درحال تایپ داستانك وبالِ‌تعسر | فاطمه نورا کاربر انجمن چری بوک

Neil I

دلنگار انجمن‌
کاربر VIP
نویسنده ادبی
مقامدار بازنشسته
Feb 3, 2024
569
كد:04

به نام خدا
عنوان: وبالِ‌ تعسر
ژانر: تخیلی، فانتزیه
نویسنده: فاطمه سلمانی
ناظر: @آنه

خلاصه:
لحظه‌ای ناخودآگاه چترِ لطف و رحمت از دستانم رها شد همراه بادِ نیک‌بختی رهگذر‌شدن و من با آداب لطف و رحمت ناآشنا شدم و سایه‌های‌ زلت، روح‌پاکم را تسخیر کردند. تا برسم به مجالِ خوشبختی، وبال و تعسرِ زندگی، روحم را فشرده کردند و در گرد و غبارِ نگون‌ بختِ دوزخ در میان دوزخیان دامن‌گیر شدم.

*معنی: عذابِ سخت و دشوار​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

GOLDEN

مدیر بازنشسته ادبیات
کاربر VIP
Mar 15, 2024
298
1674765438087_a3754q_2_0_gotx.jpg
بسم تعالی

نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛


|قوانین تالار |

پس از گذشت 5 پارت از فن فیکشن/ 10 پارت داستان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست جلد دهید
|درخواست جلد آثار|

سپس پس از گذشت 10 پست از اثر خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح اثر خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|

چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید

|درخواست ضبط آثار|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن اثر خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام اثر خود را اعلام کنید
|اعلام اتمام آثار|


باتشکر
کادر ارشد انجمن چری بوک
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Neil I

دلنگار انجمن‌
کاربر VIP
نویسنده ادبی
مقامدار بازنشسته
Feb 3, 2024
569
لب‌های خشک و ترک‌خورده‌ام را با زبانم کمی تر می‌کنم و نگاه بی‌حالم را به آسمان آفتابی می‌دوزم، گویا آفتابِ سوزان دلش نمی‌خواست که کمی شدت تابش خود را بر روی جسم این دوزخ خشک و بی‌حاصل کم کند و ابر‌های سیاهی که کمی در اطرافش احاطه شده بودن دیگر فایده‌ای نداشت در این صحرای خشک و سوزان فقط اندکی ابر نمی‌توانست در مقابل خورشیدی به آن عظیمی که مایل به رنگ سرخ بود مقاومت کند.
با جمع شدن اشک در چشمانِ قهو‌ایی ‌رنگم نگاهم را از آفتابِ سرخ می‌گیرم و سرم را پایین می‌اندازم و به شن‌هایی که رویشان نشسته‌ام چنگ می‌زنم. جهنم از آن چیزی که در رویا‌های خود خیال بافی کرده بودم بدتر و وحشت‌ناک بود؛ آخر نه از آن آبشار‌های با شکوه در جهنم بود و نه غذایی چرب و کبابی... این‌جا فقط عذاب بود.
اگر یک بار دیگر زنده‌ می‌شدم، آن مارمولکِ جسور را یعنی رحمان را با دستان‌ خودم در روز روشن خفه و ناقص می‌کردم و با خود به این‌جا‌ می‌آوردم و می‌گفتم:
- آخر تو را چه به تعلیم و ساخت ساز یک دین جدید؟ اصلاً حالا می‌توانی گناه‌های من را به خود یدک کنی؟
مردک بی‌‌احساس چطور توانسته بود که تمام لحظات زندگی را به من دروغ بگوید و منه احمق همه‌ی حرف‌هایش را پذیرفته بودم و کار‌هایی که حتی بدترین آدم‌ها نکرده بود را من تک‌تک مرور کرده بودم و حتی دیگر شیطان هم نمی‌خواست من را به جهنم بپذیرد و به‌خاطر آن‌که به پاهایش افتادم و خود را از پا‌هایش آویز کردم و خشان‌خشان از دربازه جهنم عبور کردم که حداقل بی‌سرپناه‌ نمانم و دیگر روزگارم در جهنم شوم مسخره شد.
 

Neil I

دلنگار انجمن‌
کاربر VIP
نویسنده ادبی
مقامدار بازنشسته
Feb 3, 2024
569
به یاد دارم در روز اولی که وارد جهنم شدم با یک قاتل زنجیره‌ای روبه رو شدم که نا‌خودآگاه آن قاتل با پیشانی‌اش به پیشانی‌ام کوبید و اولین مرگم در جهنم برای ضربه مغزی شدن بود؛ نفس‌کش اسمش را که الکی‌الکی قاتل زنجیره‌ای نگذاشته بودند که! او یک بیمار بود که بی‌دلیل آدم می‌کشت و توانسته بود یک روح را برای اولین بار بکشد، اگر دستم به او می رسید یک مشت حواله چشمان گوجه‌ایش می‌کردم اگر یک مرگ دیگر را در آن زمان فاکتور می‌گرفتم. هنگامی که دوباره در جهنم زنده شدم در میان یک دره روی یک تخته سنگ با ریشه‌هایی محکم بسته شده بودم. ناچیزان آنقدر ریشه‌ را محکم بسته بودن که احساس یک بز شل را می‌کردم، خلاصه آن‌ زمان آنقدر فریاد کشیدم که ناگهان از میان دره درختی خشک شروع به رشد کرد و یک دانه سیب لذیذ روی شاخه‌های بدون برگش در چند ثانیه ظاهر شد و از درخت جدا شد و در دهان بازم فرو رفت و دومین مرگم از شدت تنفس‌ کم و خفه شدن بود.
عجیب مرگ سومم وحشتناک شد! بوی غذای‌هایی لذیذی که همه از گوشت درست شده بودن بینی‌ام را قلقلک می‌داد، چشمانم جز سیاهی چیزی نمی‌دیدن. دیگر فضای چیزی که در آن حبس شده بود داشت من را خفه می‌کرد، دیگر دوست نداشتم خفه شوم. خفه شدن بسیار درد داشت و من ظرفیت آن را با یک شکم گرسنه نداشتم.
 

Neil I

دلنگار انجمن‌
کاربر VIP
نویسنده ادبی
مقامدار بازنشسته
Feb 3, 2024
569
در همان‌ هنگام که دیگر داشت نفسم هدر می‌رفت قفسه‌ای که رویم بود برداشته شد. خوشحال از آن‌که نجات یافته‌ام چشمانم را باز کردم که وحشت زده شدم، در سفره حال بهم زن شیطان بودم! دست و پاهایم در یک بشقاب آب پیز و سرخ شده بودن و مقداری پیاز کنارشان بود و مغزم در کاسه‌ی سوپی بود که جلوی شیطان بود و در حال میل کردن بود و چشمانم حالا با یک خلال دندان روی استیک بود.
شیطان از پشت میز بلند شد به سمت منی که فقط دو چشم از آن باقی مانده بود آمد. یکی از چشمانم را در دستانِ پرمو و کشیده‌اش گرفت و به دهانش که معلوم نبود دهان است یا یک غار برد و یکی از چشمانم را قورت داد، همان زمان قلبم در بشقابی که با ریحان تزئین شده بود از شدت ترس ایست قلبی کرد و این عذاب درد ناک مرگ سوم بود که پس از دوباره زنده شدن خود را در بدن همان قاتل زنجیره‌ای دیدم. آخ که نگویم قبض روح شدم، البته روح بود قبض هم شدم
اما برایم جالب بود که با آن‌که یک روح ناچیز بیش نیستم چطور دست و پاهایم را از هم دیگر جدا کرده و پخته بودن، عجب مغز متفکری در پشت این عذاب ها بوده می‌دانسته چطور باید وبال و تعسرِ خود را به رخم بکشد.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 11) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا