Roxana

هنرمند + کاربر برگزیده
نویسنده فعال
هنرمند
کاربر فعال تالار
Apr 29, 2024
341
می‌خواهم رویای سیب‌ها را بخوابم
پا پس بکشم از همهمه‌ی گورستان‌ها.
می‌خواهم رویای کودکی را بخوابم
که روی آب‌های آزاد
قلب‌اش را
تکه‌تکه می‌کرد.
نمی‌خواهم دوباره بشنوم که مرده‌ها خون‌ریزی ندارند،
که دهان‌های پوسیده هنوز تشنه آب هستند.
می‌خواهم نه از شکنجه علف چیزی بدانم
نه از ماه که دهانِ افعی دارد.
می‌خواهم کمی بخوابم،
کمی، دقیقه‌ای، قرنی
اما همه بدانند که من نمرده‌ام،
که هنوز لب‌هایم طلا دارد
که من دوستِ کوچک «وست وینگ» هستم،
که من سایه‌ی گسترده‌ی اشک‌هایم هستم.
مرا با چادری بپوشانید
چرا که سحر
مشت‌مشت مورچه روی من خواهد ریخت
و کفش‌هایم را آب بگیرید
شاید نیشِ عقرب بلغزد.
چرا که می‌خواهم رویای سیب‌ها را بخوابم.
مرثیه‌یی بیاموزم که مرا پاک به خاک برگرداند.
چرا که می‌خواهم زندگی کنم با کودکی تاریک
که می‌خواست روی آب‌های آزاد
قلب‌اش را
تکه‌تکه کند…
 

Roxana

هنرمند + کاربر برگزیده
نویسنده فعال
هنرمند
کاربر فعال تالار
Apr 29, 2024
341
سبز، تویی که سبز می‌خواهم،
سبز ِ باد و سبز ِ شاخه‌ها
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.

سراپا در سایه، دخترک خواب می‌بیند
بر نرده‌ی مهتابی ِ خویش خمیده
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
(سبز، تویی که سبزت می‌خواهم)
و زیر ماه ِ کولی
همه چیزی به تماشا نشسته است
دختری را که نمی‌تواندشان دید.

سبز، تویی که سبز می‌خواهم.
خوشه‌ی ستاره‌گان ِ یخین
ماهی ِ سایه را که گشاینده‌ی راه ِ سپیده‌دمان است
تشییع می‌کند.
انجیربُن با سمباده‌ی شاخسارش
باد را خِنج می‌زند.
ستیغ کوه همچون گربه‌یی وحشی
موهای دراز ِ گیاهی‌اش را راست برمی‌افرازد.
«ــ آخر کیست که می‌آید؟ و خود از کجا؟»
خم شده بر نرده‌ی مهتابی ِ خویش
سبز روی و سبز موی،
و رویای تلخ‌اش دریا است.

«ــ ای دوست! می‌خواهی به من دهی
خانه‌ات را در برابر اسبم
آینه‌ات را در برابر زین و برگم
قبایت را در برابر خنجرم؟…
من این چنین غرقه به خون
از گردنه‌های کابرا باز می‌آیم.»
«ــ پسرم! اگر از خود اختیاری می‌داشتم
سودایی این چنین را می‌پذیرفتم.
اما من دیگر نه منم
و خانه‌ام دیگر از آن ِ من نیست.»

«ــ ای دوست! هوای آن به سرم بود
که به آرامی در بستری بمیرم،
بر تختی با فنرهای فولاد
و در میان ملافه‌های کتان…
این زخم را می‌بینی
که سینه‌ی مرا
تا گلوگاه بردریده؟»

«ــ سیصد سوری ِ قهوه رنگ میبینم
که پیراهن سفیدت را شکوفان کرده است
و شال ِ کمرت
بوی خون تو را گرفته.
لیکن دیگر من نه منم
و خانه‌ام دیگر از آن من نیست!»

«ــ دست کم بگذارید به بالا برآیم
بر این نرده‌های بلند،
بگذاریدم، بگذارید به بالا برآیم
بر این نرده‌های سبز،
بر نرده‌های ماه که آب از آن
آبشاروار به زیر می‌غلتد.»

یاران دوگانه به فراز بر شدند
به جانب نرده‌های بلند.
ردّی از خون بر خاک نهادند
ردّی از اشک بر خاک نهادند.
فانوس‌های قلعی ِ چندی
بر مهتابی‌ها لرزید
و هزار طبل ِ آبگینه
صبح کاذب را زخم زد.

سبز، تویی که سبز می‌خواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخه‌ها.

همراهان به فراز برشدند.
باد ِ سخت، در دهان‌شان
طعم زرداب و ریحان و پونه به جا نهاد.

«ــ ای دوست، بگوی، او کجاست؟
دخترَکَت، دخترک تلخ‌ات کجاست؟»

چه سخت انتظار کشید
«ــ چه سخت انظار می‌بایدش کشید
تازه روی و سیاه موی
بر نرده‌های سبز!»

بر آیینه‌ی آبدان
کولی قزک تاب می‌خورد
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
یخپاره‌ی نازکی از ماه
بر فراز آبش نگه می‌داشت.
شب خودی‌تر شد
به گونه‌ی میدانچه‌ی کوچکی
و گزمه‌گان، مست
بر درها کوفتند…

سبز، تویی که سبزت می‌خواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخه‌ها،
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.
 

Roxana

هنرمند + کاربر برگزیده
نویسنده فعال
هنرمند
کاربر فعال تالار
Apr 29, 2024
341
کسی عطر ماگنولیای تاریک درون‌ات را درنیافت
کسی بلبل مجروح عشق، میان دندان‌هایت را ندید
هزار اسب باریک ایرانی
در ماه پیشانی‌ات خفته‌اند
آن‌گاه که من چهار شب
کمرگاه تو را
که دشمن برف است
در آغوش خود داشتم

نگاه تو میان گچ و یاسمین
دسته‌گلی بی‌رنگ بود
از بذری که در خاک شد

در سینه‌ام حروف سخت عاجی را برای تو جستم
همیشه، همیشه، همیشه
باغ من، جنگ مرگ و زندگی‌
جسم تو، فنا شدنی
خون رگان تو، دهان من
دهان تاریک تو، مرگ من.
 

Roxana

هنرمند + کاربر برگزیده
نویسنده فعال
هنرمند
کاربر فعال تالار
Apr 29, 2024
341
بر کناره‌های رود
شب را بنگرید که در آب غوطه می‌خورد.
و بر پستان‌های لولیتا
دسته‌ گل‌ها از عشق می‌میرند.

دسته گل‌ها از عشق می‌میرند.

بر فراز پل‌های اسفندماه
شب عریان به آوازی بم خواناست.
تن می‌شوید لولیتا
در آبِ شور و سنبلِ رومی.

دسته گل‌ها از عشق می‌میرند.

شبِ انیسون و نقره
بر بام‌های شهر می‌درخشد.
نقره‌ی آب‌های آینه‌وار و
انیسونِ ران‌های سپید تو.

دسته گل‌ها از عشق می‌میرند.
 

Roxana

هنرمند + کاربر برگزیده
نویسنده فعال
هنرمند
کاربر فعال تالار
Apr 29, 2024
341
سبز، تویی که سبز می‌خواهم،
سبز ِ باد و سبز ِ شاخه‌ها
اسب در کوه‌پایه و
زورق بر دریا.

سراپا در سایه، دخترک خواب می‌بیند
بر نرده‌ی مهتابی ِ خویش خمیده
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
(سبز، تویی که سبزت می‌خواهم)
و زیر ماه ِ کولی
همه چیزی به تماشا نشسته است
دختری را که نمی‌تواندشان دید.

سبز، تویی که سبز می‌خواهم.
خوشه‌ی ستاره‌گان ِ یخین
ماهی ِ سایه را که گشاینده‌ی راه ِ سپیده‌دمان است
تشییع می‌کند.
انجیربُن با سمباده‌ی شاخ‌سارش
باد را خِنج می‌زند.
ستیغ کوه همچون گربه‌یی وحشی
موهای دراز ِ گیاهی‌اش را راست برمی‌افرازد.
«ــ آخر کیست که می‌آید؟ و خود از کجا؟»
خم شده بر نرده‌ی مه‌تابی ِ خویش
سبز روی و سبز موی،
و رویای تلخ‌اش دریا است.

«ــ ای دوست! می‌خواهی به من دهی
خانه‌ات را در برابر اسب‌ام
آینه‌ات را در برابر زین و برگ‌ام
قبای‌ات را در برابر خنجرم؟…
من این چنین غرقه به خون
از گردنه‌های کابرا بازمی‌آیم.»
«ــ پسرم! اگر از خود اختیاری می‌داشتم
سودایی این چنین را می‌پذیرفتم.
اما من دیگر نه من‌ام
و خانه‌ام دیگر از آن ِ من نیست.»

«ــ ای دوست! هوای آن به سرم بود
که به آرامی در بستری بمیرم،
بر تختی با فنرهای فولاد
و در میان ملافه‌های کتان…
این زخم را می‌بینی
که سینه‌ی مرا
تا گلوگاه بردریده؟»

«ــ سیصد سوری ِ قهوه رنگ می‌بینم
که پیراهن سفیدت را شکوفان کرده است
و شال ِ کمرت
بوی خون تو را گرفته.
لیکن دیگر من نه منم
و خانه‌ام دیگر از آن من نیست!»

«ــ دست کم بگذارید به بالا برآیم
بر این نرده‌های بلند،
بگذاریدم، بگذارید به بالا برآیم
بر این نرده‌های سبز،
بر نرده‌های ماه که آب از آن
آبشاروار به زیر می‌غلتد.»

یاران دوگانه به فراز بر شدند
به جانب نرده‌های بلند.
ردی از خون بر خاک نهادند
ردی از اشک بر خاک نهادند.
فانوس‌های قلعی ِ چندی
بر مه‌تابی‌ها لرزید
و هزار طبل ِ آبگینه
صبح کاذب را زخم زد.

سبز، تویی که سبز می‌خواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخه‌ها.

هم‌راهان به فراز برشدند.
باد ِ سخت، در دهان‌شان
طعم زرداب و ریحان و پونه به جا نهاد.

«ــ ای دوست، بگوی، او کجاست؟
دخترَکَ‌ات، دخترک تلخ‌ات کجاست؟»

چه سخت انتظار کشید
«ــ چه سخت انتظار می‌بایدش کشید
تازه روی و سیاه موی
بر نرده‌های سبز!»

بر آیینه‌ی آبدان
کولی قزک تاب می‌خورد
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
یخ‌پاره‌ی نازکی از ماه
بر فراز آب‌اش نگه می‌داشت.
شب خودی‌تر شد
به گونه‌ی میدان‌چه‌ی کوچکی
و گزمه‌گان، مست
بر درها کوفتند…

سبز، تویی که سبزت می‌خواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخه‌ها،
اسب در کوه‌پایه و
زورق بر دریا.
 

Roxana

هنرمند + کاربر برگزیده
نویسنده فعال
هنرمند
کاربر فعال تالار
Apr 29, 2024
341
آسمان بر باد خواهد شد:
دختر روستا،
به زیر درخت گیلاس،
سرشار از فریادهای سرخ،
در حسرت توام
تو را آرزومندم.

آسمان رنگ خواهد باخت…
گر تو درک می‌کردی این،
با گذارت، در پس درخت
مرا ب*و*سه‌ای می‌دادی.
 

Roxana

هنرمند + کاربر برگزیده
نویسنده فعال
هنرمند
کاربر فعال تالار
Apr 29, 2024
341
خواهم به رنج خویش گریه ساز کنم و تو را گویم
تا دوستم بداری . از برایم گریه ساز کنی
به شامگاه بلبلان،
با خنجر، با ب*و*سه با تو.

خواهم کشت یگانه شاهد را
به جرم گُل کُشی و
نشاندم به زاری و خوی کردنم
بر انبوه جاودان سخت گندم.

آنجا که کاستی نگیرد هرگز شعاع تابناک
دوستت دارم، دوستم داری،
فروزان به نور کهن آفتاب و دیرینه ماه.

آنجا که مرا هیچ ندهی و تو را هیچ نخواهم
چون به مرگ وانهم، آنجا که نه بر جای است هر چیز
نه حتی سایه‌ای بَهر پیکر پریشانی.
 

Roxana

هنرمند + کاربر برگزیده
نویسنده فعال
هنرمند
کاربر فعال تالار
Apr 29, 2024
341
پس از باران، در میان گرگ و میش،
بال گشوده‌ی چشم انداز ریل آهن،
اریب افتاده بود بر افق
قوسی بزرگ به سبز رنگی غروب
به یاد می‌آورم آن نیم روز
که به نظاره نشستم
نوگلی نحیف
هنوز سفید
اما مرده در شکوفه‌ی گرم خویش؛
دشمن تنها دشمن خانگی است
و من بهت زده کدام تشریح
ترمیم می‌بخشد زخم‌هامان
گام‌های بلند رخوت و فراغت
که مشقتی است واژگونه
چه ضمادی باز می‌آورد
خنده را نه به لب‌ها
به چشمانی به سان دریا پریشیده
ما، هنگامی که ما سر از خواب برمی‌داریم

رهسپار وظایفی بی‌شمار
از سر نومیدی گرد هم آمده‌ایم
ما، ما که فراهم آمده‌ایم در رویاها یکبار
با امیدهای پدید آمده از رنج مشترک
یا رنجور و مجروح یا شعف فیروزمندی
دشمن تنها دشمن خانگی است
ما، کر شده از غژغژ دور و پراکنده شهر
با غوغای پرنده‌های جنگل
(هرگز نداشته‌اند زمانی برای سوگوار شدن یا گوش سپردن در خوابی عمیق
دریا به سنگ‌های پوک و شکافته اصابت می‌کند)
همان سان که ستارگان، و پرندگان مطیع، و باغ خیس؛ و درختان عقب می‌نشینند
ما گزمگان، بیمناکیم از سلاح‌های پشت سر
دشمن تنها دشمن خانگی است
چه اعجابی که ما ترسانیم از نگاه چشمان خویش

و ناشکیبا از اینکه در خانه تنها باشیم
رقت انگیز
با برق انداختن موها
می‌کاهیم سن‌مان را

و سکندری می‌خوریم به پایان‌مان
مانند دوندگان جبن در خط پایان

ما دنبال می‌کنیم
تکه‌های اشتهار را
در کمین‌گاه
(به مانند ستارگان که رانده می‌شوند به آبشخور ناپیدا،
هماره تنها بیرون از گذرگاه‌های مسقف ویران گشته‌شان
بیدار می‌شوند در بوی سنگ سوزان
یا در صدای نی‌زار
بر می‌خیزند از تاریکی
در قسمت سبز سپیده دمان)
دشمن تنها دشمن خانگی است
همانا بیشتر از میان سخنان بر زبان آمده
یا نوشته‌ی از غم و اندوه پیچیده در روزنامه
نازدوده با اشک‌ها
فکری آمد:
نیست هیچ ضمادی
برای بیمارجهان، نه تشریحی؛
این باید
(بوی قیر در هوای نمناک خیس)
بسوزد در تب برای ابد
مهی شکافته با خدنگ
که نام آن عشق است و نام دیگرش طغیان
(الم، گرداب،لحظات شکافته، قطرات درشت باران،تسلیم،لمحه عشق)
همه‌ی شعر بهر این است که چشم ندوزید به خورشید اشتیاق
که روشنایی پیاله سان ماه است
سیاست برای ماه،
روشنایی کاسه سان بازتابیده‌ی ماه
به مانند ماه روم
بعد از روشنائی مواج عمیق یونانی
فرو رفت
دشمن تنها دشمن خانگی است
اما این سه تن دوستانی اند که سلاح بر دست گرفته اند
بدون واژه ها؛
همانطور که در این هوا
بیشه زار خم میشود با باد
به پیش و پس.
 

Roxana

هنرمند + کاربر برگزیده
نویسنده فعال
هنرمند
کاربر فعال تالار
Apr 29, 2024
341
در ساعت پنج عصر.
درست ساعت پنج عصر بود.
پسری پارچه ی سفید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک، از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر
باد با خود برد تکه های پنبه را هر سوی
در ساعت پنج عصر
و زنگار، بذر نیکل و بذر بلور افشاند
در ساعت پنج عصر.
اینک ستیز یوز و کبوتر
در ساعت پنج عصر.
رانی با شاخی مصیبت بار
در ساعت پنج عصر.
ناقوس های دود و زرنیخ
در ساعت پنج عصر.
کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند
در ساعت پنج عصر.

در هر کنار کوچه، دسته های خاموشی
در ساعت پنج عصر.
و گاو نر، تنها دل برپای مانده
در ساعت پنج عصر.
چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستش
در ساعت پنج عصر.
چون یُد فروپوشید یکسر سطح میدان را
در ساعت پنج عصر.
مرگ در زخم های گرم بیضه کرد
در ساعت پنج عصر
بی هیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر.
تابوت چرخداری ست در حکم بسترش
در ساعت پنج عصر.
نی ها و استخوان ها در گوشش می نوازند
در ساعت پنج عصر.
تازه گاو نر به سویش نعره برمی داشت
در ساعت پنج عصر.
که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین کمانی بود
در ساعت پنج عصر.
قانقرایا می رسید از دور
در ساعت پنج عصر.
بوق زنبق در کشاله ی سبز ران
در ساعت پنج عصر.
زخم ها می سوخت چون خورشید
در ساعت پنج عصر.
و در هم خرد کرد انبوهی مردم دریچه ها و درها را
در ساعت پنج عصر.

در هر کنار کوچه، دسته های خاموشی
در ساعت پنج عصر.
و گاو نر، تنها دل برپای مانده
در ساعت پنج عصر.
چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستش
در ساعت پنج عصر.
چون یُد فروپوشید یکسر سطح میدان را
در ساعت پنج عصر.
مرگ در زخم های گرم بیضه کرد
در ساعت پنج عصر
بی هیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر.
تابوت چرخداری ست در حکم بسترش
در ساعت پنج عصر.
نی ها و استخوان ها در گوشش می نوازند
در ساعت پنج عصر.
تازه گاو نر به سویش نعره برمی داشت
در ساعت پنج عصر.
که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین کمانی بود
در ساعت پنج عصر.
قانقرایا می رسید از دور
در ساعت پنج عصر.
بوق زنبق در کشاله ی سبز ران
در ساعت پنج عصر.
زخم ها می سوخت چون خورشید
در ساعت پنج عصر.
و در هم خرد کرد انبوهی مردم دریچه ها و درها را
در ساعت پنج عصر.

در ساعت پنج عصر.
آی، چه موحش پنج عصری بود!
ساعت پنج بود بر تمامی ساعت ها!
ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه!
 

Roxana

هنرمند + کاربر برگزیده
نویسنده فعال
هنرمند
کاربر فعال تالار
Apr 29, 2024
341
در سرتاسر آسمان
تنها یک ستارهٔ‌گُشْن است.

لبریز از احساس و دیوانه از عشق
با ذره‌هایی از غبار و
گرده‌هایی از طلا.

برای دیدن قامت خود، اما
دنبال آینه‌ای می‌گردد!

آی ای نرکس مغرور نقره فام،
بر فراز آب‌ها!

در سرتاسر آسمان
تنها یک ستارهٔ‌گشْن است!

منبع: آرشیو شعر جهان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 3) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا