درحال تایپ رمان ظهور مرگ | حافظ وطن دوست کاربر انجمن چری بوک

  • نویسنده موضوع Tavan
  • تاریخ شروع
  • Tagged users هیچ

Tavan

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر انجمن
Jan 22, 2025
55
کد059
نام رمان :ظهور مرگ
نام نویسنده:حافظ وطن دوست
ژانر رمان: فانتزی، ترسناک ،عاشقانه، تراژدی
ناظر: @mojgan_a
خلاصه: دنیا آن طور نیست که دیده می‌شود؛ بلکه، آن طور که باور می‌شود، دیده می‌شود. کسی چه می‌داند هم اکنون در پس پرده چه اتفاقاتی رخ می‌دهد.
خواب، به پایان رسیده و شعله‌های انتقام همه جا را فرا گرفته؛ انتقامی به رنگ سرخ و به طعم خون؛ اما مسبب شروع این انتقام کیست؟​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145

1000011845.jpg
نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛

|قوانین تالار رمان|

سپس پس از گذشت 20 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح رمان خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|

بعد از نقد و تگ اثر خود ميتوانيد درخواست جلد بدهيد
|درخواست جلد آثار|

چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید
|درخواست ضبط مونولوگ|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن رمان خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام رمان خود را اعلام کنید
|اعلام اتمام آثار|


باتشکر
مدیریت تالار رمان​
 

Tavan

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر انجمن
Jan 22, 2025
55
مقدمه:
سکوت را می‌شنوی؟ این سکوت، آرامش قبل از طوفان است؛ زیرا به زودی همه چیز متغیر و متزلزل می‌شود.
برای بازگشت او نیاز به یک قربانی‌ست؛ و اما چه کسی به مقام قربانی نایل خواهد شد؟
کسانی که در مقابلش هستند، باید عاشقانه خود را پذیرای طعم آغو*ش مرگ کنند؛ اما قرعه به نام آن هایی که در کنارش هستند چه خواهد افتاد؟
شاید باید خودشان را برای استقبال از پاداشی بزرگ آماده کنند؛ چه کسی سزاوار این پاداش است؟ پاداشی که از جانب مرگ دریافت می‌شود و گاه فراتر از تصور آن هاست که با خود این شبهه را به وجود می‌آورد:
مرز بین انسانیت و انسان نبودن کجاست؟ از چه جایی به بعد یک انسان، دیگر یک انسان نیست؟
 

Tavan

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر انجمن
Jan 22, 2025
55
جسم بی‌جونش رو به کناری پرت کردم و پس از چند لحظه بی‌تفاوت نگاهش کردن، چشم از او برداشتم و یک دور کل غاری رو که به مدت چهل و نه سال مکان مزارم شده بود، مورد بازرسی قرار دادم. با تکون خوردن چیزی، حواسم دوباره معطوف دختری که تا چند لحظه‌ی پیش با فاصله از من ایستاده بود شد. سعی داشت فرار کنه. من هم بودم همین کار رو می‌کردم. در کسری از ثانیه، خودم رو به ورودی غار رسوندم که از ترس سر جاش خشکش زد و هینی سر داد. حالت چهره‌ش واسم خیلی جذاب بود؛ دقیقا مثل دختر بچه‌های پنج شش ساله‌ای که از ترس قالب تهی می‌کنند؛ چشم‌های درشت آبیش کاملا از فرط ترس ریز شده بود و ابروهای مشکیش توی هم فرو رفته بود. از چنین چهره‌ی معصومی، انتظار یک همچین چیزی داشتم؛ اما انگار تا به این جاش دیگر زیاده روی بود. هر چند که چیز کمی نبود، برادرش رو جلوی چشم‌هاش
کشته بودم و تا قطره‌ی آخر خونش رو مکیده بودم. بالاخره طلسم افکارم رو شکستم و رو به دختری که هر دم امکان التماس دوباره‌ش بود، ل*ب زدم.
- گفتی اسمت چی بود؟
با لکنت زبانی که ترس درونیش رو نشون می‌داد، جواب داد.
- جس... جسیکا.
مطمئن بودم حالت چهره‌م چیزی از افکارم مشخص نمی‌کنه؛ یک چهره‌ی کاملا بی‌تفاوت که البته فکری که توی سرم موج می‌زد هم همین بود. بی‌تفاوت و کلافه؛ بی‌تفاوت به خاطر این که پس از این همه سال زندگی، این رفتارها واسم عادی شده بود و کلافه از این که بعد از گذشت چهل و نه سال از مرگم یا بهتره بگم خواب عمیقم، مردم این شهر دست از حماقت برنداشتند. تاریخی که چندی پیش از زبون پسر جاستین نام شنیدم، داشت توی سرم رژه می‌رفت؛ پنج شنبه، شانزدهم ژانویه‌ی دو هزار و بیست و پنج. دختر چند قدم به عقب برگشت که باعث شد دوباره توجهم رو به خودش جلب کنه. چشم‌های قهوه‌ایم رو باز و بسته کردم و قدمی به سمتش برداشتم و فکری که توی سرم رژه می‌رفت رو به زبون آوردم.
- بی‌خیال، برادرت یه احمق بود...
حرفم رو نیمه کاره رها کردم و همین طور بهش خیره موندم که باعث شد تا بالاخره اون هم به حرف بیاد.
- اما... اما اون تو رو... تو رو برگردوند.
دیگه از این ترس و لکنت زبان دختر خسته شده بودم. جواب دادم.
- و دقیقاً به همین خاطر بود که مرد. اون به خاطر برگردوندن من، برادرزاده‌م رو کشت. خودت بگو ارزشش رو داشت؟ خب گیریم که ارزشش رو داشته؛ اما یه چیز دیگه می‌مونه.
آب دهانش رو قورت داد و سعی کرد لکنت زبانی که تا چند لحظه ‌ی پیش، دچارش شده بود رو پس بزنه.
- چی؟
سرم رو به طرف راست خم کردم.
- کسی که من رو به خاطر قدرت برگردونه، عاقبتش همین میشه. تا جایی که یادم میاد گفته بودم با بی‌گنا‌ه‌ها کاری ندارم نه با احمق‌ها، که متأسفانه برادر تو جزو دسته‌ی دوم بود.
 

Tavan

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر انجمن
Jan 22, 2025
55
قدم دیگه‌ای جلو گذاشتم و ادامه دادم.
- و اما تو شبیه اون نیستی؛ به همین خاطر اجازه میدم که زنده بمونی. حالا درخواستت از من چیه؟
با نفس عمیقی که کشید، سعی کرد تا خونسردی از دست رفته‌ش رو برگردونه.
- برادرم... رو... برگردون.
پوزخندی نثار این حماقت دختر زدم و گفتم:
- ناامیدم کردی دختر؛ می‌تونستی خواسته‌ی بهتری از من داشته باشی؛ اما چه میشه کرد، فرصتت رو از دست دادی.
شوک زده بهم خیره شد. التماس توی چشم‌هاش موج میزد؛ اما من حوصله‌ی این مسخره بازی‌ها رو نداشتم.
- لطفا...
نذاشتم حرفش رو تموم کنه و در ‌کسری از ثانیه، رو به روش ظاهر شدم و در یک حرکت انتحاری، گردنش رو کامل به سمت چپ چرخوندم. صدای شکستن استخوان‌های گردنش بهم حسی رو القا نکرد‌. رهاش کردم که کنار پاهام به زمین افتاد.
- احمق.
نگاهی دیگه به دور تا دور غار و افرادی که داخلش بودند انداختم. خانواده‌م؛ این وسط جای چند نفر خالی بود که امروز جای یکی از اون ها پر شد؛ اریک. جسم اریک رو دقیقا جایی که تا چند ساعت پیش، خودم خوابیده بودم گذاشتم. از غار بیرون اومدم که چشمم به جنگلی که اطراف غار رو احاطه کرده بود خورد. تا چشم کار می‌کرد درخت بود و فقط درخت. سرم رو پایین انداختم و زمزمه کردم.
- عالی شد. یه غار، اون هم درست تو دل جنگل.
هوا تاریک شده بود و سایه‌ی درختان هم بهش اضافه شده بود؛ اما این موضوع، دید من رو تحت الشعاع قرار نمی‌داد. خودم رو به مرز جنگل رسوندم که وصل به یک خیابون کاملا خلوت میشد. باید یک فکری به حال لباس‌هام می‌کردم. مسیری رو که به نظرم به شهر منتهی میشد رو انتخاب کردم و شروع کردم به راه رفتن. حدسم درست از آب در اومد چون پس از گذشت یک مدت زمان نسبتا کوتاه، اثر شهر جلوی چشم‌هام نمایان شد. بر اساس خاطراتی که از قبل داشتم، سعی کردم راه خونه‌م رو در پیش بگیرم؛ خونه‌ای که این همه مدت ازش غافل بودم.
***
کنار درختی ایستاده بودم و از پنجره مشغول تماشای خونه شدم. بعد از این همه سال هنوز هم سالم و دست نخورده باقی مونده بود. بی‌خیال رفتن به خونه شدم؛ عقب گرد کردم و به سمت نیمکتی که کمی پیش در نیمه‌ی راه دیده بودم قدم برداشتم. گمونم کمی تنهایی و خلوت مناسب بود.
- به نظر آدم متشخصی میای!
به طرف کسی که این حرف از زبونش شنیده بودم برگشتم. دختری تقریبا قد بلند با موهای بلوند و فر. کل اندامش رو خیلی سریع از نظر گذروندم و سپس توی چشم‌های قهوه‌ای روشنش دقیق شدم.
 

Tavan

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر انجمن
Jan 22, 2025
55
بی‌حرکت و خنثی نگاهش کردم. دستش رو جلو آورد با لبخند ادامه داد.
- آدویفا.
آدویفا، به معنای گرگ نجیب. ابرویی بالا انداختم؛ کامل به سمتش چرخیدم و بدون هیچ عکس‌العملی به دستش خیره شدم؛ لبخندش رنگ باخت. دستش رو خیلی آروم مشت کرد و به عقب برگردوند. با لبخندی مصنوعی ل*ب زد.
- می‌تونیم بشینیم؟
به خودم اومدم.
- باشه.
روی نیمکتی که تنها چند قدم با ما فاصله داشت نشستیم. نمی‌دونم آخرین باری که کنار یک انسان نشسته بودم چه زمانی بود که الان دارم این کار رو تکرار می‌کنم.
- نمی‌خوای اسمت رو بهم بگی؟
نمی‌دونم چه چیزی اون لحظه من رو مجاب به این کرده بود که با یک همچین شخصی هم صحبت بشم؛ اما باز با این حال جواب دادم:
- ساموئل.
لبخند دوباره روی ل*ب‌هاش جون گرفت.
- اهل این جا نیستی نه؟
بیشتر توجه‌م روی تن صدای آرومش بود؛ چیزی که بیشتر از همه من رو تحت تاثیر قرار می‌داد.
- چرا؛ فقط یه مدت از زادگاهم دور افتاده بودم.
کامل به نیمکت تکیه داد و پرسید.
- چی باعث شده این وقت شب تو همچین جایی پرسه بزنی؟
به نیم رخش خیره شدم و چیزی که نظرم رو جلب کرد، بینیش بود؛ کوچک و خوش فرم و متناسب با صورت. جواب دادم.
- خودت چی؟ چی باعث شده که این وقت شب، توی یه خیابون برهوت نزدیک به جنگل که پرنده هم تو آسمونش پر نمی‌زنه، پرسه بزنی؟
با نوک انگشت‌هاش موهاش رو پشت گوش‌هاش برد و خندید.
- اوه، من خونه‌م همین اطرافه؛ مشکلی پیش نمیاد.
به من خیره شد و با همون خنده ادامه داد.
- خب، نمی‌خوای چیزی بگی؟ قول میدم راز نگه دار خوبی باشم.
تصمیم گرفتم کمی از افکاری که توی ذهنم هست رو بریزم بیرون؛ اون که بالاخره سر آخر چیزی یادش نمی‌موند. ل*ب زدم.
- دیگه هیچ دلیلی واسه ادامه‌ی این زندگی ندارم.
با این حرفم خنده‌ش رو جمع کرد؛ شاید می‌خواست هم‌دردی کنه یا شاید هم فقط کنجکاو شده بود.
- چرا؟
طبق عادت همیشگیم، سرم رو به سمت راست خم کردم.
- می‌دونی؛ بعد از یه مدت طولانی از خواب بیدار شدم، دیدم خیلی زمان گذشته؛ همه چی فرق کرده و همه‌ی دشمنانم مردن.
کمی به جلو خم شد و گفت:
- باید از بابت خوشحال باشی.
نمی‌دونم چرا با این که حرف‌هام گمراه کننده بود؛ اما با این حال چیزی از من نمی‌پرسید.
- باید باشم؛ اما نیستم؛ قبل از خواب، تموم چیزی که می‌خواستم این بود که بیدار شم و انتقام بگیرم؛ اما الآن...
حرفم رو ادامه ندادم که دستش رو بین موهای بلوند و فرش فرو برد و جواب داد.
- یعنی هیچ عشقی، کاری، چیزی نیست که خوشحالت کنه؟
متقابلا دستی به موهای قهوه‌ای تیره‌م کشیدم.
- نه.
کمی تامل کرد و بعد توی چشم‌هام خیره شد.
- پس اگه فقط انتقام بهت انگیزه میده، اون انتقام رو بساز؛ مهم نیست چه طوری؛ اما لااقل بعدش خیالت راحته که انتقامت رو گرفتی.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 15) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 1) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا