چگونه داستان کوتاه پلیسی بنویسیم؟
استانلی لین چند سال پیش از این نوشت: «قصه کوتاه پلیسی قصه کوتاهی است که به نحوی با جنایت سروکار پیدا میکند.»
این تعریف کوتاه و ساده شامل انواع قصههای کوتاه پلیسی میشود.
شرح جنایتی را از روزنامه بردارید، دو شخصیت متقابل برایش درنظر بگیرید و چند صفحه گفتگوی تک جملهای به طریقه داشیل همت بنویسید.
کافی نیست، نه؟
اطلاع از تعریف قصه کوتاه پلیسی، شخصی را لزوماًَ به نوشتن این نوع قصه تجهیز نمیکند. بهویژه که این تعریف در نظر اول تنها یک عنصر را مشخص میکند. عنصری که قصهی پلیسی را – خواه کوتاه، خواه بلند- از اشکال دیگر داستاننویسی جدا میسازد. این عنصر «جنایت» است.
پس با جنایت شروع کنیم که بطور منطقی واجتنابناپذیری به عنصر تازهای که همان «گرهگشایی» باشد میانجامد. چرا که وقتی جنایتی هست لزوماَ باید «گرهگشایی» هم وجود داشته باشد. و این اساس قصه پلیسی است.
میبینم خوانندههای من تیغ تیزشان را متوجه من کردهاند و مرا به آسانگیری متهم میکنند که چرا کاری به «ابهام»، «ضد قهرمان»، «طنز تلخ» و «اگزیستانسیالیسم» ندارم.
البته من این عوامل را هم درنظر میگیرم. اما علیرغم این حقیقت که در عصر ما قصهنویس میتواند عمیقتر و حتی رکیکتر سخن بگوید و نیز این حقیقت که از زمان فروید به این طرف حتی میتواند درباره «من» و «خود» و پسیکوز قلنبهگویی کند، نباید فراموش کنیم که قصهای موفق است که چه
اهمیتی دارد که در پایان قصه «رئیس دزدها» بر «آرتیسته» پیروز شود و یا حتی «رئیس دزدها» همان «آرتیسته» باشد. اما همیشه وجود نوعی «گرهگشایی» ضروری است.
از «جنایت» و «گرهگشایی» که بگذریم قصهی کوتاه پلیسی پیچیدهتر میشود (تمام «چه کسیها» و «چگونهها» و «چراها»- انواع قصههای تهییج کننده، قصههای معماوار و قصههای حاوی جنایت و قصههای جاسوسی و نیز قصههای حسابشده حاوی ریزهکاریهای دقیق و موشکافانه.)
نه منظورم این نیست. بلکه منظور من از پیچیدگی لزوم متمایز ساختن «قصه گفتن» از «طرح یک قصه را ریختن» است. و این دقیقاَ همان نقطهایست که نویسندگان جدی که میخواهند از کوچهی تاریک جنایت عبور کنند غالباَ روی پوست موز پا میگذارند. این نویسندگان هرگز یاد نگرفتهاند که چگونه طرح یک قصه را بریزند.
این وجه تمایز بین « قصهگویی» و« قصهسازی» ساده و ضروری است. فورستر یک بار قصه را به عنوان «روایتی از رویدادها که بر حسب توالی زمانی ترتیب یافته» تعریف کرد.
مثال او به خوبی تفاوت بین قصه و طرح را نشان میدهد.
«شاه مرد و بعد ملکه مرد.» فورستر میگوید این قصه است. شاه مرد. خواننده میخواهد بداند که پس از آن چه اتفاقی رخ داد. ملکه مرد. و این روش تمام قصهپردازان از شهرزاد تا قصهگویان قالبهای گوناگون امروز است.
اکنون تنها دو کلمه به این مثال اضافه کنید. فورستر میگوید در این صورت طرح «Plot» خواهیم داشت. شاه مرد و بعد ملکه «به علت غصه» مرد.
این دو کلمه خواننده را به سؤال تازهای میکشاند. «چرا؟» و عنصر تازهای مطرح میکند که انگیزه یا علیت نام دارد. و این اساس کار هر « قصهساز» است.
اکنون دوباره به مثال خود برگردیم. چطور است با تغییر یک کلمه داستان دردناک آنها را کمی مرموزتر سازیم؟
شاه مرد و بعد ملکه «بهخاطر گناهش» مرد.
با این یک کلمه، مرگ شاه را با سوءظن درمیآمیزیم. و نیز مرگ ملکه را از صورت مرگ ساده درمیآوریم. اما چرا از این نقطه فراتر نرویم و سه عنصر مرگ شاه و مرگ ملکه و گناه را درهم ادغام نکنیم:
ملکه مرد و هیچکس نفهمید چرا.
آری اینک ما گرفتار شدهایم، گرفتار علت و معلول، دیگر توجهی به «آنچه بعد روی داد» نداریم بلکه بیشتر میخواهیم بدانیم «چرا روی داد.»
ملکه مرد و هیچکس نفهمید چرا تا آنکه مردم فهمیدند مرگ او در اثر گناه قتل شاه بود.
هیچ نویسنده پلیسی نیست که نتواند از این طرح استفاده کند.