ریگولوس آرکچروس بلک، همیشه از عشق ورزیدن وحشت داشت. به عبارت بهتر، از این میترسید که قلبش را کادوپیچ به دیگران هدیه دهد و آنها، تکهپارهاش کنند، بر زمین بیفکنندش و پا بر آن نهند.
پدر و مادرش هم همیشه این رفتارش را ستایش میکردند و میگفتند:
- تو مثل یه بلک واقعی رفتار میکنی ریگولوس. به هیچکی جز همخونت اعتماد نمیکنی و غرور معقولی داری. این واقعا فوقالعاده هست.
خانم و آقای بلک معمولاً پس از گفتن این جملات، نگاه تاسفباری به برادر بزرگش، سیریوس که برخلاف او، با عالم و آدم دوست بود می.انداختند، گویی میخواستند به قول خودشان "غرور" پسر جوانترشان را به رخش بکشند.
والدینش هم مثل اکثر دانشآموزان هاگوارتز، فکر میکردند او خودش را نقره یا طلای خالص و دیگران را یک مشت تکه حلبی بیارزش میبیند، اما برخلاف هم مدرسهایهایش، این غرور خیالی را تحسین میکردند.
در این جهان بزرگ، تنها یک نفر بود که میدانست ریگولوس واقعاً چقدر از دوست داشتن سایرین میترسد و آن هم سیریوس بود. برادر بزرگترش، معمولا تلاش میکرد او را با رفقای گریفیندوریاش آشنا کند؛ اما معمولاً به دو دقیقه نمیکشید که چنان مضطرب میشد که به بهانه سرگیجه یا حجم انبوه دروس، از آنان جدا میگشت و به سراغ کارهای خودش میرفت.
او بیش از هر چیز، از رفتن به هاگوارتز وحشت داشت. آنجا حس میکرد در دریایی از بیاعتنایی و وحشت، غرق میشود. در میان صدها دانشآموز، فقط سیریوس را دوست داشت و جرئت نمیکرد به محدوده امن او و رفقای شادش نزدیک شود.
وقتی شفادهندگان سنت مانگو، تشخیص دادند به نوعی بیماری نادر مبتلا شده که او را محکوم به گذراندن تمام عمرش در سنت مانگو میکند، حس مینمود دلش میخواهد تا ابرها پرواز کند. تنها، در فضایی امن، بدون مزاحمت آن سایههای وحشتناک، ناآشنا، بیاعتنا و نفرتانگیز. چه چیزی از این بهتر بود؟
اتاقی که قرار بود بقیه عمرش را در آن بگذراند را هم دوست داشت. اتاق کوچک و دنجی بود با دیوارهای سفید یکدست و ملحفهها و پردههای خاکستری.
با خودش فکر کرد میتواند اتاق را با ساخت یک قفسه کتاب و زدن چندتا از نقاشیهایی که داشت بر دیوارها، زیباتر کند.
چیزی که بیش از همه در اتاق دوست داشت، پنجرهاش بود. مشرف به رودخانه زلالی که با وقار و نجابت، از کنار سرو سر به آسمان برافراشتهای میگذشت. نورگیر نبود که ریگولوس برخلاف اکثر مردم، این را دوست داشت؛ زیرا نور آفتاب سرش را به درد میآورد.
شاید اکثر مردم، در این شرایط حس کنند از غصه و اندوه، در شرف مرگاند، ولی ریگولوس با خود میاندیشید تولدی دوباره یافته. به جز سیریوس و والدینش، هیچکس به دیدنش نمیآمد، و این برایش بهسان بهشت بود. البته به شرط اینکه سیریوس آن موجود پرسروصدای احمق، جیمز پاتر و یا آن پسرک مطیع و ترسو، پیتر پتی گرو را با خود نمیآورد. حتی حضور ریموس لوپین که نه پرسروصدا بود و نه به او بیاعتنایی میکرد، آزارش میداد. به هر حال، او هم با همه خوشقلبیاش، جزء جامعهای بود که از آن میگریخت؛ جزء افرادی که میترسید قلبش را به آنها هدیه دهد.