اهم اهم
⭕نویسندگان عزیز توجه کنید برای تایید رمان خود در تاپیک زیر درخواست دهید.
آنه با سری کج که عادتش بود به او خیره بود و او با دیدن آنه در این حالت لبخندی زد و پیشانی آنه را بوسید و گفت:
- خیلی دوستت دارم!
آنه سرش را به طرف دیگر کج کرد به عادت همیشگیاش.
با همان لبخندی که همیشه موقع بغض روی لبش است، گفت:
- مواظب خودت میمونی نه؟
دستش را به سمت موهای آنه برد و آرام دستی بر موهایی که تازه به خودت حالتی گرفته بودند کشید و گفت:
- چند بار دیگر قرار است این جمله را تکرار کنی؟
آنه صورتش را نزدیک صورت او کرد و مقابل صورتش قرار داد و نجواوار گفت:
- هر چهقدر دیگر که توان داشته باشم، تا وقتی که میمیرم، تا وقتی که میمیرم!
پیشانیاش را به پیشانی آنه چسباند و هر دو چشمانشان را بستند که گفت:
- پس خودت چی؟ مواظب خودت هستی؟
آنه آرام لب زد:
- اهمّیتی داره؟
- مثل همیشه نه... .
مثل همیشه نه کسی اهمّیت میدهد و نه برایش اهمّیتی دارد، کسی برایش اهمّیتی نداشت که مواظب خودش است یا نه، اصلاً چه کسی اهمّیت میدهد به او؟ همین بیاهمّیتی هم او را اینچنین کرده بود، چنین آدمی همیشه فراموش میشود و فراموش شده است!