درحال تایپ باز‌آفرینی بازی روز‌های از دست رفته| امیر‌احمد محمدی فرد کاربر انجمن چری بوک

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
كد: 01

عنوان: روز‌های از دست رفته( قسمت دوم)
نویسنده: امیر‌احمد
ژانر: فانتزی، ترسناک، علمی‌تخیلی
برگرفته از : روز‌های از دست رفته اثر جان گاروین و جِف راس

خلاصه:
بعد از سال‌ها بد‌بختی و آوارگی فکر می‌کردم تونستم به آرامش برسم، همه‌چیز داشت خوب پیش می‌رفت اما یه اشتباه احمقانه باعث شد تا این‌جوری دوباره زندگیم تبدیل به جهنم بشه، اشتباهی که حتی تصورش را هم نمی‌کردم، ای کاش می‌تونستم... .​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,208
تاييد.jpg
بسم تعالی

نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛

|قوانين تالار بازافريني|

بعد از نقد و تگ اثر خود ميتوانيد درخواست جلد بدهيد
|درخواست جلد آثار|

چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید

|درخواست ضبط مونولوگ|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن دلنوشته خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
| انتقال به متروكه/ بازگرداني |

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام اثر خود را اعلام کنید
| اعلام اتمام آثار |

باتشکر
|سرپرست نگارش كتاب|
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
سخنی با خوانندگان: پس از مدت‌ها تصمیم گرفتم اثری که ساخت قسمت دوم آن لغو شده بود را به صورت یک داستان و بر اساس خیال، افکار و نظر خودم ادامه بدهم. لازم است نکاتی را پیش از شروع نوشتن یاد‌آوری کنم.
اثری که قصد نوشتن آن را دارم در حقیقت ادامه قسمت اول بازی‌ در سبک زامبی‌محور، آخر‌الزمانی و تیر‌اندازی است که در بیست و ششم آوریل سال ۲۰۱۹ برای نخستین بار منتشر شد و نظر اغلب کسانی که آن را تجربه کرده بودند در مورد آن مثبت بود اما بنا به دلایلی نا‌مشخص ساخت قسمت دوم با وجود تلاش نویسنده و کارگردان آن کاملاً لغو شد. اگر قصد خواندن این اثر را دارید نخست وقایع داستان قسمت اول که با سرچی ساده در اینترنت به آسانی پیدا می‌شود را مطالعه کنید تا در خواندن برخی از فلش‌بک‌های مربوط به آن که در وقایع قسمت دوم خواهد بود گیج نشوید.
همین‌طور خوش‌حال می‌شوم که اگر نقد، نظر یا پیشنهادی برای بهتر شدنش داشتید حتماً به بنده اطلاع بدهید.
و صد البته من از چند سال پیش آغاز به نوشتن کردم و خب طبیعتاً برای بهتر شدن قلمم به تمرین و تکرار زیادی نیاز‌مندم بنابراین اگر خواستید با نقد خود یا راهنمایی می‌توانید در بهتر شدن توصیفات داستان کمک کنید.
به خاطر طولانی شدن سخنم عذر‌خواهی می‌کنم.
امیدوارم بتوانم با قلمم اثری مناسب و داستانی که به اندازه قسمت اول لایق دیده شدن باشد را به وجود بیاورم.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
مقدمه:
می‌خندم و و خنده‌ام در این سکوت بغض‌آور اتاق بسی شنیدنی‌ست

خنده‌ای ولی با بغض و درد و طعم مرگ با من عجین شده بسی‌ست

ای مرگ، این روزها در این غبار عمر از گذر سایه‌‌ی زمان هم میترسم!

گویی گلوی من فریاد خفته‌ی صدها فرصت از دست‌رفته‌ی کسی‌ست

( شاعر: ام کا اچ p.r )
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
پیشگفتار:
( اول‌شخص)
درختان کاج با بدن تنومندشان سر از خاک بیرون آورده بودند و در هر دو طرفم با نظم خاصی رژه می‌رفتند.
شاخه‌های تنومندشان با فرشی از برگ سبز رنگ تسخیر شده بود و عده‌ای از آن‌ها با ضربات محکم ارّه‌برقی یا تبر تن زمین را در آغوش گرفته بودند.
صدای نعره‌های ترسناکشان با ریتمی تند تکرار میشد و گوش‌هایم را آزار می‌داد، بوته‌ها و علف‌های سبز زیر پا‌های پوسیده و خون‌آلودشان کمر خم می‌کردند و قلوه‌سنگ‌هایی که در مسیرشان بودند محکم توسط انگشتان پا‌یشان به سمتی پرتاب می‌شدند.
خشم و نفرت چشمان سرد و بی‌روحشان را تسخیر کرده بود، از دهانش کف بیرون می‌آمد و خون سرخ رنگ در جای‌جای صورت و دهانشان جولان می‌داد.
تعدادی از آن‌ها نعره‌زنان به طرفم قلوه‌سنگ پرتاب می‌کردند و تعدادی دیگر دست‌های خونین، دراز و باریکشان را به طرفم گرفته بودند و سینه‌خیز، چهار‌ دست و پا یا مانند انسانی معمولی به تعقیبم ادامه می‌دادند.
عطش کشتن خستگی‌شان را محو و تلاششان برای رسیدن به من را چند برابر کرده بود.
صورت‌های پوسیده و زشت، دندان‌های کثیف و خراب، لباس‌ها و شلوار‌های نیمه‌پاره و خراش‌های عمیق بدنشان موجی از خشم و نفرت را به بدنم تزریق می‌کرد.
قلبم در حین دویدن با ریتمی تند به سینه‌ام مشت می‌کوبید و نفس‌هایم از شدت خستگی به شماره افتاده بود.
ماهیچه پا‌هایم از شدت درد می‌سوخت و به سختی می‌توانستم تعادلم را حفظ و از افتادنم جلوگیری کنم.
خشاب‌های کلت کمری‌ام روبه اتمام و گلوله زیادی برایم باقی نمانده بود.
باید سریعاً راه فراری پیدا می‌کردم وگرنه توسط این زامبی‌های خون‌خوار شکار میشدم.
تلو‌تلو خوران تغییر مسیر دادم، به زحمت از زیر کنده درخت خشکیده‌ای عبور کردم و با بلند شدن از زمین مسیرم را ادامه دادم.
شاخه‌های خشکیده، علف‌‌ها و گیاهان اطرافم را با ضربات پا یا دست کنار زدم و به مسیرم ادامه دادم.
در حین این کار لوله اسلحه را به طرف زامبی‌های پشت سرم گرفتم و با کشیدن ماشه به سمتشان شلیک کردم.
چند‌تا گلوله‌ اول تعدادی را زمین زدند و باقی‌شان به جای زامبی‌ها تنه درختان یا کف زمین خاکی‌ رنگ را زخمی کردند.
صدای چکاندن ماشه آتشی وصف‌ناپذیر را به دلم انداخت و موجی از خشم و کلافگی اعصابم را خط‌خطی کرد.
فاصله‌‌شان با من هر لحظه کمتر و کمتر می‌شود، هر چه تلاش می‌کنم فاصله‌ام را با آن‌ها بیشتر کنم اما فایده‌ای ندارد.
ناگهان با چرخاندن سرم زیر پایم خالی می‌شود، تعادلم را از دست می‌دهم، فریاد‌زنان به داخل دریاچه عمیقی پرتاب می‌شوم و... .
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
( چند ماه قبل)

- لطفاً آروم باشید، هِی با شما هستم گفتم آروم بگیرید.
اهالی پناهگاه سریع دست از داد و فریاد و پچ‌پچ کردن با یک‌دیگر بر می‌دارند و در حالی که بی‌تابانه دور و اطرافم ایستاده‌اند با چشمانی که کنجکاوی از آن‌ها موج می‌زند نگاهشان را روی من قفل می‌کنند.
سرفه‌های کوتاهی سر می‌دهم، سپس با صدای بلندی می‌گویم:
- خبری که می‌خوام بهتون بدم خیلی خیلی مهمه، آا... .
مدتی سکوت می‌کنم، زبانم را روی دهانم می‌کشم و می‌گویم:
- همون‌طور که می‌دونین چند هفته پیش من با نظر و خواست خودتون به عنوان رئیس کمپ لاست لیک انتخاب شدم و به همین خاطر هم وظایف و مسئولیت‌های سنگینی در قبال حفظ جون شما و اعضای خونوادتون دارم.
یکی از اهالی با صدای تند و مردانه‌اش بلند فریاد می‌زند:
- ما رو این وقت روز این‌جا جمع کردی تا با وراجی کردنت این رو بهمون بگی؟!
او باید برایان باشد، از او شدیداً متنفرم. از وقتی که به جای او مرا به عنوان رهبر این کمپ انتخاب کرده‌اند مدام به من حسادت می‌کند. حتی گاهی اوقات سعی می‌کند اهالی کمپ را علیه من بشوراند.
یک هفته پیش قصد داشتم او و افرادش را از کمپ بیرون کنم اما با پافشاری سارا از این کار منصرف شدم.
اخم‌هایم را به چشمانم نزدیک می‌کنم و با لحن خشن و جدی روبه او می‌گویم:
- نه‌خیر، شما رو این‌جا جمع نکردم تا بخوام براتون وراجی کنم، جمع‌تون کردم تا بهتون در مورد یه خطر بزرگ که قراره به زودی هممون باهاش مواجه بشیم هشدار بدم.
ناگهان پچ‌پچ شدیدی بین اهالی به راه می‌افتد، همه نگران و وحشت‌زده به یک‌دیگر می‌نگرند، یکی دیگر از اهالی که به زن سی‌ساله‌ای شباهت دارد با صدایی که نگرانی از آن موج می‌زند می‌گوید:
- چه خطر بزرگی؟
مدتی سکوت می‌کنم، دستی به دهانم می‌کشم و با لحن جدی‌تری می‌گویم:
- خیلی رک و واضح بهتون می‌گم، ممکنه بعضی‌ها حسابی شوکه و نگران بشن اما خب چاره‌ای جز گفتن حقیقت نیست.
همگی در سکوت کامل چشمانشان را روی لبانم قفل می‌کنند و منتظر شنیدن حرف‌هایم هستند.
بزاق دهانم را محکم به پایین قورت دادم و گفتم:
- نیرو‌های نِرو، به زودی میان این‌جا تا هممون رو نابود کنن، جدا از اون‌ها گله بزرگی از گرسنه‌ها هم توی راه هستن.
موجی از ترس و وحشت بر جمعیت غلبه می‌کند، اهالی هر کدام با نگرانی و ناباوری به یک دیگر زل می‌زنند، عده‌ای در فکر فرو رفته‌اند و برخی هم با زن و بچه یا اعضای خانواده خود مشغول بحث کردن هستند.
از میان اهالی پیرمردی نود‌ساله که یک چشمش را از دست داده است با لحنی که به عجز و ناتوانی شباهت دارد می‌گوید:
- حالا باید چیکار کنیم؟ اون‌ها هممون رو قتل‌عام می‌کنن.
هم‌زمان با او صدای مردی چهل و دو ساله و از اعضای گروه برایان را می‌شنوم که با لحن جدی می‌گوید:
- باید زن و بچه‌هامون رو از کمپ بیرون ببریم. باید این کمپ لعنتی رو ترک کنیم.
تعدادی از اهالی ساده‌لوحانه تحت تاثیر حرف‌هایش قرار می‌گیرند و شروع به تایید حرف‌هایش می‌کنند اما عده‌ای دیگر با او به مخالفت می‌پردازند و منتظر حرف‌هایم هستند.
لحظه‌ای کوتاه سکوت می‌کنم، سپس با فریاد‌های بلندی از همه اهالی می‌خواهم تا ساکت شوند.
به محض ناپدید شدن داد و فریاد‌ها و پچ‌پچ‌ها محکم و جدی می‌گویم:
- گوش کنین ببینید چی می‌گم، فرار کردن یا ترک کردن این کمپ برای شما فایده‌ای نداره. اون‌ها تا زمانی که همتون رو از بین نبرن دست‌بردار نیستن پس فقط یک راه وجود داره.
یکی از اهالی می‌گوید:
- چه راهی؟
بلند پاسخ می‌دهم:
- جنگ، باید خودتون رو برای جنگ و درگیری باهاشون آماده کنین.
 

امیراحمد

نویسنده رسمی انجمن
کتابخوان
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Dec 8, 2023
371
همهمه‌ای عظیم بین اهالی کمپ ایجاد شده است، در میان همهمه‌ها و داد و فریاد‌ها صدای تند و خشن زنی قد‌کوتاه را می‌شنوم که می‌گوید:
- ما تعدادمون خیلی کمه، نمی‌تونیم به تنهایی جلوی تانک‌ها و بالگرد‌هاشون بایستیم. باید... .
وسط حرفش می‌پرم و در حالی که سعی دارم خشم و نفرتم را پنهان کنم شمرده‌شمرده می‌گویم:
- شاید تعدادمون نسبت به اون‌ها کم باشه اما این دلیل نمی‌شه که مثل ترسو‌ها هرچیزی که داریم رو رها کنیم و دل به بیابون و جنگل‌های اطراف بزنیم. فک کردید بیرون از کمپ و داخل اون جنگل‌ها و شهر‌های متروکه امنیت بیشتری نصیبتون میشه؟! به محض خروج از این‌جا همگی جونتون رو از دست می‌دید.
زن دهانش را باز می‌کند تا در مخالفت با حرفم چیزی بگوید اما رئیسش برنارد زود‌تر از او وارد عمل می‌شود:
- از کجا انقدر مطمئنی که همگی‌مون به محض خروج می‌میریم؟ یکم نگاهت رو درست کن دیکِن. همه این اهالی بی‌عرضه نیستن که سریع توسط چند‌تا مبتلای گرسنه شکار بشن.
به محض اتمام حرفش زنی که قصد مخالفت با من را داشت در تایید حرف برنارد بلند فریاد می‌کشد:
- راست میگه، حق با اونه! نباید بی‌خودی با موندن تو این کمپ خودمون رو به کشتن بدیم، باید همین‌ امروز کمپ رو ترک کنیم!
دندان‌هایم را از شدت عصبانیت محکم روی هم فشار می‌دهم و خطاب به اهالی می‌گویم:
- انتخاب با خود شماست، من صلاحتون رو می‌خوام. فکر نکنین اگه به داخل شهر‌های متروکه یا جنگل پناه بردید پس حتماً از کمین سرباز‌های نِرو یا مبتلا‌ها جون سالم به در می‌برید. با خروج از این کمپ حکم مرگ خودتون و اعضای خونوادتون رو امضا کردید. باید به حرفم گوش بدی... .
صدای تند و مخالفت‌آمیز برنارد حرفم را قطع می‌کند:
- دیگه کافیه دیکِن! انقدر اهالی رو با حرف‌های احمقانت نترسون! تو حق نداری که... .
به محض شنیدن حرف‌هایش از کوره در می‌روم، کنترل خشمم را از دست می‌دهم و به مانند آتشفشانی فوران کرده روبه زن و رئیسش برنارد با لحنی سرزنش‌آمیز که به تهدید و هشدار شباهت بالایی دارد می‌گویم:
- خفه شید! من رهبر این کمپ هستم، پس هرچی من بگم شما باید انجام بدید! در غیر این صورت... .
برنارد طوری که از حرف‌هایم کلافه شده باشد حرفم را قطع کرد، چند قدم به من نزدیک شد و با صدای جدی بلند فریاد زد:
- تو دیگه رهبرمون نیستی دیکِن! حد و حدود خودت رو بدون!
خشم و نفرتم چند‌برابر می‌شود، چگونه جرئت می‌کند با من که رهبر کمپ هستم این گونه صحبت کند؟! اشتباه از خودم است، نباید اصلاً به حرف سارا گوش می‌دادم.
برنارد روبه اهالی و پشت به من می‌ایستد و با صدای بلندی می‌گوید:
- من می‌دونم اون‌ها چرا دارن میان سراغمون، می‌خوایید دلیلش رو بدونین؟
با علامت دست به من اشاره می‌کند و روبه اهالی می‌گوید:
- به خاطر اون، به خاطر اون دارن میان این‌جا تا هممون رو بکشن! چون رهبر دلسوزمون دیکن، یکی از افراد و فرمانده‌های مهمشون رو به قتل رسونده! اون‌ها کاری به ما ندارن، با این عوضی و کسایی که ازش طرفداری می‌کنن کار دارن! فقط کافیه که اون رو بهشون تحویل بدیم اون‌وقت اون‌ها هم دست از سرمون بر می‌دارن و آسیبی بهمون نمی‌زنن! پس عاقل باشید و تا دیر نشده همین الان اون رو دستگیر کنین!
همهمه‌ اهالی چند‌برابر می‌شود، عده‌ای در مخالفت با او ناسزا می‌گویند و عده‌ای هم ساده‌لوحانه از او طرفداری می‌کنند.
بلند و خشمگینانه فریاد می‌کشم:
- برنارد! اون دهن گشادت رو ببند وگرنه... .
بی‌توجه به حرفم اخم‌هایش را در هم می‌کشد و طلبکارانه با صدایی تهدید‌آمیز می‌گوید:
- نبندم چی؟ می‌خوایی مثلاً چه غلطی بکنی؟! به سمتم شلیک کنی؟
سریع دست به کلت کمری‌ام می‌برم، آن را بیرون می‌کشم و مگسک لوله‌اش را روی سر تاس برنارد نشانه می‌گیرم.
هر دو همراه با نیرو‌ها و افرادمان هم‌زمان اسلحه‌مان را به سمت یک‌دیگر نشانه رفته‌ایم، تنها کافیست اشتباه کوچکی از هر دو طرف سر بزند تا با فشردن ماشه یک‌دیگر را گلوله‌باران کنیم.
برنارد بی‌توجه به موقعیت‌مان چند قدم جلو می‌آید، هفت‌تیرش را بیرون می‌کشد و در حالی که مصمم و جدی مقابلم ایستاده با لحن مغرورانه‌ای می‌گوید:
- به عاقبت کارت فکر کن دیکِن، در افتادن با من اونم توی هم‌چین شرایطی برات گرون تموم میشه! بهتره حماقتت رو کنار بزاری و ... .
دستم را مشت می‌کنم، سپس سریع و پیش از آن که حرفش را کامل کند یا بتواند عکس‌العملی از خودش نشان دهد به گونه‌اش ضربه محکمی می‌زنم و او را نقش زمین می‌کنم.
زن و عده‌ای از افرادش یکه می‌خورند و سریع انگشتشان را روی ماشه قرار می‌دهند تا شلیک کنند اما با مخالفت برنارد و قرار گرفتن نوک لوله اسلحه‌ام بر روی پیشانی‌اش از انجام این کار منصرف می‌شوند.
 
آخرین ویرایش:
بالا