دنباله دار اشعار پند آموز

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
حال دنیا را چو پرسیدم من از فرزانه ای
گفت: یا آب است؛ یا خاک است یا پروانه ای!
گفتمش احوال عمرم را بگو؛ این عمر چیست؟
گفت یا برق است؛ یا باد است؛ یا افسانه ای!
گفتمش اینها که می بینی؛ چرا دل بسته اند؟
گفت یا خوابند؛ یا مستند؛ یا دیوانه ای!
گفتمش احوال جانم را پس از مردن بگو؟
گفت یا باغ است؛ یا نار است؛ یا ویرانه ای!
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
عشقی که زلال است به اما نفروشید
روزی که قشنگ است به شب ها نفروشید
روراستی دوست دیرینه خود را
بر رنگ و لعاب همه دنیا نفروشید
خاک وطنت سرمه چشم است، دریغا!
ان را به گل بی سر و بی پا نفروشید
در فرصت امروز، بشو یاور مردم
این لذت امروز به فردا نفروشید
یک عمر گذشت و شده ایی محرم دل ها
این ابروی امده یک جا نفروشید
«از ماست که بر ماست»، نه از دین
دین را نفروشید، خدا را نفروشید
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
به دریا گفت کوه با وقاری
که این جوش و خروش و جذر و مد چیست؟
چرا یک لحظه ات آرام نبود
چرا آنی نداری جای خود زیست
به قعر اندر تو را یک لؤلؤیی هست
مرا هم از گهر کانون تهی نیست
جوابش داد: می کوشم که تا خود
بر آرم لؤلؤ خود کوهکن کیست؟
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
دریغـــا کـه بـی ما بسی روزگار
بـــرویــد گل و بشکفد نوبهار
بسی تیر و دی مــاه و اردیبهشت
بیاید که ماخاک باشیم و خشت
پس از ما بسی گـل دهد گلستان
نشینـند باهــمـدگـر دوسـتان
تفرج کنان بر هوی و هوس دریغا
گذشتـیـم بـر خاک بسیار کس
دریغا که روز جــوانــی گـذشت
به لهو و لعب زنـدگـانی گذشت
جهان بین، که با مهربانان خـویش
زنامهـربـانـی چـه آورد پـیـش
کسانی که از ما بـه غیـب انـدرند
بیایـنـد و بـر خـاک ما بگذرند
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
اگـر لـذّت تــرک لــذّت بــــدانی
دگــــر لــذّت نفس لذّت نخوانی
هـزاران در از خـــلق بر خود ببندی
گرت باز باشـــد در آسمــانــی
تو ایـن صورت خود چنان می پرستی
که تا زنده ای ره به معنـی نتدانـی
ســفــرهـای عـلوی کند مرغ جانت
گـر از چـنـبـر آز، بازش رهـایی
ولیکن تو را صبر عــنقـا نـــبـــاشد
که در دام شهوت به گنجشک مانی
چنان می روی ساکن و خـواب در سر
که می ترسم از کاروان باز مـانـی
وصیت همین اسـت جـــان بـــرادر
که اوقات، ضایع مکن نــاتـوانـی
همه عمر تلخی کشیده است «سعدی»
که نامــش بر آمد به شیرین زبانی
 

پناه

مدیر تیم کتابخوان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر
منتقد
ویراستار
کتابخوان
Dec 28, 2024
1,187
حاصل عمرِ ز خود بی خبران آه بُوَد
هر که از خویشتن آگاه شد، آگاه بود
نتوان در حرم قدس به پرواز رسید
پر سیمرغ در این راه پرِ کاه بود
از وصول آن که زند دم، خبر از راهش نیست
آن بُوَد واصل این راه که در راه بود
ای که کام دو جهان را ز خدا می طلبی
هر دو موقوف به یک آه سحرگاه بود
غافل از مور مشو گرچه سلیمان باشی
که ز هر ذره به درگاه خدا راه بود
از وصال رخ او بی ادبان محرومند
گل این باغ ز دستی ست که کوتاه بود
می رسد جاذبه عشق به فریاد مرا
یوسف آن نیست که پیوسته در این چاه بود
«صائب» از کشمکش ردّ و قبول آسوده ست
هرکه را روی دل از خلق به اَلله بود
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 4) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا