اینجا بوی خوبی داره
نزدیکتر ک میری اونقدر غذاهای ترکیبی خوشمزه رو روی ظرفای سفالی رنگی رنگی میبینی که روی میزهای چوبی جنگل ها چیده شده ولی تو نمیتونی انتخاب کنی کدومشو بخوری
آدم های سرمیز روهم که نگم برات
از بس خندون و شاد و مهربون و مهمون نوازن که نمیتونی دل از غذاخوردن بکشی و بلند شی
بعد ناهار و صبحونه و وعده های غذایی خوشمزه ای ک خوردی وقتی چندتا بامیه و زولبیا و دسرها و شیرینی هایی رو برمیداری تا سرراه بخوری
گیج میشی
حیران میشی
نمیفهمی اینجا بهاره پاییزه زمستونه یا تابستون
اخه بالا قله ها کلی برفه و به ظاهر زمستونه
کنار جنگل ها روی کلبه های چوبی گویا پاییز شده
گل هایی که میبینی برای بهاره
و میوه های درخت ها واسه تابستون
یکم راه که میری
گم میشی !
چون نمیدونی اینجا شماله یا جنوب
غربه یا شرق
اخه اینجا هم جنگل داره هم کویر
هم کنار کویرش دریا داره هم خلیج
ولی وقتی غصه میخوری و میشینی یه جا
میبینی چندنفر اومدن دستتو گرفتن و بلندت کردن
آره آره
همونایی رو میگم ک لباساشون از بس خوشرنگه وقتی نگاهشون میکنی هم دلت باز میشه
بعدها که کمکت کردن و برگشتی به خونه ی گرم و نرمی که بوی مامانبزرگ و بابابزرگت ازش میاد
میفهمی
اون ادمای زیبا ، صاحب اون مکان زیبا
و اون مکان زیبا
خونه ی گرم توی زیبا هستش :))))
درست حدس زدی دلبندم ... اونجا ایرانه !
خونه ی واقعیت که دلسوزترین ادمارو داره :)
- نامه ای از طرف پدرایرانی مقیم امریکا برای دخترکوچولوش