- Sep 2, 2024
- 74
- فرزانه، میگم که هیما قراره زن آرمان ریاحی بشه، همونی که خیلی پولدار و مشهوره. تازه مدلینگ هم هست. (این شخص واقعی نیست)
با این حرفشان، مرا کنجکاو به شنیدن کردند. دوست نداشتم فالگوش بایستم؛ ولی کنجکاوی مرا وادار به انجام چنین کار اشتباهی میکرد.
عمه فرزانه: آره بابا، پسره خیلی مرد خوبیه. هیما و آرمان هم خیلی اخلاقشون به همدیگه میخوره؛ حتی قیافههاشون. تازه ناصر میخواد دخترش رو بلااجبار به خاطر بدهیهاش به آرمان بده. آخه میدونی که چهقدر پول از آرمان گرفته.
سؤالی در ذهنام خطور کرد که آنها چگونه در اینباره فهمیدهاند؟
به ادامهی حرفشان گوش سپردم.
- مریم مگه خودت نگفتی که نسرین یهو از دهنش پریده بود.
دستهایم ناگهان مُشت شد. مادرم چرا هرچه که در زندگیمان بود را برای دیگران تعریف میکرد؟ چرا؟ جواب خود را یافتم! آنکه او آدم بلاهتی بود که به جای آنکه حق خود را بگیرد، موضوع زندگیاش را برای دیگران فاش میکرد.
نفس عمیقی کشیدم. دیگر صدای پچپچوارشان را نشنیدم. از میان درب دستشویی، نگاهی به حیاط مادربزرگ انداختم. آنها رفته بودند.
نفسی از سر آسودگی کشیدم و به طرف در خانه به راه افتادم. مهشید دخترعمویم تا مرا دید، لبخندی زد و دست مرا کشید. وارد اتاق پدربزرگ که شدیم، سریع گفت:
- از اول توضیح بده!
متعجب گفتم:
- چی رو؟
با تمام سادهلوحیاش، گفت:
- داستان خواستگارت که معروفترین مدلینگ کشورمون هست!
نمیدانست که آنقدر احمق است که هیچچیز از این موضوع خواستگاری نمیدانستم؛ ولی این زندگی را بلااجبار میدیدم.
- در مورد چی صحبت میکنی؟
از آنکه ضایع شده بود، سرش را پایین انداخت و نیز گفت:
- آهان!
چهقدر آدم میتواند فوضول باشد که تا چیزی کشف نکند، وارد غیبتگویی نمیشود؛ اما امان از روزی که حرفی را بشنود و آن را غیبت کند. تماماً چیزی که شنیده شود و بین خویشان گفته شود، غیبت گفته میشود. چیزی که آن را تبدیل به بَلبَشو بشود در یک خلاصه میگویم، غیبت گفته میشود. حال میکنی که چه میگویم؟ غیبت!
آب دهانم را بلعیدم و نیز گفتم:
- بسیار خب، من دیگه برم.
از کنارش گذر کردم و نیز از اتاق پدربزرگم بیرون آمدم. مهشید مانند عمههایم بود. فردی که از نظر من جاهل و نادان بود. با آنکه لیسانس روانشناسی داشت؛ اما گویی که انگار نه انگار به عنوان یک مشاوره به جای آنکه به من کمک کند، به عنوان یک آدم جاهل میماند که از دنیا فاصله گرفته است و قرار است فردی جدید به جای روح او وارد بدن او شود.
سرم را تأسف تکان دادم و به طرف مادربزرگ رفتم.
***
با این حرفشان، مرا کنجکاو به شنیدن کردند. دوست نداشتم فالگوش بایستم؛ ولی کنجکاوی مرا وادار به انجام چنین کار اشتباهی میکرد.
عمه فرزانه: آره بابا، پسره خیلی مرد خوبیه. هیما و آرمان هم خیلی اخلاقشون به همدیگه میخوره؛ حتی قیافههاشون. تازه ناصر میخواد دخترش رو بلااجبار به خاطر بدهیهاش به آرمان بده. آخه میدونی که چهقدر پول از آرمان گرفته.
سؤالی در ذهنام خطور کرد که آنها چگونه در اینباره فهمیدهاند؟
به ادامهی حرفشان گوش سپردم.
- مریم مگه خودت نگفتی که نسرین یهو از دهنش پریده بود.
دستهایم ناگهان مُشت شد. مادرم چرا هرچه که در زندگیمان بود را برای دیگران تعریف میکرد؟ چرا؟ جواب خود را یافتم! آنکه او آدم بلاهتی بود که به جای آنکه حق خود را بگیرد، موضوع زندگیاش را برای دیگران فاش میکرد.
نفس عمیقی کشیدم. دیگر صدای پچپچوارشان را نشنیدم. از میان درب دستشویی، نگاهی به حیاط مادربزرگ انداختم. آنها رفته بودند.
نفسی از سر آسودگی کشیدم و به طرف در خانه به راه افتادم. مهشید دخترعمویم تا مرا دید، لبخندی زد و دست مرا کشید. وارد اتاق پدربزرگ که شدیم، سریع گفت:
- از اول توضیح بده!
متعجب گفتم:
- چی رو؟
با تمام سادهلوحیاش، گفت:
- داستان خواستگارت که معروفترین مدلینگ کشورمون هست!
نمیدانست که آنقدر احمق است که هیچچیز از این موضوع خواستگاری نمیدانستم؛ ولی این زندگی را بلااجبار میدیدم.
- در مورد چی صحبت میکنی؟
از آنکه ضایع شده بود، سرش را پایین انداخت و نیز گفت:
- آهان!
چهقدر آدم میتواند فوضول باشد که تا چیزی کشف نکند، وارد غیبتگویی نمیشود؛ اما امان از روزی که حرفی را بشنود و آن را غیبت کند. تماماً چیزی که شنیده شود و بین خویشان گفته شود، غیبت گفته میشود. چیزی که آن را تبدیل به بَلبَشو بشود در یک خلاصه میگویم، غیبت گفته میشود. حال میکنی که چه میگویم؟ غیبت!
آب دهانم را بلعیدم و نیز گفتم:
- بسیار خب، من دیگه برم.
از کنارش گذر کردم و نیز از اتاق پدربزرگم بیرون آمدم. مهشید مانند عمههایم بود. فردی که از نظر من جاهل و نادان بود. با آنکه لیسانس روانشناسی داشت؛ اما گویی که انگار نه انگار به عنوان یک مشاوره به جای آنکه به من کمک کند، به عنوان یک آدم جاهل میماند که از دنیا فاصله گرفته است و قرار است فردی جدید به جای روح او وارد بدن او شود.
سرم را تأسف تکان دادم و به طرف مادربزرگ رفتم.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: