شاید که روحمان
را در گورستان ناگفتههایمان دفن کرده باشیم
شاید همان زمان که
حرف آمد و اعدام شد
دست باز عقب رفت و مشت شد
همان لحظه که پرسیدیم:«بگویم که چه؟»
روحمان را پاییز برد
بهار نیاورد
نگفتههایمان
زمین تشنه را زخمی کرد
باران نیامد
ابر سخن نگفت
باران نیامد
زمین زخمی ماند
و ما
ِزنده مرُدهایم
در مقابلت
غروری که خط نگاهش
از عرش تا به بلندای قله کشیده شده بود
به مانند موجی، محکم کوبیده شد بر تنه دریا
این موجهای ریز من
در مقابل دریای عشق تو
جز خم شدن چه میدانند؟