدرت کر کننده از بالای پناه‌گاه عبور کرد، سقفِ سیمانی پناهگاه لرزید. گویی دیوارها هم می‌لرزیدند، یا شاید دل‌هایشان.
ترس تمام تن کوچک دیاکو را فرا گرفت، کیژان ترسیده دایان را در بغل دیاکو گذاشت و نایلکس خوراکی و بيسکوئيت را هم در دست دیاکو گذاشت و هراسان با عجله گفت:
-هه‌ر لێرە بمنەوە تا دێمەوە! (همین‌جا بمون تا برمی‌گردم!)
همه چیز بوی ترس می‌داد. بوی خاک نم‌زده، بوی دیوارهای پناهگاه، بوی اضطراب در نفس‌ها. با عجله از جایش بلند شد و به سمت پله‌ها دوید و رفت بالا، باز صدای ویژ و سپس بوم به گوش رسید!
صدای پله‌ها زیر پاهایش پژواک پیدا کرد. نور زردِ لامپ کوچکی روی دیوار سوسو می‌زد.
همه‌چیز برای لحظه‌ای ساکت شد. انگار دنیا در همان لحظه ایستاد.
دیاکو ترسیده دایان را محکم‌تر بغل گرفت صدای گریه‌ی دایان در فضا پیچید. بوی تند و مبهمی به مشامش رسید؛ بوی تلخ و زهرآلودی که در هوا معلق بود. نفس کشیدن سخت شده بود. بوی خردل... بوی مرگ.
بوی خردل را به ضعیفی به مشامش رسید، سر دایان را به قفسه‌ی سینه‌اش فشرد و از جایش بلند شد و به سمت تاریک‌ترین نقطه دوید جایی دور از نور، دور از صدا. تاریکی مثل پتو دورشان را گرفت و در تاریکی همراه دایان شروع کرد به گریه کردن. کودکی در تاریکی، با کودکی دیگر در آغوش… .
و صدای گریه‌هایی که هیچ‌کس آن بیرون نمی‌شنید.
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
روزی که کژال در خانه قبل از این‌که به مدرسه برود زیر آوار ماند و کیژان نیز در همان نزدیکی، در چند قدمی پناه‌گاه با بوی خردل خفه شد!
هوا هنوز بوی گچِ شکسته، دود خاموش‌شده‌ی بمب و گازهای ناشناس می‌داد. سکوتی سنگین، دلهره‌آور، میان دیوارهای نم‌کشیده‌ی پناه‌گاه پیچیده بود، گویی نفسِ زمان گرفته باشد.
دایه‌حاجی (مادرِ کژال) اگر می‌دانست دو دختر دستِ گلش تسلیم خاک شده‌اند چه آشوب و غوغایی به پا می‌کرد؟ چه شیونی می‌زد در دل کوچه‌های سردشت؟ شاید دیوارهای پناه‌گاه هم طاقت گریه‌اش را نمی‌آوردند... .
کژال تمام آرزوها و تلاش‌هایش را باخود به زیر خاک برد و دو بچه‌ را بی‌مادر کرد و آن‌ها را از مهر خودش محروم کرد! بوی شیر تازه، حالا در آغوش پسرک، در سینه‌ی دایان، بوی گریه گرفته بود نه مهر.

اصلاً سوران کجا بود؟ دو ساعت از بمب‌باران شهر سردشت می‌گذشت ولی خبری از سوران نبود.
سکوتِ بعد از فاجعه بدتر از خود فاجعه است،‌ مخصوصاً برای دو کودک تنها.
آن دو بچه‌ را به امان خدا در پناه‌گاه رها کرده بودند؛ نمی‌گفتند که خدایی نکرده بلایی سر دیاکو و آن طفل یک‌ساله می‌آید؟ یا نکند سوران هم دیاکو و دایان را به مانند کژال تنها گذاشته باشد؟ و دو کودک خود را از مهر مادر و پدر محروم کردند؟
ساعت و زمان از دست دیاکو خارج شده بود، نمی‌دانست ساعت چند است و چند ساعت از بمب‌باران گذشته است و شهر چند ساعت است که آرام شده است و صدای بمبی به گوش نمی‌رسد!
صدای گریه دایان، دیاکو را عصبی می‌کرد، او نمی‌دانست که دایان کنون مادرش را می‌خواهد یا پدرش را؟ گشنه شده است یا باز دل درد دارد؟ با دستان زخمی‌اش، دایان را آرام تکان می‌داد، ولی ذهنش جای دیگری بود، شاید در کنار پدر و مادر!
تنها چیزی که می‌دانست سکوتی بود که گوش‌ها را کر می‌کرد.
نور چراغ کوچک گوشه‌ی دیوار، حالا دیگر سوسو نمی‌زد. خاموش شده بود. شاید برق قطع شده بود، شاید هم فقط لامپ تسلیم این همه بغض و دود شده بود.
 
آخرین ویرایش:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 22) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا