دیوانهی عزیز
شاید این آخرین نوشتهی امسالم باشد اما تو، هجرت کن
و بار دیگر، احساسم را به هوش بیاور...
همچون پوستِ تازهای روی یک زخم!
تا دلم را وادار کنی به خواستههایش برسد...
نمیدانی که چقدر میخواهد با همدیگر زیر یک سقف باشیم
و از زندگی لذت ببریم
چقدر دوست دارم خانهی کوچکمان پر از شادی باشد
آنقدر که صدای خندههایمان، همسایه ها را کنجکاو کند
که نکند ما دیوانهایم؟!
که هر چند دقیقه یکی بیاید، زنگ خانه را بزند که خانم رعایت کنید!
و من که در را ببندم و پشت در، دست به دهان خندهام را ادامه بدهم
چقدر دلم میخواهد دست در دست،
خیابانهای شهر را باهم بگردیم و بخندیم
که مردم به خوشبختی ما حسادت کنند و با انگشت ما را به هم نشان دهند و بعد ما خستگیهایمان را در معروف ترین کافهی شهر به در کنیم
چقدر دلم میخواهد وقتی کنارت راه میروم
و حواسم نیست که باد، دستش را لای موهایم برده
و از آن روسری زیبایی که برایم خریدهای بیرون ریخته،
با ابروهایت اشاره کنی که خانم زلف بر باد مده که ندهی بر بادم!
که لبخند بزنم و با دست موهایم را زیر روسری پنهان کنم
چقدر میخواهد این دلم که وقتی جمعهها در خانه روی مبل سریال موردعلاقهات را میبینی
و من در آشپزخانه مشغول درست کردن شام موردعلاقهام هستم،
سر و کلهات پیدا شود و به احتمال بترسم
که بتوانم دست به کمر روبه روی تو بایستم و بگویم دیوانه!
و بعد خودم را در آغوشت رها کنم و بلند بخندیم...
چقدر، چقدر، چقدر دلم میخواهد...
۱۴۰۱,۱۲,۲۳