تمام ده روز گذشته را سعی داشتم طبع شاعرانهام را از قبر بیرون بیاورم و برایت تبریکی بنویسم که سالیان سال آن را یادت بماند
بیایی و دوباره و دوباره متنم را بخوانی و هیچوقت در روز میلادت دلت نگیرد
اما حتی اگر جسد زامبیه شاعر من از قبر بیرون بیاید و فسیل شکسپیر و فردوسی را بلرزاند، شعری وجود ندارد که تو را توصیف کند
وجودت را، عشقت را، زیباییه وصف نشدنیات را... باید شاهنامه کرد!
تا جهان چشمهای از اقیانوس وجودت را لمس کند.
من اسم گذاشتن روی چیزهای مورد علاقهام و لقب دادن به مردمی که برایم عزیز هستند را دوست دارم
برایم این حس را میدهد که حالا که من فلان شخص را با اسم مستعاری صدا میزنم که خودم انتخاب کردهام، پس آن شخص متعلق به خودم است
اما هروقت مینشینم و با خود فکر میکنم با چه اسمی تو را صدا کنم
روی هیچ اسمی با صدای وراج درونم به توافق نمیرسم
زیباییه وصفنشدنیات اینگونه است
آدم هیچ کلمهای را در خور کمالاتت نمیتواند پیدا کند
پس من تسلیم میشوم و روی وصفناپذیرجان بسنده میکنم
تولدت مبارک، وصفناپذیر قلبم
خدانکنه
عزیزی برام
همچنین