هزار پای خشمگین منطق به لایههای زیرین مغزم نفوذ میکرد. فرو میرفت و یکبهیک اعضایم را به یغما میبرد و سرانجام قلبم را به همان گوشه از قفسهی سی*ن*هام سپردم. تکه گوشتی بود بیمصرف، در طلب خواستههای زیاد از حد و توقعات بیجا!
تنها که میماند، به موازات جهان افسرده میشد؛ موجودی خاموش، تنها و بیذوق! دوست داشت با کسی صحبت کند، حرفهایش را به زبان آورد؛ اما میدانست مغزش تحمل فرکانس صدای زبالههای دوپای اطرافش را نداشت!