دیاناس❀

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Feb 25, 2024
47
گوشه‌ی مغزم نشسته بود. همین‌طور که دیواره‌های مغزم را با رنگ مشکی، به ناامیدی نگارین می‌کرد، زیر لب زمزمه کرد:
- بچه بودی، نمی‌فهمیدی؛ ولی همه چیز از اول بد بود.
 

دیاناس❀

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Feb 25, 2024
47
اما به سختی نفس می‌کشیدم و پنجه‌های دستانم به دیوار سرد و گچیِ اتاق کشیده می‌شدند.
می‌خواستم حرف بزنم، بگویم، مغزم را خالی از زباله‌های اتمی کنم و به زبان آورم؛ اما بزرگیِ این غم، آن‌قدر زیاد بود که از گلویم عبور نکرد!
 

دیاناس❀

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Feb 25, 2024
47
سرم به شکل وحشتناکی درد می‌کند. انگار که کرم‌های زنده‌ی زیر پوست سرم بیشتر از همیشه به نوسان و جوش و خروش افتاده‌اند. انگار که طعم کثیف و فاسد افکارم به مذاق کرم‌ها خوش نیامده است.
 

دیاناس❀

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Feb 25, 2024
47
آنقدر خسته و فرسوده‌ام که دیگر حتی میلی برای صحبت با مغزم ندارم. بگذارید تمام لجن‌های نشسته‌ی درونش، همان‌جا بمانند و به جان یک‌دیگر بیفتند! در نهایت همه چیز به نابودی می‌رسد!
 

دیاناس❀

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Feb 25, 2024
47
چیزی برایش نمانده بود جز تاریکی شب‌هایش، طی کردن شبانه روز و سانت‌به‌سانت لجن‌زار مغزش، روتین بودن زندگی‌اش، لبخندهای ذره‌بینی‌اش و بی‌تفاوتی‌های عذاب‌ دهنده‌اش!
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 16) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

بالا