Roxana

هنرمند + کاربر برگزیده
نویسنده فعال
هنرمند
کاربر فعال تالار
Apr 29, 2024
341
دیدار تو صبح را زیبا می کند
حتی اگر فلاخُن رگبار
سنگسار بکند شیشه های پنجره را
حتی اگر صبح با کسوف بدمد
خیره خواهد شد چشم من
از طلوع گلوی تو از مقنعه
دیدار تو روز را
سبز و خوانا می سراید
حتی اگر برف
نام های تمام درختان و پرندگان را بپوشاند
 

Roxana

هنرمند + کاربر برگزیده
نویسنده فعال
هنرمند
کاربر فعال تالار
Apr 29, 2024
341
سبز و وسیع

ـ گاهی که ترکه می خورد از باد ـ

تاریک می شود چشم انداز.

تاریک می شود

تا روشنان جان زمین را به تماشا بگذارد

خورشید زیر سایه/ روشن سبز علف

با قلب رنگ می تپد

و از نگاه من

شط عظیم دیدار جاری می گردد.

آنک!

در زیر پوستِ سبز علف

نبض خیال می زند

و عشق چهره می نماید

آنک!

از کوره راه ساقه ی گندم، نگار می آید.



آنک! جهان کناره ی آرامی ست

که هایهوی توفان از آن بگذشته است

و دختران عریانش

بی وحشتی، در امتداد تپش های رام خود

زیر نگاه خسته ی ما دور می شوند.

آنک جهان ملول و مفکّر

بر گرده ی صبورِ استرِ سبز بهار

از تنگه های عطر گذر می کند

و چشم های تشنه شاعر

از فصل های زنده سفر می کند

آنک زمین برهنگیِ خیس خویش را

از جیب نیمه باز سبز بهار

در چشم می کشاند

و در مسیر او

چشمان پرخمار تماشا

تک ساقه های نرگس می افشاند
 

Roxana

هنرمند + کاربر برگزیده
نویسنده فعال
هنرمند
کاربر فعال تالار
Apr 29, 2024
341
آنک زمین زنی ست

که کام یافته

از بستر طراوت، پس می خزد

و اهتزاز می یابد

در باد گردش خویش

آنک! زمان

گل می دهد در آتش رنگ و نور

و ارتفاع می یابد

در پیکر بلوغ.

آنک! زمانه می شکفد در تب نیاز

و پای دوست

از کوچه های شمشاد می آید
 

Roxana

هنرمند + کاربر برگزیده
نویسنده فعال
هنرمند
کاربر فعال تالار
Apr 29, 2024
341
کنون رؤیای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش بو
سر هر شاخه اش گلبرگ های نازک لبخند
به ساق هر درختش یادگاری ها
و با هر یادگاری نقش یک سوگند
کنون رؤیای ما باغی است
زمین اما فراوان دارد اینسان باغ
که برگ هر درختش صدمه ی دیدارها برده است
که ساق هر درختش نشتر سوگند ها خورده است
که آن سوگند ها را نیز
همان نشتر که بر آن کنده حک کرده است ، بر این کنده حک کرده
است ، با یار دگر اما
که
گر شمشیر بارد از
کنون رویای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش ، لیک
بیا رسم قدیم یادگاری را براندازیم
و دل را خوش نداریم از خراش ساقه ای میرا
بیا تا یادگار عشق آتش ریشه ی خود را
به سنگ سرخ دل با خنجر پیوند بتراشیم
که با ران فریبش نسترد هرگز
که توفان زمانش نفکند از پا
که باشد ریشه ی پیمان ما در سینه ی ما زنده تا باشیم
 

Roxana

هنرمند + کاربر برگزیده
نویسنده فعال
هنرمند
کاربر فعال تالار
Apr 29, 2024
341
نه شهرهای ویران، نه باغهای سبز

دنیای پیش رویمان برهوتیست

تا آنسوی نهایت، تا … هیچ …

دیگر در ما

شور گلایه هم نیست

شور گلایه از بد، دشنام با بدی

دیگر در ما شور مردن هم نیست

رود شقاوت ما جاریست

تا چشمه سارِ خشک شکایت، تا … هیچ …

ما گله را سپردیم

به دره های پر گرگ.

کاریزهای ویران را

به فوج سوگوار کبوتر ها،

و بافه های فربه جو را

به اسبهای باد سپردیم.

ما راه افتادیم

از خشکسالِ فرجام،

تا چشمه ی بدایت …

تا … هیچ …

یاران ناموافق

در چارراهِ خستگی از هم جدا شدند

این یک درون معبد پندار ماند

آن یک به کنج صومعه ی اعتکاف

و هیچ یک

ـ با آنکه هیچ یک،

سیمرغ را دروغ نمی انگاشت ـ

بالا نکرد سر سویِ منشورِ قاف…

یاران ناموافق دیگر

با چاشبند خالی چوپانی

از راهکوره های برگشت

ردّ قبیله های کهن بگرفتند

و انتظارِ واقعه را

این یک کجاوه بند لیلی شد

و آن دیگری،

میرآخور فسیله ی مجنون،

اما

در انحنای جاده ی تاریخ

ارابه ای غبار نیفشاند

از بیستون سرخ حکایت، تا ما، تا هیچ …

ما، باز باختیم

اسبِ “کرند” مجنون

و ناقه ی سفید لیلا را

ـ با تیشه ی کذایی “استاد”

در کاروانسرایِ دیدار

ـ در بازگشت ـ

یک شب، بهای نانخورشی

و مزد خوابگاهی از کاه،

پرداختیم

ما راه اوفتادیم، از نو

از کاروانسرای نهایت، تا …
 

Roxana

هنرمند + کاربر برگزیده
نویسنده فعال
هنرمند
کاربر فعال تالار
Apr 29, 2024
341
چشم تو آبی نبود نام تو آبی بود
که آن همه مرا به جستجوی نام خودم میان این همه دریاچه های مرده سرگردان کرد
هر زن اگر دریاچه ای بوده یا نگینی آبی در انگشتر
حساب کنید من به گرداب چند دریاچه ی مرده
یا در انگشتان چند زن آبی غرق شده ام
نام مرا نام تو دیوانه کرد
و آن چه یافتم آخر کار نه فیروزه بود نه زمرد کوه های شرق
چخماقی بود از جنس آتش های کیهان
که به ژرفاهای گم دریای فارس
خیس خورده و مرجانی شده بود
جنس من آبی نبود نام تو آبی بود
 

Roxana

هنرمند + کاربر برگزیده
نویسنده فعال
هنرمند
کاربر فعال تالار
Apr 29, 2024
341
شعر تمامی دلهره‌های انسان را به رودی سرشار از زندگی تبدیل می‌کند و در کوچه‌ها جاری می‌شود.
شعر از تمامی دنیای ما صادق‌تر، مهربان‌تر و سازنده‌تر است.
دنیایی که با شعر ساخته می‌شود، دنیایی است که انسان، خودش و همنوعانش را دوست دارد.

منبع: خابگوار
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 4) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا