گفتمت ای غم! بس است، رهایم کن.
رهایم نکردی که هیچ! بیشتر از همیشه در آغوشت مرا میفشاری.
گفتمت ای قلب! بس است، فراموشش کن.
فراموش نکردی که هیچ! در خواب کم بود که حالا در بیداری هم مرور خاطرات میکنی.
چه کنم؟
هیچکدام به حرفم گوش نمیدهند، رنج میکشم اما، آنها لذت میبرد از این رنج کشیدن.
ذره ذره شیره وجودم را بیرون میکشند و مرا بیجان به حال خود رهایم میکنند.
میدانی دلم چه میخواهد؟
یک ذهن خاموش!