مقدمه:
میدانی، جانتر از جان!
من گره کور خوردهام به آن لبخندت.
به آن چشمانِ نابت.
به آن صدایت که صدایم میزدی جان میدادم!
من هر بار که در نگاهم خیره میشدی، قلبم از شدت عشق بر تو خودش را به دیواره سینهام آنقدر محکم میکوبید که گویی قصد شکافتن سینهام را داشت!
حالا که رفتهای!
هر بار که این دفترچه خاطراتم را مرور میکنم به این نتیجه میرسم که از هزار کلمهام صد هزارتایش تو بودهای.
و منی که الان در این حال در این زمانی که نمیدانم در کدام سال در کدام ماه در کدام روز هستم؟!
دلنوشته: سحر تقیزاده