شاید سالهاست و شاید ماههاست که جای من روی صندلی زندگی خالی مانده
و من تنها انعکاس خودم را میدیدم که روی صندلی نشسته و قهوه مینوشد، لبخندی تلخ میزند
و به امیدهای پشت پنجره دست دراز کرده
خود واقعی من جایی خارج از کافه زندگی، در سردترین زمستان که تاریخ به چشم دیده، با هوایی که قصد کشتنم را داشت، دست به یقه شده بود. آن صندلی راحت خالی از من و حضور گرمم شده
انگار خودم هم خالی از حضور وجودم هستم آن وجودی که یک روز با لبخندش میتوانست شعلههای آتش را بیدار کند
هنوز هم میسوزم اما از سرمای شدید. میتوانم زندگی را ببینم که چه ردپای عظیمی از خود روی برف کشیده و دور میشود... درواقع من جا ماندهام هرگز هم بلیطی برای همراهی با او نگرفته بودم
یادم نبود... انگار فکر میکردم قرار است همیشه آنجا باشم
اما هر مسافر بالاخره باید جایی پیاده شود
ولی مال من بلندتره