در حال ترجمه داستان كوتاه شاهزاده خوشحال | ترجمه شده توسط آرام دوست حسيني

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,209
كد: 03

عنوان : شاهزاده خوشحال
نويسنده : اسكار وايلد
مترجم: آرام دوست حسيني
ژانر : درام

خلاصه : بعدا گذاشته ميشود​
 

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,209
روزي روزگاري در بالای شهر، بر روی ستونی بلند، مجسمه شاهزاده شاد قرار داشت. او با برگ‌های نازک طلای خالص طلاکاری شده بود. برای چشمانش دو یاقوت کبود درخشان داشت و یک یاقوت قرمز بزرگ روی دسته شمشیرش می درخشید. او واقعا بسیار مورد تحسین قرار گرفت. یکی از اعضای شورای شهر که می خواست به دلیل داشتن سلیقه هنری شهرت پیدا کند، اظهار داشت: "او به زیبایی یک خروس آب و هوا است." او اضافه کرد: «فقط چندان مفید نیست،» از ترس اینکه مبادا مردم او را غيرواقعي بدانند، که واقعا اینطور نبود. مادر معقول پسر کوچکش که برای ماه گریه می کرد، پرسید:
- چرا نمی توانی مانند شاهزاده خوشحال باشی؟ شاهزاده مبارک هرگز رویای گریه کردن برای چیزی را ندارد.
مردی ناامید در حالی که به مجسمه شگفت انگیز خیره شده بود، زمزمه کرد:
-خوشحالم که کسی در دنیا وجود دارد که کاملا خوشحال است.
بچه های خیریه هنگام بیرون آمدن از کلیسای جامع با شنل های قرمز رنگ روشن و پینفورهای سفید تمیز خود گفتند:
- او درست شبیه یک فرشته است.
استاد ریاضی گفت:
- از کجا می دانید؟ شما هرگز او را ندیده اید.
 

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,209
بچه‌ها پاسخ دادند:
- اوه! اما ما در رویاهایمان داریم.
استاد ریاضی اخم کرد و بسیار تند به نظر می‌رسید، زیرا این خواب دیدن کودکان را تایید نمی‌کند.
یک شب پرستو کوچکی بر فراز شهر پرواز کرد. دوستانش شش هفته قبل به مصر رفتند، اما او در آنجا مانده بود،
زیرا او عاشق زیباترین نی بود. او را ملاقات کرده بود.
در اوایل بهار در حالی که او پس از یک بازی بزرگ در رودخانه پرواز می کرد، پروانه زرد، چنان مجذوب کمر باریکش شده بود که
او متوقف شده بود تا با او صحبت کند.
پرستو که دوست داشت به آنجا بیاید گفت:
- آیا می توانم تو را دوست داشته باشم؟
فورا اشاره کرد و نی او را تعظیم کرد. بنابراین او به دور خود پرواز کرد و دور او را دور زد و با بال هایش آب را لمس کرد؛ این خواستگاری او بود.
پرستوهای دیگر گفتند:
- این یک دلبستگی مضحک است، او پول ندارد و روابط بسیار زیادی دارد.
و در واقع رودخانه کاملا پر از نی بود!
 
آخرین ویرایش:

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,209
سرانجام به او گفت:
- همراه من مي‌آيي؟
رید سرش را تکان داد، او خیلی به خانه اش وابسته بود.
او گریه کرد:
- ولي تو داری با من بازی می‌کنی! من میرم اهرام؛ خداحافظ!
و رفت.
تموم روز رو پرواز کرد تا اینکه شب رسید به شهر. با خودش گفت: "کجا بمونم حالا؟ امیدوارم شهر برام یه فکری کرده باشه. یهو چشمش افتاد به مجسمه روی اون ستون بلند. داد زد:
- همین جا می‌مونم! چه جای باحالیه، کلی هم هوای تازه داره.
و همون‌جا بین پاهای شاهزاده خوشحال فرود اومد.
یه اتاق خواب طلایی داشت و دور و برش رو نگاه مي‌كرد. داشت آماده می‌شد بخوابه که یه قطره بزرگ آب افتاد روش. گفت:
- چه چیز عجیبی! آسمون صافه، نه ابری هست نه چیزی، ستاره‌ها هم روشن و واضحن، ولی داره بارون میاد! آب و هوای شمال اروپا واقعاً بده. نی همیشه بارون رو دوست داشت، ولی خب اون فقط به فکر خودش بود. بعد دوباره یه قطره دیگه افتاد.
 

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,209
با خودش گفت:
- چه فایده داره یه مجسمه اگه نتونه بارون رو بندازه کنار. باید یه دودکش خوب پیدا کنم.
و تصمیم گرفت پرواز کنه و بره. اما قبل از اینکه بال‌هاش رو باز کنه، قطره‌ی سوم افتاد روش. نگاه کرد بالا، و دید؛ آه! چی دید؟
چشم‌های شاهزاده خوشحال پر از اشک بود و اشک‌ها داشت روی گونه‌های طلاییش سُر می‌خورد. صورتش توی نور ماه اونقدر زیبا بود که پرنده کوچولو کلی دلش براش سوخت.
- تو كي هستي؟
- من شاهزاده خوشحالم.
- پس چرا داری گریه می‌کنی؟ کلی منو خیس کردی.
مجسمه جواب داد
- وقتی زنده بودم و قلب آدمی داشتم، نمی‌دونستم اشک چیه، چون توی کاخ سان سووسی زندگی می‌کردم، جایی که غم اجازه ورود نداشت... .
روزها با دوستام توی باغ بازی می‌کردم، و شب‌ها توی سالن بزرگ رقص رو راه می‌انداختم. دور باغ یه دیوار خیلی بلند کشیده شده بود، ولی هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست بپرسم پشتش چی هست، چون همه چیز دور و برم خیلی قشنگ بود.
 

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,209
وزیرها و درباری‌هام منو شاهزاده خوشحال صدا می‌زدن، و واقعاً هم خوشحال بودم. اینطوری زندگی کردم و اینطوری هم مردم. حالا که مردم، اینجا بالا روی این ستون گذاشتنم تا بتونم همه زشتی‌ها و بدبختی‌های شهرم رو ببینم. با اینکه قلبم از سربه، ولی نمی‌تونم جلوی اشکام رو بگیرم و باید گریه کنم.
پرنده‌ی کوچولو به خودش گفت:
- مگه طلايي نيست؟
مجسمه با صدایی آروم و موسیقی‌گونه ادامه داد:
- خیلی دورتر، تو یه کوچه‌ی کوچیک یه خونه‌ی فقیرانه هست. یکی از پنجره‌ها بازه و من می‌تونم زنی رو ببینم که پشت میز نشسته. صورتش لاغر و خسته‌ست و دست‌های زبر و سرخ داره که سوزن سوزن شده چون خیاطه. داره گل‌های عشق رو روی یه لباس ساتن می‌دوزه برای یکی از زیباترین خدمتکارهای ملکه که قراره تو مهمونی بعدی بپوشه.
تو یه تخت گوشه‌ی اتاق، پسر کوچیکش مریض خوابیده. تب داره و دنبال پرتقال می‌گرده. مامانش چیزی برای دادن نداره جز آب رودخونه، واسه همین بچه گريه مي‌كنه.
پرستو، پرستو، پرستوی کوچولو، نمی‌خوای یاقوتی که تو دسته شمشیرمه رو براش بیاری؟ پام به این پایه بسته شده و نمی‌تونم تکون بخورم.
پرستو گفت:
- ممنون، ولی تو مصر منتظرم هستند.
 

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,209
دوستام دارن بالا و پایین رود نیل پرواز می‌کنن و با گل‌های بزرگ نیلوفر آبی حرف می‌زنن. به زودی میرن بخوابن توی قبر بزرگ پادشاه. خود پادشاه اونجاست تو تابوت رنگی‌ش. پیچیده شده تو پارچه زرد و با ادویه‌ها مومیایی شده. گردنش یه زنجیر یشم سبز کمرنگ داره و دستاش مثل برگ‌های خشکیده‌ست.
شاهزاده گفت:
- پرستو، پرستو، پرستوی کوچولو، نمی‌خوای یه شب پیش من بمونی و پیام‌رسان من باشی؟ پسر خیلی تشنه‌ست و مادرش خیلی ناراحته.
پرستو جواب داد:
- فکر نکنم پسرها رو دوست داشته باشم. تابستون پارسال که کنار رودخونه بودم، دو تا پسر بی‌ادب بودن، پسرای آسیابان، که همیشه سنگ می‌انداختن سمت من. البته هیچ‌وقت بهم نمی‌خورد؛ ما پرستوها خیلی خوب پرواز می‌کنیم، تازه از یه خانواده معروف به چابکی هستم؛ ولی با این حال، این یه بی‌احترامی بود.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 3) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا