در حال ضبط دفتر آزادنویسی رویاهای سرگردان| Dark dreamer

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,208

رویاهای سرگردان | رویاپرداز تاریک
@Dark dreamer عزيز

ممنون از شركت شما در اين طرح
در این تاپیک فرد دیگری جز نویسنده، حق ارسال هیچ پستی را ندارد.
درصورت مشاهده موارد غیراخلاقی با کلیک بر گزینه "گزارش" با ما همکاری کنید.
چنانچه تمایل به ایجاد دفترآزادنویسی داشتید، از این تاپیک اقدام نمایید.
اعلام امادگي دفتر آزادنويسي

|تيم مديريت تالار كتاب|
 
آخرین ویرایش:

Dark dreamer

منتقد کتاب
منتقد
نویسنده فعال
Sep 14, 2024
114
داستان بی سر ته داخل چاهو نگاه نکن



روی نزدیک میز صندلی که رو به صخره بود نشست و از کوله پشتی اش قمقمه آبی رنگش را دیشب داخل فریزر سپری کرده بود از گوشه کوله پشتی اش بیرون آورد و آن را سر کشید.

راه سختی را برای بالا آمدن به اینجا طی کرده بود و شدیداً تشنه و خسته شده بود و با کمک آب کمی از آن رفع کرد.

گرمای هوا هم بر تشنگی اش می افزود

داخل این عمارت قدیمی سامورایی که بالای قله بود دریا به خوبی دیده می‌شد.

درحالی که مشغول حرکت منظم و دلنشین امواج دریا بود صدایی توجهش را جلب کرد

- فنجون سی چهارم فنجون هفتاد و پنجم فنجون سی و هفتاد و تمام. بریم سراغ قوری ها قوری اول قوری دوم ...



نگاهی به دور بر انداخت کسی درحال شمردن فنجان ها نیافت.

همگی روی صندلی هایی که داخل محوطه عمارت چیده شده بودند نشسته بودند و درحال صحبت بودند.

_قوری هفتم قوری هشتم قوری نهم قوری دهم قوری یازدهم...

از گوش های تیزش استفاده کرد و متوجه شد که صدا از پشت سرش یعنی حیاط کناری عمارت می آید.

از روی صندلی بلند شد و به سمت حیاط کناری حرکت کرد.

یک چاه که چند کاغذ قرمز عجیب دور بر آن چسبانده بود. در حیاط پشتی بود و کسی در آنجا نبود.

به آن نزدیک شد و دستانش را روی لبه‌اش گذاشت و خم شد

به هیچ کدام از آنان توجهی نکرد داخل نقاشی های داخل آن کاغذ های قرمز در واقع طلسم بودند که هر کدام ویژگی های منحصر به فردی داشتند.

صدا داخل چاه می آمد .

صدای دختری را می‌شنید که درحال شمارش اشیا بود.

داخل چاه خالی بود ولی صدای آن دختر به وضوح شنیده می‌شد

- قوری بیست و هفت قوری بیست و هشت قوری بیست نه

بیشتر خم شد اما خودش را محکمتر از قبل گرفت تا خدایی ناکرده نیوفتد

با صدای نسبتاً بلندی گفت:

- کسی اون پایینه

ناگهان صدای جیغ وحشتناکی داخل چاه پیچید. و هم‌زمان روح دختر ترسناکی که نصف صورتش تجزیه شده بود و به جای پوست گوشت و لثه دندانش دیده میشد از درون چاه جهید و به سمت او حمله ور شد و فریاد زد

- مزاحمم نشو اگه یکی از قوری ها گم بشه ارباب من رو می‌کشه

ماهنی از شدت ترس جیغی کشید کنترلش را از دست داد و داخل چاه افتاد

فلش بک به زمان حال

ماهنی از شدت نگرانی دستانش می‌لرزید آخرین خاطره ای که یاد داشت سقوطش درون چاه بود و چیزی بیشتر از آن نمی‌دانست

درحالی که با دستان لرزانش پشت سرش را می‌خواراند گفت:

- دوباره بگو؟ الان داخل تیر کدوم سال هستیم.

پسری که رو به رویش نشسته بود و با آرامش به صندلی اش تکیه داده بود پاسخ داد:

- سال ۱۴۰۳ شمسی

آخرین باری که تقویم را چک کرده بود تقویم سال ۱۳۹۷ را نشان داده بود.

نمی توانست باور کند که شش سال داخل آن چاه بود.

آن پسر ادامه داد:

- شانس آوردی که روی چاه اکیکو طلسم زمان زده بودند زمان برای تو ایستاده بود و تو توسط روح دچار آزار و اذیت نشدی فقط منتقل شدی به روزی که من اومدم بالای چاه



جهت لذت بیشتر از این داستان فی البداهه من توی گوگل اکیکو رو سرچ کنید
 

Dark dreamer

منتقد کتاب
منتقد
نویسنده فعال
Sep 14, 2024
114
از نوشتن بیزار بود قلم و کاغذ بدترین دشمنش بودند.

دستخط بدش، آتش نفرتش را از نوشتن شعله‌ور تر از قبل می‌کرد.

سالها گذشت، با دیدن دوستش درحال نوشتن است، جرقه‌ای به ذهنش خورد.

او همان آدم بود آدمی که نوشتن دشمنش بود. اما این بار نوشتنش تفاوت داشت، منبع نوشتنش ذهن فرد دیگری بود، منبع کلمات این‌بار قلب خودش بود.

اندوهی که روی قلبش سنگینی می‌کرد را به شکل کلمه در می‌آورد و داخل کاغذ می‌نوشت و از قلبش خارج می‌کرد.

از ساکنان زیر دریا از قصرنشینان آسمان از مردمان زیر زمینی می‌نوشت.

طولی نکشید که قلمش تبدیل به در جادویی شد که کاغذ را تبدیل به دری به عالمی دیگر می‌کرد و او را برای مدتی از این عالم خسته کننده و تکراری می‌ربود.
 

Dark dreamer

منتقد کتاب
منتقد
نویسنده فعال
Sep 14, 2024
114
داخل آب فرو می‌رفتم. اکسیژن داخل ریه هام سریعتر از اونی که فکر می‌کردم تموم شده بود.

از تبی که چند روز عذابم می‌داد خبری نبود تمام بدنم خنک بود.

نور خورشید رفته رفته کم‌رنگ می‌شد و از نورش دور می‌شدم و داخل تاریکی غرق می‌شدم. برخلاف گذشته دیگه ترسی از تاریکی نداشتم و مشتاق این بودم که زودتر بهش برسم.

داخل دریا،برخلاف خشکی واقعا آروم بی صدا بود. چرا زودتر پیداش نکردم.

راحت بودم هیچ تلاشی برای نجاتم انجام نمی‌دادم اجازه می‌دادم آب آروم آروم من رو ببلعه و به پایین بکشه.

چیزی اون بالا برای من نیست.

نه پدری نه مادری با مرگ من ناراحت میشه.

دوستان فیکی که شاید مرگ من اونا رو خوشحال کنه.

معشوقه‌ای که با بی‌رحمی بازیش دادم.

اگه قراره دیگه هیچوقت نتونم پیشش برگردم چرا زنده بمونم دلیلی برای نفس کشیدن ندارم

اگه قرار باشه بدون اون زندگی کنم بهتره داخل قبرم ادامه‌ بدم.

اعتراف می‌کنم که آدم بده این داستان عاشقانه من بودم و من باختم من اون عاشق اون چشما شدم و از دستشون دادم‌‌.

عاشق گرمای آغوشش بودم اما دارم الان توی آب سرد تاوانش رو با جونم می‌دم.

چیزی نمانده بود که سیاهی چشمام رو بگیره.

صدای جوش خورش آب آرامش داخل دریا رو بهم زد.

فردی خودش را داخل آب انداخت.

صورتش پشت خورشید بود و سیاه دیده می‌شد اما خیلی ناشیانه شنا می‌کرد معلوم بود که اصلا شنا بلد نیست وایسا ببینم این این رهامه!

اون اون گفته بود شنا بلد نیست اون چرا چرا این‌جاست نمی فهمم نباید این طور باشه اون از آب می ترسه.

دیدنش بعداز اون اتفاق یه معجزه برام مثل معجزه بود

از اکسیژن از غیب به ریه هام رسوند

دوباره جون گرفتم و دست و پاهای یخ زده من تکون خورد.

با تمام سرعت خودم رو بهش رسوندم و دستام رو دورش حلقه زدم و بغل کردم و خودم رو به بالای آب رسوندم.

هر دو مون به بالای آب رسیدیم

نفهمیدم اصلا چطور اونقدر سریع مسیر رو طی کردم تنها چیزی که می‌دونم تو بغلشم و اون از آب می‌ترسه.

درحالی که یه دستم دور گردنش بود با اون یکی دستم خودم و اون رو داخل آب به سمت ساحل کشوندم جسم خسته من روی شن های ساحل کنار اون که بدنش لرز خفیفی داشت افتاد.

درحالی که نفس نفس میزد گفت:

- بعداز این همه بازی، غلط می‌کنی بخوای بمیری دو انتخاب بیشتر نداری باید تا آخرش وایسی یا باید خودم بکشمت اجازه نمی‌دم کس دیگه ای بکشتت.
 

Dark dreamer

منتقد کتاب
منتقد
نویسنده فعال
Sep 14, 2024
114
سیاه و مقدس

به نظر من کلاغ یک موجود بسیار مقدسی است که انسان آن را درک نمی‌کند.

اگر سیاهی بالش نماد شیطانی بودنش بود باید گفت پرده خانه خدا را نیز به این رنگ زیبا مزین کرده اند.

اگر سفیدی رنگ زیبایی بود و بر سیاهی برتری داشت آدمیان با دیدن موهای سفیدشان خوشحال می‌شدند و با دیدن کفن سفید احساس شادمانی می‌کردند

چهره‌اش برای انسان جذاب نیست ولی به این معنی نیست که خالق او نقاشی ماهری نیست او مهارت کافی را دارد ولی آدمی‌زاد نمی‌داند چگونه نگاه کند و زیباییش را درک کند

قضاوت صدایش توسط آدمیانی که هیچ درکی از قلب و سخنان او ندارند ناجوانمردانه است. شاید معنی شعری زمزمه می‌کند زیباتر از بلبل و قناری است، یا شاید همراه درختی که به سجده رفته است درحال ذکر خدای تعالی است‌.

شاید حق تعالی به او نظر کرده و پرده غیب را از چشمانش کنار زده و او درحال افشای علوم عالم غیب است که انسان با دیدن او یاد عالم ماوراء می افتند

می‌گویند خوش خبر نیست مگر همه خبرها خوش است؟ شاید آتش اختیار از دست داده و و جان جنگل افتاده است یا شاید رودخانه‌ای دوباره به آهنگ قدرتنمایی وارد حریم جنگل شده است شاید بادصبا طغیان کرده است، شاید دوباره سر کله آن حیوان دوپا پیدا شده است

او در این شرایط سخت بر خلاف بلبل که محسور گل سرخ شده است و عقاب که آنقدر بالا رفته و غرور را سوار کمرش کرده است و جان حیوانات جنگل برایش مهم نیست

بال هایش را می‌گستراند و با تمام سرعت پرواز می‌کند همانند پیامبری که آدمیان را از جهل و جهنم می‌ترساند و از رسیدن روز رستاخیز هشدار می‌دهند.

او نیز با تمام وجودش فریاد می‌زند و آنان را بلایی در راه است می ترساند و به آنان هشدار رسیدن بلای ویرانگر می‌دهد

و هرکه صدایش را می‌شوند و فرار می‌کند جانش را مدیون اخطار به موقع او است.
 

Dark dreamer

منتقد کتاب
منتقد
نویسنده فعال
Sep 14, 2024
114
به من نگو که اجازه نمیدهم بروی من سقوط کردم نمی توانم بروم و بی تو زنده بمانم



پارت اول

من پری محبوبی بین پریان بودم.

بند انگشتی ها دورم حلقه می‌زدند و آواز می‌خواندن.

رایحه شیرین من حیات بخش گل های پژمرده بود.

هر لباسی و هر رنگی در بدن من همانند لباسی سلطنتی بود.

صورتم زیبا نبود بدنم لاغر و استخوانی بود موهای مشکی من کوتاه و زیبا نبود تمام چیزهایی که داشتم مدیون بال هایم بودم

فقط من بودم که از بیماری ضعف بال رنج می‌بردم البته بهتر است بگویم لذت می‌بردم.

بالهای من ضعیف بود تکان دادن آن برای من سخت بود.

اما بال های پریان زن و دختر بنفش و قرمز است و تنها کسی که مشکل صورتی رنگ بودن بال را داشت من بودم

حتی بین ۵ خواهرو ۷ برادر فقط من این مشکل را داشتم

کوچکترین خواهرم از هشت سالگی پرواز می‌کرد درحالی که پریان از ۱۰ سالگی آموزش می بینند و برادرانم مدال آور مسابقات سرعت بودند و من برای آنکه رکورد سقوط را نشکنم پرواز را از زندگی ام حذف کرده بودم. و خودم را دلخوش به زیبایی رنگ آن کرده بودم که برای من محبت و عشق و زیبایی و توجه به ارمغان می آورد پرواز برای من مسئله مهمی نبود چون هرچه می‌خواستم خواهران بزرگم برایم فراهم می‌کرد هرکس مرا مسخره میکرد فقط لازم بود برادرانم را صدا بزنم

هیچوقت غصه پرواز در دلم نبود را تا آنکه روزی بزرگترین برادرم من را در آغوش گرفت و به آسمان ها برد.

اوایل ترسیدم وحشت کردم تن و بدنم در آغوشش می لرزید جسارت باز کردن چشمانم را نداشتم

در کمترین زمان به یک محوطه پر از آب رسیدیم. که آن را اقیانوس نامیده می‌شد.

بعضی از آب ها قصد پرواز و طغیان داشتند جای جالب اینجا بود که طغیانشان نظم خاصی داشت و صدای آنان ذهن آدم را آرام می‌کرد.

بی حد و انتها بود تا چشم کار می‌کرد آب بود و آسمان.

از میان دریا آبی رنگ موجودی درشت هیکل جهید و صدایی خاص و دلنشین از خودش بیرون آورد و یک چشمه از پشتش فوران کرد.

برادرم آن را نهنگ صدا می‌کرد.

آن منظره را دقیق به یاد نمی آورم ولی آن صدای طغیان آب و آن نهنگ در ذهنم هک شده است

من صدای فلوت و گیتار و نی و ویولن و کمانچه را شنیدم من هزارن گونه پرنده بهشتی را شنیده بودم اما آن صدا اولین صدایی بود که مرا دلتنگ کرد.

همان شبی که به خانه برگشتیم.

فهمیدم بال هایم چقدر بی ارزش و زشت هستند

این ضعف هیچوقت نعمت نبوده بلایی بود که مرا از دیدن زیبایی ها محروم کرده بود

ادامه دار
 

Dark dreamer

منتقد کتاب
منتقد
نویسنده فعال
Sep 14, 2024
114
کاش می تونستم بگم مامان حق با توعه من یه رباتم.
من هنوز سنی ندارم ولی جا به جایی این همه احساس توی قلبم برام خسته.
کاش می‌تونستم با چاقو قلبم رو بشکافم و مقداری از احساساتم بریزه بیرون و قلبم سبک بشه.
مغزم شده شکنجه‌گر من می‌خوام خاموشش کنم خاموش نمیشه دائما صدایی که تو ذهنمه با دلیل منطق بهم می‌گه من شکست خوردم. ولی کمک نمی‌کنه که خودم رو نجات بدم کاملا کاراییش رو از دست داده

آینده‌ام قرار نیست خوب باشه
وقتی به آینه نگاه میکنم زخمم رو دوباره می‌بینم اما این بار عمیق‌تر
من توی پایین گیر کردم بخوامم نمی‌تونم بالا بیام.*


*آهنگ D day از شوگا رو گوش کرده باشید می‌فهمید چی می‌گم
 

Dark dreamer

منتقد کتاب
منتقد
نویسنده فعال
Sep 14, 2024
114
به من نگو که اجازه نمی‌دهم بروی من سقوط کردم نمی توانم بروم و بی تو زنده بمانم



پارت دوم



یک شب ماه آبی رنگ آسمان که قرصش کامل بود و با تمام قدرت می‌درخشید و سعی می‌کرد که با تقلید از خورشید کل آسمان را نورانی کند.

نورش همانند خورشید نبود اما در حدی بود که به من کمک کرد که نیمه شب به راحتی بدون هیچ صدایی از خانه فرار کنم و به سمت دره انسان ها بروم بدون آنکه کسی بویی ببرد.

لبه دره ایستادم باید پرواز می‌کردم و لذت تماشای دریا را برای همیشه به دست می آوردم یا مرگ نصیب بال های بیمار و ضعیفم می‌شد.

دریا یا مرگ البته من به خودم اعتماد زیادی داشتم و مطمئن بودم که بال هایم کمکم خواهند کرد.

بال هایم را تکان دادم بال های من خشک بودند و سخت تکان می‌خوردن چون عضو بی استفاده بدنم بودند ولی مطمئن بودم که کار می‌کردند.

چشمانم را بستم و بدون هیچ مقدمه و شمارشی پردیم.

بال هایم را تکان دادم و تکان دادم تا اوج بگیرم اما باد تندی که از زمین می‌وزید آرام آرام بال های من را زخمی کرد و درد عمیقی به من هدیه داد.ا لاخره آنان از جایش کند و در پشت سرم چیزی جز زخم عمیقی که در نبود بالم خودنمایی می‌کردند نبود.

تنها دارایی ام تنها چیزی که داشتم با انکه ناقص بود و کار نمی‌کرد اما نیازش داشتم از دست دادم خودم را لایق مرگ می‌دانستم من کفر نعمت کرده بودم بال هایم را از دست دادم جانم هم چیزی نیست باید بدهم تا برود



و با ضرب شدیدی روی زمین سقوط کردم.

اما به قدری بدشانس بودم که مرگ هم از من پری بی بال و ضعیف که همه چیز را از دست داده بود رو بر گردانده بود.

شنیده بودم از ذات انسان ها از پستی و شرافت آنان خبر داشتم.

از زیاد بودن انسان های پست از زیاد بودن ظالمان آن آگاه بودم.

آنقدری گریه کردم که در آن چمنزار تاریک به خواب رفتم.



صبح به امید آنکه در عالم مردگان باشم چشمانم را گشودم با چشمان مشکی تو رو به رو شدم زبانم از زیبایی تو بند آمد باور آنکه انسان باشی برای من سخت بود.

من را در آغوش کشیدی برایم آواز خواندی.

دریا و آن موجود درونش باید تو را استاد خطاب کنند که آنقدر زیبا می‌خوانی

آغوشم میگیری دستانت را حس می‌کنم که من را محکم گرفته است از خوشی دیوانه ام می‌کند.

دستم را روی گونه های استخوانی ات میکشم قلبم دیوانه وار به تپش می‌افتد به انگشتانم حسادت می‌کند.

بی منت عاشقم هستی کاش من هم بتوانم بی منت باشم و بدون آنکه از تو جدا شوم با تو زندگی کنم







تمام

این رمان بی سر و ته الهام گرفته از آهنگ جدید جونگ کوک بود یکم افسانه ایش کردم.

پارت اول چون واقعا حالم خوب بود تونستم احساسی بکنمش پارت دوم رو با احوالی خراب و داغون نوشتم برای همین ازتون صمیمانه معذرت می‌خوام
 

Dark dreamer

منتقد کتاب
منتقد
نویسنده فعال
Sep 14, 2024
114
سنگینی گناه روی دوشش حس می‌کرد، جاذبه نبود که او را به زمین می‌کشید آن بار سنگین او را به سمت جهنم می‌کشاند.

صدای امواج خشمگین دریا که، بی‌صبرانه در منتظرش گرفتن جانش بودند را می‌توان می‌شنید.



میان صدای جوش خورش دریا صدای گریه ناله و شیون کسانی را که برای رسیدن به هدفش کشته بود را می‌شنید‌.

او به خاطر رسیدن همچین روزی لحظه‌ شماری می‌کردن، روزی که رها می‌شود روزی که تا ابد به خواب می‌رود بدون آن‌که نگران چیزی باشد

اما چشمان آن دختر همه چیز همه نقشه را داشت خراب می‌کرد.

موهای آشفته اش که جلوی صورتش ریخته بود نمی توانست جلوی درخشش چشمان عسل فامش شود.

مچ دستش را گرفته بود و در آخرین لحظه مرگ را از چنگالش در ربوده بود.

به خودش لعنت فرستاد که چرا نیهان را انتخاب کرد تا شاهد مرگش باشد. کارش عین این می‌ماند که مجنون گناهکاری که قصد کفاره دادن گناهش با پرداخت جانش بود لیلی را برای رساندن خبر مرگش انتخاب کند.

اما دیدن لیلی در هر شرایط نور چشمان مجنونش است نمی‌توانست در آخرین لحظه فقط و فقط به چند تکه ابر نگاه کند.

می‌خواست با دیدن چهره معشوقش از این دنیا فرار بکند اما همین چهره تبدیل به شیطانی وسوسه‌گر شده بود و هوس زنده ماندن و در قلبش شعله‌پرغ می‌کرد.

با صدایی آرام گفت:

- نیهان، دستم رو ول کن من باید کفاره گناهانم رو بپردازم.

نیهان نیز با خشم فریاد زد:

- نمی‌زارم! اگه واقعاً ادعا جبران و کفاره داری زنده بمون و همه چی رو درست کن، جنازه‌ات به درد کسی نمی‌خوره.

سنگینی که روی قلبش حس می‌کرد هر لحظه بیشتر می‌شد.

احساس شیرینی که نسبت به نیهان داشت فریبنده بود اما توان مبارزه با سنگینی گناه روی دوشش را نداشت.

هر لحظه که می‌گذشت تحمل عذاب وجدان بیست ساله‌اش در درون قلبش سخت‌تر می‌شد.

بدون هیچ حرفی شمشیرش را از غلاف در آورد و زخمی روی بازوی نیهان زد و خودش را رها کرد.

نیهان یک آهی زیر لب گفت دستش را کشید زخمش چندان عمیق نبود توان رها کردن او را نداشت با یک جهش به سمت او پرید و محکم فئودور را در آغوش گرفت.

دستانش را لای گیسوان مشکی او گذاشت و زمزمه وار گفت:

- نمی‌زارم بمیری.





* این متن صرفا تمرین بود برای ساختن یه پایان بازی که مخاطب بره شوک
 

Dark dreamer

منتقد کتاب
منتقد
نویسنده فعال
Sep 14, 2024
114
مشکلی نیست





در برابر زخم جسمانی خوب مقاومم

ولی در برابر آسیب روحی زود می‌شکنم

این دردا، این حس باخت، این تلخی این تنهایی، یه روزی تبدیل کلماتی میشن که جمله های طلایی رمانم رو تشکیل میدن.

تا نکشی نمی‌فهمی چقدر دردناکه و نمی تونی بنویسی ولی من شکرگزارم بابت آموزش این احساسات.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 6) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا