موهایت را که کنار می زدی،
دانه های آفتاب می آمدند لابلای پلک هات ، روی پله پله ی بند بندِ انگشت هات تاب بازی کنند. میوه ها دست می انداختند دور گردن هم ، همدیگر را خم می کردند نزدیک شانه هات برگردی نگاهشان کنی . رودها پایِ باد را می گرفتند موج می انداختند توی خودشان تا صدای آب را که شنیدی خواب پهن شود روی صورتت . آن وقت ابرها می دویدند سمت زمین ، زیر سرت بالشت می شدند تا راحت تر از وقتی که بیداری بتوانند تماشایت کنند ؛ موهایت را که کنار می زدی دانه های آفتاب و میوه ها و رودها و ابرها هیچ... من که آدم بودم چه کنم؟!