زیرا که صدای من با صدای تو آشناست :
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن...
من نمی دانم که چرا می گویند :
اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست...
یک خانه ی ساده و معمولی هم کافیست
آشپزخانه ای معمولی
دیوارهایی معمولی
اتاق هایی معمولی
وسایل و فرش هایی معمولی،
کنارِ تویی که معمولی نیستی،
معمولی حرف نمیزنی و
معمولی نمیخندی …
اصلا جایی که تو باشی؛
همه چیزِ جهان، غیرمعمولیست!
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران
خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟
کجاست؟