درحال تایپ فن فیکشن و آنجا که نشاط، به اندوه دل باخت | امیلی کاربر انجمن چری بوک

  • نویسنده موضوع emily
  • تاریخ شروع
  • Tagged users هیچ

emily

کتابخوان
کتابخوان
Jan 26, 2025
70
کد03

عنوان:و آنجا که نشاط به اندوه دل باخت
ژانر: عاشقانه، فانتزی.
نویسنده: امیلی.
ناظر: @HOOYAR
خلاصه:
ملانی لوپین، دختری از جنس شور و نشاط بود. او در طی زندگی اش، هرگز طعم تلخ بی اعتنایی و ظلم را نچشیده بود و فکر می کرد جور و ستم، فقط مال افسانه هاست.
از طرفی، ریگولوس بلک اندوه ساخته شده بود. او هرگز نمی‌توانست کسی را بدون اضطراب دوست داشته باشد.
حال چه می‌شود اگر نشاط، به اندوه دل ببندد؟

منبع: هری پاتر.​
 
آخرین ویرایش:

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145

1000011845.jpg
بسم تعالی

نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛


|قوانین تالار |

پس از گذشت 5 پارت از فن فیکشن/ 10 پارت داستان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست جلد دهید
|درخواست جلد آثار|

سپس پس از گذشت 10 پست از اثر خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح اثر خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|

چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید

|درخواست ضبط آثار|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن اثر خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام اثر خود را اعلام کنید
|اعلام اتمام آثار|


باتشکر
سرپرست انجمن چری بوک
 

emily

کتابخوان
کتابخوان
Jan 26, 2025
70
مقدمه:
اندوه، همیشه از عشق ورزیدن وحشت داشت. با خود عهد بسته بود به هیچ کس دل نبندد؛ به غیر از والدین و برادر بزرگترش. اما زندگی همیشه آن‌گونه که ما می‌اندیشیم پیش نمی‌رود.
او به سرسختی دل بست. سرسختی، پسر لاغر و بلندی بود با زبانی به تیزی خنجر، روحی دردکشیده و با این وجود، قلبی پاک و وجدانی حساس.
او به رویا دل بست. رویا، الهه‌ای بود با گیسوان بافته شده از آفتاب، چشمانی به درخشش نقره و ذهنی پر از ایده‌های درخشان و شادی‌آور.
او به محبت دل بست. پسری لاغر، با چهره‌ای مهربان و زخمی و دستانی لرزان. به خیال‌پردازی‌های رویا گوش می‌سپرد، سرسختی زجرکشیده و مغرور را دلداری می‌داد و بدن نحیف اندوه را در آغوش می‌گرفت.
و مهم تر از همه؛ او عاشق نشاط شد. نشاط، دختری ریزنقش بود که از ناکجاآباد به زندگی اندوه آمد و در قلبش نشست.
او کسی بود که سرسختی عبوس را به خنده وا می‌داشت و همدم پرحرفی‌های رویا بود.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

emily

کتابخوان
کتابخوان
Jan 26, 2025
70
ریگولوس آرکچروس بلک، همیشه از عشق ورزیدن وحشت داشت. به عبارت بهتر، از این می‌ترسید که قلبش را کادوپیچ به دیگران هدیه دهد و آنها، تکه‌پاره‌اش کنند، بر زمین بیفکنندش و پا بر آن نهند.
پدر و مادرش هم همیشه این رفتارش را ستایش می‌کردند و می‌گفتند:
- تو مثل یه بلک واقعی رفتار می‌کنی ریگولوس. به هیچ‌کی جز هم‌خونت اعتماد نمی‌کنی و غرور معقولی داری. این واقعا فوق‌العاده هست.
خانم و آقای بلک معمولاً پس از گفتن این جملات، نگاه تاسف‌باری به برادر بزرگش، سیریوس که برخلاف او، با عالم و آدم دوست بود می.انداختند، گویی می‌خواستند به قول خودشان "غرور" پسر جوان‌ترشان را به رخش بکشند.
والدینش هم مثل اکثر دانش‌آموزان هاگوارتز، فکر می‌کردند او خودش را نقره یا طلای خالص و دیگران را یک مشت تکه حلبی بی‌ارزش می‌بیند، اما برخلاف هم مدرسه‌ای‌هایش، این غرور خیالی را تحسین می‌کردند.
در این جهان بزرگ، تنها یک نفر بود که می‌دانست ریگولوس واقعاً چقدر از دوست داشتن سایرین می‌ترسد و آن هم سیریوس بود. برادر بزرگترش، معمولا تلاش می‌کرد او را با رفقای گریفیندوری‌اش آشنا کند؛ اما معمولاً به دو دقیقه نمی‌کشید که چنان مضطرب میشد که به بهانه سرگیجه یا حجم انبوه دروس، از آنان جدا می‌گشت و به سراغ کارهای خودش می‌رفت.
او بیش از هر چیز، از رفتن به هاگوارتز وحشت داشت. آنجا حس می‌کرد در دریایی از بی‌اعتنایی و وحشت، غرق می‌شود. در میان صدها دانش‌آموز، فقط سیریوس را دوست داشت و جرئت نمی‌کرد به محدوده امن او و رفقای شادش نزدیک شود.
وقتی شفادهندگان سنت مانگو، تشخیص دادند به نوعی بیماری نادر مبتلا شده که او را محکوم به گذراندن تمام عمرش در سنت مانگو می‌کند، حس می‌نمود دلش می‌خواهد تا ابرها پرواز کند. تنها، در فضایی امن، بدون مزاحمت آن سایه‌های وحشتناک، ناآشنا، بی‌اعتنا و نفرت‌انگیز. چه چیزی از این بهتر بود؟
اتاقی که قرار بود بقیه عمرش را در آن بگذراند را هم دوست داشت. اتاق کوچک و دنجی بود با دیوارهای سفید یک‌دست و ملحفه‌ها و پرده‌های خاکستری.
با خودش فکر کرد می‌تواند اتاق را با ساخت یک قفسه کتاب و زدن چندتا از نقاشی‌هایی که داشت بر دیوارها، زیباتر کند.
چیزی که بیش از همه در اتاق دوست داشت، پنجره‌اش بود. مشرف به رودخانه زلالی که با وقار و نجابت، از کنار سرو سر به آسمان برافراشته‌ای می‌گذشت. نورگیر نبود که ریگولوس برخلاف اکثر مردم، این را دوست داشت؛ زیرا نور آفتاب سرش را به درد می‌آورد.
شاید اکثر مردم، در این شرایط حس کنند از غصه و اندوه، در شرف مرگ‌اند، ولی ریگولوس با خود می‌اندیشید تولدی دوباره یافته. به جز سیریوس و والدینش، هیچ‌کس به دیدنش نمی‌آمد، و این برایش به‌سان بهشت بود. البته به شرط اینکه سیریوس آن موجود پرسروصدای احمق، جیمز پاتر و یا آن پسرک مطیع و ترسو، پیتر پتی گرو را با خود نمی‌آورد. حتی حضور ریموس لوپین که نه پرسروصدا بود و نه به او بی‌اعتنایی می‌کرد، آزارش می‌داد. به هر حال، او هم با همه خوش‌قلبی‌اش، جزء جامعه‌ای بود که از آن می‌گریخت؛ جزء افرادی که می‌ترسید قلبش را به آن‌ها هدیه دهد.
 
آخرین ویرایش:

emily

کتابخوان
کتابخوان
Jan 26, 2025
70
سیریوس موهای پرکلاغی برادر کوچکش را به هم ریخت و با دلسوزی گفت:
- ریگی، تو باید چندتا دوست پیدا کنی. اگر هم از پس پیدا کردن چندتا دوست برنمیای، حداقل یکی.
چند بار این جملات را به برادر کوچکش گفته‌‌ بود؟ نمی‌دانست. فقط می‌دانست که هر چقدر به این پسر نحیف بگوید که از پیله‌ای که به دور خویش تنیده، خارج شود، فایده‌ای ندارد. با این حال، حاضر نبود دست از گفتن این جملات بردارد. کسی چه می‌دانست؛ شاید معجزه‌ای می‌شد و ریگولوس به حرفش گوش می‌داد.
ریگولوس آه سردی کشید. البته که سیریوس به این حرف‌هایش ادامه می‌داد. او چه می‌دانست کم‌رویی و خجالت یعنی چه؟ چه می‌دانست ترس از پذیرفته نشدن یعنی چه؟ به هر کس می‌رسید، دست بزرگش را جلو می‌برد و با لبخندی به پهنای صورت می‌گفت:
- می‌خوای با هم دوست شیم؟
اگر جواب مثبت می‌گرفت که با او دوست می‌شد؛ اگر هم نه می‌شنید، راه خود را می‌کشید و می‌رفت سراغ یک نفر دیگر؛ اما ریگولوس نمی‌توانست این گونه باشد.
گویی سیریوس ذهنش را خوانده بود؛ زیرا گونه رنگ‌پریده‌اش را نوازش کرد.
- اگه از پیش‌قدم شدن می‌ترسی، نیاز نیست خودت جلو بری. یکی از افرادی که من معمولاً با خودم میارم؛ خیلی دلش می‌خواد با تو دوست بشه. شخصیتشم شبیهته.》
سیریوس چه کسی را می‌گفت؟ قطعاً منظورش آن فشفشه‌ی زنده، جیمز پاتر نبود. می‌دانست برادر بزرگترش آن‌قدر او را می‌شناسد که بداند شباهتش به پاتر همان‌قدر است که شباهت چکاوک به شیر ژیان.
پیتر پتی‌گرو هم نمی‌توانست باشد. پتی‌گرو تا به کسی علاقه‌مند میشد؛ مانند کنه به او می‌چسبید و رهایش نمی‌کرد؛ درست برخلاف ریگولوس منزوی و جامعه‌گریز. فقط یک گزینه می‌ماند.
- منظورت ریموس لوپینه؟
سیریوس قهقهه‌ای زد. می‌دانست برادرش می‌تواند منظورش را حدس بزند.
- دقیقاً زدی به هدف داداش کوچولو. منظورم ریموئه. خیلی دوست داره به تو نزدیک‌تر شه؛ ولی میگه حس می‌کنه تو یه دیوار دفاعی بین خودت و دنیا داری و من جزء اوناییم که به اون طرف دیوار راه دارم؛ که البته درست هم فکر می‌کنه؛ این‌طور نیست؛ ریگی کوچولو؟
- آره، همین‌طوره.
تعجب کرده بود که پسرک چگونه این‌قدر خوب می‌توانست انسان‌ها را...یا حداقل او را تحلیل کند. سیریوس ادامه داد:
- به هر حال، اون از من خواست واسطه شم تا با تو بیشتر آشنا شه.
ریگولوس دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید؛ اما سیریوس بلافاصله کلام نگفته‌اش را خفه نمود:
- می‌دونم چی می‌خوای بگی‌؛ می‌ترسم ترکم کنه؛ می‌ترسم باهام سرد شه؛ می‌ترسم فلان شه؛ می‌ترسم بهمان شه. ولی خیالت راحت داداش کوچولو، مونی از اون آدما نیست. این‌جوری نیست که وقتی ازت ناراحت میشه، یه دفعه یه رفتار سرد در پیش بگیره و وقتی ازش بپرسی چه اتفاقی افتاده؛ یا بگه هیچی یا بگه خودت بهتر می‌دونی.
این ویژگی، مانند طلا کمیاب بود. بنابراین درحالی‌که که دلش می‌خواست با پسرک آشنا شود؛ با تردید گفت:
- حالا دفعه بعد که اومد پیشم باهاش حرف می‌زنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

emily

کتابخوان
کتابخوان
Jan 26, 2025
70
سیریوس با شیطنت، موهای سیاه و مواجش را به دور انگشتش پیچید:
- شاید لازم نباشه زیاد صبر کنی ریگی.
ریگولوس نمی‌دانست سیریوس می‌خواهد چه کند؛ اما آن‌قدر او را می‌شناخت که بداند هر کاری از او بر‌ می‌آید. اگر ریموس در کمد پنهان شده‌ بود هم تعجب نمی‌کرد. لبخند شیطنت‌آمیزی بر لب‌های پر برادر بزرگش نشست و از اتاق بیرون رفت. چشمان آبی‌اش، از بازیگوشی می‌درخشیدند.
به سمت ریموس لوپین رفت که رو به روی تابلوی ماریان لورانس موطلایی، مخترع معجون تسکین‌دهنده‌ی درد ایستاده بود. سیریوس با دیدن او با خود اندیشید:
- انگار چند شب نخوابیده. حلقه‌های تیره زیر چشمش خیلی بدتر از قبلن. چرا تا الان متوجهش نشده بودم؟
و خودش را سرزنش کرد که چگونه توانسته این‌قدر بی‎‌فکر و بی‌تفاوت باشد. دستش را میان موهای فر و قهوه‌ای ریموس فرو برد.
- هی مونی، حدس بزن چه خبری برات دارم. ریگی بالاخره حاضر شد باهات دوست شه.
شاید از نظر بیشتر مردم، "حالا دفعه بعد که اومد پیشم باهاش حرف می‌زنم." به معنای پذیرش قطعی درخواست دوستی نباشد؛ اما سیریوس آن‌قدر برادرش را می‌شناخت که بداند این جمله نه چندان صمیمانه، به معنای نهایت اشتیاقش برای شروع پیوندی محکم با ریموس است.
دست نحیف ریموس را گرفت و او را به اتاق برادرش برد. ریگولوس دوست نداشت کسی سرش را بیندازد پایین و وارد اتاقش شود؛ و بر روی در اتاق سابقش در خانه شماره دوازده گریمولد هم نوشته بود"بدون اجازه صریح ریگولوس آرکچروس بلک، وارد نشوید." اما سیریوس چه در خانه گریمولد و چه در سنت مانگو، از این قاعده مستثنی به شمار می‌آمد و بی‌شک، هرکسی همراهش می‎‌آمد هم جزء افرادی که اجازه داشتند بی‌اجازه داخل شوند حساب میشد؛ مخصوصا ریموس که قرار بود اولین دوست پسرک باشد.
- سلام سلام؛ ما اومدیم.
سیریوس با شور و شیطنت همیشگی‌اش این را گفت و در برابر چشمان متعجب ریگولوس که می‌کوشید این ظهور ناگهانی را تجزیه و تحلیل کند؛ ریموس را روی یکی از صندلی‌های ارغوانی‌رنگی نشاند که برای ملاقات‌کنندگان تعبیه شده‌بودند.
- حرفاتونو بزنین. وانمود کنین من اینجا نیستم.
پس از گفتن این جمله، روی صندلی دیگری نشست و با شیطنت و بازیگوشی همیشگی، پاهای بلندش را روی هم انداخت. نیشش تا بناگوش باز بود.
ریگولوس ریموس را از نظر گذراند. با آن سیاهی‌های زیر چشم، پوست رنگ‌پریده و اندام نحیفش، دقیقا مانند بیماران بدحالی به‌نظر می‌رسید که از زمان بستری شدنش در بخش بیماری‌های غیرجادویی سنت مانگو، هر روز با آن‌ها مواجه میشد؛ اما خبری از روبان نقره‌فامی که به مچ دست بیماران سنت مانگو می‌بستند نبود. می‌خواست بپرسد او هم مریض است یا نه؛ اما ترسید که مبادا بی‌ادبانه یا توهین‌آمیز باشد.
ریموس لبخند گرم و مهربانی زد و با صدای ملایمی گفت:
- سیریوس بهم گفته به نوشتن علاقه داری.
ریگولوس نگاه آتشینی به برادر بزرگش انداخت. چرا نمی‌توانست جلوی زبانش را بگیرد؟ اما با این وجود، به ریموس لبخندی زد. آن بیچاره که تقصیری نداشت.
- آره؛ درسته.
ریموس دست ریگولوس را فشرد. لعنتی! حتی برای ریگولوس که همیشه مانند یخچال های قطب جنوب بود؛ خیلی سرد به نظر می‌رسید.
- سیریوس چندتا از داستاناتو بهم نشون داده. خیلی خوب می‌نویسی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

emily

کتابخوان
کتابخوان
Jan 26, 2025
70
ریگولوس به ریموس لبخند مهربانی زد. تاکنون هیچ‌کس جز سیریوس و نارسیسا، از نوشته‌هایش تعریف نکرده‌ بود؛ البته واضح است که دلیل اصلی‌اش این بود که پسر کوچک خاندان بلک، هرگز داستان‌ها، شعرها و دلنوشته‌هایش را به کسی جز برادر یا دختردایی محبوبش نشان نمی‌داد.
شعری که تازه گفته‌ بود را به ریموس نشان داد. شهودش به او می‌گفت این پسر لاغر، از نعمت ذوق ادبی برخوردار است و می‌تواند نظر درستی راجع به شعرش بدهد.
چشمان قهوه‌ای ریموس، به خطوط روی کاغذ پوستی خیره ماندند.
"اینجا، جاییست که ماه ب*و*سه می‌زند بر آب.
کوچکترین ستاره، می‌درخشد چو آفتاب.
باد، مهتاب را در آغوش می‌گیرد.
هرکسی، با لبخند می‌میرد.
کجاست این جهان؟
این سرزمین پر از عشق‌ و آرمان؟
افسوس که فقط رویاست؛ رویایی شیرین.
ورنه این‌جا میدان جنگ است ز دیرین."
- همش همین بود؟
ریموس به انتهای مطالب نوشته‌ شده رسیده‌ بود. شعر را دوست داشت؛ با همه‌ی خامی‌ها و ناشی‌گری‌هایش. حس می‌کرد زیادی کوتاه است؛ شاید ریگولوس می‌ترسید اگر ادامه دهد، خراب شود. ریگولوس آهی کشید و حدس ریموس را تایید کرد.
- می‌ترسیدم خرابش کنم؛ فکر کنم همین‌جوریشم به اندازه کافی بد هست.
ریموس فکر کرد باید با پسرک صادق باشد.
- شعرت زیاد قوی نیست و متوسطه؛ اما با این وجود دلنشینه. می‌تونی با تمرین پیشرفت کنی.
و لبخندی زد. اصلا دلش نمی‌خواست نقش منتقد سخت‌گیر را ایفا کند.
- یه‌کم تمرین کنی شعرات فوق‌‌العاده میشن. بازم به دیدنت میام.
از سیریوس شنیده‌ بود پسرک از تماس فیزیکی وحشت دارد؛ مگر این‌که فرد لمس‌کننده از اعضای خانواده باشد؛ برای همین فقط دستش را به نشانه خداحافظی بالا برد و ریگولوس هم همان‌ کار را انجام داد.
از طرف دیگر، در راهروهای سنت‌مانگو، پسر شانزده ساله لاغر و کشیده‌ای در حال رفتن به اتاقش بود. به دلیل روماتیسم زودهنگامش، اندکی می‌لنگید. همین یک ساعت پیش به‌خاطر بیماری قلبی‌اش از سنت‌مانگو پذیرش گرفته‌ بود؛ البته پس از این که شفادهندگان موفق شده بودند پدرش را قانع کنند که مانند یک دیوانه، داد و هوار می‌کرد و می‌گفت: 《من نمی‌تونم بذارم پسرم رو طلسم کنین.》 برای هربار رفتن به سرویس بهداشتی، مجبور بود همین مسافت طولانی را طی کند؛ که برای قلب بیمار و کمر روماتیسمی‌اش مانند یک شکنجه بود. گوشه‌ای نشست تا ضربان قلبش دوباره به حالت طبیعی برگردد؛ دست کم حالت طبیعی قلبی که با یک دستگاه ماگلی به نام باتری کار می‌کرد؛ و کمردردش، اندکی‌ آرام شود.
ناگهان یک پسر موقهوه‌ای را دید که ژاکت قهوه‌ای روشن گشادی پوشیده‌ بود. با خودش اندیشید:"عالی شد! لوپین!"
ریموس لوپین، عضوی از گروه غارتگران بود که مدام او را آزار می‌دادند. هر چند ریموس هرگز با او کاری نداشت؛ اما پسرک هم‌چنان نمی‌توانست نسبت به این گریفیندوری آرام و کم‌حرف حس خوبی داشته‌ باشد.
ریموس هم‌چنان در فکر و خیال بود؛ با خود می‌اندیشید شاید بهتر باشد دفعه بعد، نوشته‌های خودش را هم بیاورد تا با ریگولوس راجع بهشان بحث کند؛ و نفهمید به پسر لاغر و بینی‌عقابی‌ای که آنجا نشسته برخورد می‌کند.
- واقعا متاسفم سوروس. خوبی؟
سوروس، اخمی کرد. البته که لوپین وقتی رفقایش آن اطراف نبودند مهربان می‌شد. با لحنی سرد گفت:
- خوبم، لوپین. دفعه بعد جلوتو نگاه کن.
و لنگ لنگان به طرف اتاقش رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

emily

کتابخوان
کتابخوان
Jan 26, 2025
70
سوروس اسنیپ در اتاقش را گشود و وارد شد. به نظر می‌رسید نور مهر، هرگز به اتاق راه نداشته. البته اتاق بیچاره مقصر نبود. اتاق هیچ مشکلی با نور خورشید نداشت؛ بلکه ساکن موقتش از آفتاب بیزاری می‌جست. سوروس به محض بستری شدن در سنت مانگو، پرده ارغوانی را کشیده و در پاسخ اعتراض‌های مادرش اعلام داشته بود:«این اتاق زیادی نورگیره مادر. شما خودتون می‌دونین که نور آفتاب اذیتم می‌کنه.»
بر تختش نشست و به کتاب‌های روی میز کنار آن خیره ماند. به نظرش بی‌نظم می‌آمدند؛ انگار نه انگار همین یک ساعت پیش مرتب‌شان کرده بود. حیف که درد با تمام قدرت به کمر و سینه‌اش مشت می‌زد؛ وگرنه دوباره به ترتیب طول و قطر آن‌ها را می‌چید.
سرش را روی بالشت گذاشت. دلش می‌خواست کمی بخوابد؛ اما مگر درد و افکار مزاحم و مغشوش، این دو موجود موذی که مهمان همیشگی بدن و ذهنش بودند می‌گذاشتند؟ ذهنش دیوانه‌وار در گذشته می‌چرخید، از همین پنج دقیقه پیش که لوپین را به تندی راند گرفته تا دوران کودکی‌اش در مدرسه ابتدایی ماگل‌ها.
اکنون که این‌گونه ریموس لوپین را به جرم مهر و محبت از خودش رانده بود؛ چه تفاوتی با ان قلدرهای عوضی، مثل جیمز پاتر احمق، سیریوس بلک ازخودراضی، پتونیا اونز کوته‌فکر و هزاران ابله دیگر داشت؟ آن‌ها دستی که برای کمک دراز شده بود را گاز می‌گرفتند؛ او هم همین‌طور... اما نه، او صرفا از خودش در مقابل حرف‌های درگوشی و کرکر خنده محافظت می‎‌کرد. مگر می‌شد به گریفیندوری‌ها اعتماد نمود؟ هر وقت تلاش می‌کرد آن روح مهربانش را به هرکس از سرخ و طلایی پوشان، به جز لی‌لی اونز نشان دهد؛ در نهایت می‌دید که با سرگوشی و خنده‌های اعصاب خردکن، موضوع را به پاتر و بلک می‌گفتند... اما آیا این همان پیش‌داوری‌ای نبود که همیشه محکومش می‌کرد؟ آیا تمام گریفیندوری‌ها این‌گونه بودند؟ اما نه...باز هم نمی‌توانست خطر کند و به گریفیندوری‌ای جز لی‌لی محبت هدیه دهد.
چرا باید مانند آن قلدرهای ازخودراضی، زورش به ضعفا می‌رسید؟ اما نه، ریموس لوپین ضعیف نبود؛ تنها نبود. از وقتی سوروس او را می‌شناخت؛ در محاصره عشق و محبت قرار داشت. امکان نداشت کسی جرئت کند به او جسارتی روا دارد و حداقل چهار پنج نفر از جا در نروند. درست برخلاف خود سوروس.
فکرش به سمت زمان هایی رفت که بقیه به خاطر لاغری و سکوتش، از همه طرف به او هجوم می‌آوردند؛ به خاطر نمرات درسی‌اش او را "حیوان خانگی معلمان" خطاب می‌کردند؛ به خاطر موهای چربش "اسنیولوس" صدایش می‌زدند و تنها کسی که حمایتش می‌کرد؛ لی‌لی بود.
احساس می‌کرد درد قفسه سینه‌اش، اندک‌اندک او را در خود می‌بلعد. از فرط درد قلب و ذهنش، اشک از چشمانش روان شد. زیر لب زمزمه کرد:«بسه...خدایا، بسه دیگه.»
ناگهان حس کرد هر نفس، در گلویش خفه می‌شود. دردی تیز و کشنده در قلبش پیچید. دست استخوانی‌اش، بی‌اختیار بر سینه‌اش قفل شد. در یک لحظه، تمام جهان در ظلمات فرو رفت و پسرک از تخت به زیر افتاد.
 
آخرین ویرایش:

emily

کتابخوان
کتابخوان
Jan 26, 2025
70
آندرومدا تانکس، شفادهنده مسئول بخش بیماری‌های غیرجادویی سنت مانگو، برای بار هزارم کاغذپوستی‌ای برداشت تا نامه‌ای برای توبیاس اسنیپ ماگل، پدر سوروس بنویسد.
پسرک تازه یک حمله‌ قلبی را پشت سر گذاشته و هنوز هم هوشیاری‌اش را به دست نیاورده بود. آندرومدا پس از مشورت با سایر شفادهندگان، به این نتیجه رسیده بود که پسرک به پیوند قلب نیاز دارد و آن دستگاه ماگلی که در قلبش کار گذاشته‌اند؛ دیگر همان اندازه برایش فایده دارد که گنجشک نشسته بر درخت برای گل‌ها.
قلم پرش را به حرکت درآورد و نوشت:
"آقای توبیاس اسنیپ عزیز.
همان‌طور که مستحضرید؛ بیماری فرزند شما پیشرفت فراوانی کرده و بیم آن می‌رود که برایش اتفاق دردناکی بیفتد.
ما در سنت مانگو، به این نتیجه رسیده‌ایم که فرزند دلبند شما، به پیوند قلب نیاز دارد. ما به رضایت شما نیاز داریم و بی‌اندازه امیدواریم آن را از ما-و در درجه اول از فرزندتان-دریغ نفرمایید.
رضایت نامه، به این نامه ضمیمه می‌شود.
با کمال احترام
آندرومدا تانکس، مسئول بخش امراض غیرجادویی سنت مانگو."
کمی طول کشید تا کاغذی که در آن نوشته شده بود:"این جانب.....، قیم قانونی.....با انجام عمل پیوند فرزندم موافقت می‌کنم."را بیابد و با سنجاق به نامه وصل کند. کاغذپوستی را لوله کرد و به پای جغد انبار قهوه‌ای رنگی بست.
به سمت اتاق سوروس اسنیپ رفت و با دیدن نظم و ترتیب افراطی آنجا، که به نظر می‌رسید همه چیز به ترتیب اندازه چیده شده، با خود فکر کرد به داریا بنکز، شفادهنده مسئول بخش روانپزشکی بسپارد پسرک را برای ابتلا به وسواس فکری مورد معاینه قرار دهد.
سوروس اسنیپ، بر روی تختش خفته بود. ماسک اکسیژن، دهان و بینی‌اش را می‌پوشاند و معجون بنفش رنگی، با سرم به او تزریق میشد. چنان استخوانی و رنگ‌پریده می‌نمود که انگار هرگز غذا نخورده یا نور خورشید را ندیده.
قانون اول از قوانین نانوشته شفادهنده‌ها، این بود که هرگز نسبت به بیماران، احساسی فراتر از وظیفه نداشته باشند؛ اما آندرومدا در طول زندگی‌اش، قوانین نوشته شده و نانوشته‌ی بسیاری را زیر پا گذاشته بود؛ برای همین برایش چندان سخت نبود که در ترحمی نسبت به پسر غرق شود؛ پیشانی مرمرینش را نوازش کند و بگوید:《همه چیز درست میشه پسر کوچولو.》
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

emily

کتابخوان
کتابخوان
Jan 26, 2025
70
توبیاس اسنیپ، هرگز به چرندیاتی چون پیوند اعضا اعتقاد نداشت؛ مخصوصا وقتی می‌دانست قرار است با استفاده از سحر و جادو انجام شود. فکر می‌کرد این کار، یعنی پیوند زدن اندام یک غریبه‌ی مرده به یک نفر، کم از جنایت ندارد؛ مخصوصا وقتی پای جادو و جادوگری هم به آن باز شود.
و حالا، این زن موقهوه‌ای با آن لباس مغزپسته‌ای گشاد و مسخره‌اش، از او انتظار داشت پسرش، یگانه پسرش را به دست جادوگران بسپارد تا قلب غریبه‌ای را در سینه‌اش بگذارند. بدتر از همه این بود که همسر لاغر و رنگ‌پریده‌اش هم از آن‌ها حمایت می‌کرد و در حالی که روی سینه‌اش صلیب می‌کشید می‌گفت:
- توبیاس، اون بچه به این عمل نیاز داره. به خاطر خدا اون نامه رو امضا کن.
توبیاس دستان عضلانی‌اش را روی سینه‌ی پهنش قفل کرد. نگاهی به شفادهنده و همسرش انداخت و در حالی که روی سخنش با هر دو زن بود؛ با لهجه‌ای که در آن بیشتر افعال معین و ضمایر را می‌خورد گفت:
- من نمی‌تونم اجازه بدم بخوابوننش رو تخت و روش جادو جنبل اجرا کنن؛ می‌فهمین؟
آندرومدا، همان شفادهنده‌ای که لباسش آن‌گونه توجه تحقیرآمیز توبیاس را جلب کرده بود، در دل گفت"خدایا به من صبر بده."و در حالی که به مرد درشت هیکلی می‌نگریست که طرز تفکرش نه تنها یکی دو نسل، بلکه شاید صدها سال عقب تر بود با لحنی آرام و ملایم، ولی در عین حال به تیزی شمشیر گفت:
- آقای اسنیپ، کی می‌خواین دست از این مخالفت بچگانه بردارید؟
مرد دیگر شکیبایی‌اش را از دست داده بود. هر وقت کسی رفتار و اخلاقش را بچگانه خطاب می‌کرد، عنان اختیار از کف می‌داد. مانند اژدهایی وحشی غرید:
- منظورت چیه؟ می‌خوای بگی بهتر از من می‌فهمی چی برای پسرم خوبه؟ اون به این جراحی احمقانه نیاز نداره!
سوروس در اتاقش چنان خود را جمع کرده بود که به یک توده‌ی خاکستری رنگ می‌مانست. البته که پدرش می‌آمد و با این داد و هوارهای دیوانه‌وار، آبرویش را می‌برد. واقعا چه میشد اگر پدرش می‌توانست حداقل رفتار ظاهری موقر و نجیبانه‌ای مانند اوریون بلک، پدر ریگولوس لاغر و رنگ‌پریده که سوروس می‌خواست با او دوست شود، ولی جرئتش را نداشت پیشه‌ی خود سازد؟حتما باید هرجا می‌رفت، مانند مجانین جار و جنجال راه بیندازد؟
تمام بیماران بخش، سرهایشان را از اتاق‌ها بیرون آورده بودند تا ببینند چه خبر است؛ به جز ریگولوس که در اتاقش نشسته بود و با ترس از پاندورا روزیه، دختری لاغر و ریزنقش با موهای بلوند که مدت زیادی از زمانی که برای دوستی با ریگولوس پیش‌قدم شد نمی‌گذشت می‌پرسید:《چه خبر شده؟ اون مرد کیه؟》
در صدایش دلسوزی حس می‌شد؛ دلسوزی‌ای برای فرزند بینوای آن مرد. و همین باعث شد علاقه پاندورا به پسرک کمرویی که در سنت مانگو زندگی می‌کرد بیشتر شود. موهای بلوندش را دور انگشتش پیچید و سرفه‌ای کرد:
- می‌دونی، پدر سوروس اسنیپه. زیاد پیش میاد این بساط رو داشته باشیم. بیچاره پسرش، هر وقت میاد این‌جا، اون طفلک خودشو تو اتاقش حبس می‌کنه و مدت‌های طولانی بیرون نمیاد.
سوروس اسنیپ....این اسم، چهره‌ای را در ذهن ریگولوس تداعی می‌کرد؛ پسری بلندقد و رنگ پریده، با موهای چربی به رنگ شب و چشمانی پر رمز و راز سیاه و درشت. این چشمان، در سال اول ریگولوس، چنان به او می‌نگریستند که گویی شیء لزجیست که لیاقت ندارد نگاهش کنند؛ ولی پس از مدتی ملایم‌تر شده بودند. سوروس جزء معدود اسلیترینی هایی بود که ریگولوس فکر می‌کرد اگر بخواهند با او دوست شوند، می‌تواند قبولشان کند. اما آیا پسر ترکه‌ای و بلندقد دوست داشت پیش‌قدم شود؟
پاندورا با دیدن قیافه متفکر دوستش پرسید:
- به چی فکر می‌کنی؟

ریگولوس آهی کشید. هنوز کاملا به پاندورا اعتماد نداشت؛ لکن حس می‌کرد چیزی که می‌خواهد بگوید از آن دست حرف‌هایی نیست که باید پنهانشان کرد.
- خیلی دوست دارم باهاش دوست بشم. اما می‌ترسم خودش نخواد.
 
آخرین ویرایش:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 14) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا