درحال تایپ فن فیکشن و آنجا که نشاط، به اندوه دل باخت | امیلی کاربر انجمن چری بوک

  • نویسنده موضوع emily
  • تاریخ شروع
  • Tagged users هیچ

emily

کتابخوان
کتابخوان
Jan 26, 2025
70
سوروس و ریگولوس، هیچ‌کدام از نور خورشید خوششان نمی‌آمد؛ ولی با این وجود هیچ‌یک نمی‌توانستند دختری که از آفتاب ساخته شده بود را دوست نداشته باشند. گویی از وجود پاندورای کوچک اندام، نیروی خاصی ساطع می‌شد که حتی این دو پسر شکاک را هم به اعتماد و محبت وامی‌داشت.
پاندورا با زیرکی و شهود خاص خودش، دریافته بود این دو دوست نحیف اندام و سیه مویش، می‌خواهند به هم نزدیک‌ شوند؛ اما کمرویی مشترکشان مانع آن می‌شود که هر یک از آنان قدمی برای آشنایی بردارد و برای همین پاندورا می‌خواست آن دو را با هم آشنا کند. می‌دانست این خواسته‌ی قلبی هر دوست؛ اما مغرورتر از آنند که مستقیم از پاندورا بخواهند در نیل به مقصود یاری‌اشان دهد.
در اتاق سوروس را به صدا درآورد. چندروزی بود حال و روز پسرک بهتر به نظر می‌رسید؛ آنقدر خوب که بتواند کسی را ببیند یا صحبت کند.
صدای آرام سوروس از آن سوی در به گوش رسید که می‌گفت:
- بله، پاندورا؟
صدایش از دفعه‌ی قبل قوی‌تر بود که نشان می‌داد بهتر شده است. در را گشود و با تأثر به پرده‌های کشیده شده، چراغ‌های کم‌‌نور، دیوارهای لخت و بدون عکس و وسایلی که گویی بر اساس محاسبات ریاضی چیده شده بودند و در چیدمانشان هیچ ذوق هنری‌ای به کار نرفته بود نگاه کرد. سوروس چگونه در این اتاق دلگیر خفه نمی‌شد؟ اصلا چطور دلش آمده بود چنین آرایشی به اتاق بینوا بدهد؟
روی صندلی نشست و لبخندی زد؛ لبخندی که به معنای واقعی کلمه به معنای صورتش بود.
- حالت چطوره سوروس؟
سوروس اخمی کرد. احساس می‌نمود کسی با چکش به سرش می‌کوبد و کلمات پاندورا، مخصوصا با آن طنین بلند و جیغ‌مانندشان این ضربات را تشدید می‌کردند. چرا دخترک این‌گونه بود؟ واقعا اتفاق خاصی می‌افتاد اگر اندکی آرام باشد؟
پاندورا اخم سوروس را ندید؛ زیرا چنان کمرنگ بود که دیدنش، چشم عقاب را می‌طلبید. دستی به لوله‌ی کانیولایش کشید-حرکتی که معمولا بی‌اراده انجامش می‌داد.-و با شور و نشاط گفت:
- هی، حدس بزن چه خبری برات دارم!
سوروس مشتاق بود؛ لکن دلش نمی‌خواست اشتیاقش را افشا کند. با بی‌حوصلگی ظاهری چشمانش را چرخاند.
- خبرت چیه که اینقدر خودتو براش خفه می‌کنی؟
آدم‌ها برای پاندورا مثل کتاب بودند و او به راحتی می‌توانست آنان را بخواند؛ حتی کسی که به هر قیمتی شده نوشته‌های خویش را پنهان می‌کرد. دخترک قهقهه‌ای زد که باعث شد سوروس از شدت سردرد چهره درهم بکشد.
- اون پسره، ریگولوس بلک که می‌خواستی باهاش دوست شی خودشم دوست داره با تو آشنا شه. می‌خوای به هم معرفیتون کنم؟
سوروس سرش را تکان داد. غرورش نمی‌گذاشت سرورش را نشان دهد.
 
آخرین ویرایش:

emily

کتابخوان
کتابخوان
Jan 26, 2025
70
ریگولوس هر وقت شخصی را می‌دید که خارج از دایره‌ی کوچک افراد مورداعتمادش بود، به اندازه گنجشکی که در کنار شاهین قرار گرفته مضطرب می‌شد. علی‌رغم این که پاندورا به او دلداری داده بود که سوروس مدت‌هاست می‌خواهد با او دوست شود؛ ولی چون مانند خودش کمرو و مغرور است پیش‌قدم نمی‌شود؛ ریگولوس نمی‌توانست جلوی بی‌قراری قلبش را بگیرد.
به کافه تریا نگاه کرد. ظاهر کلی اتاق، مانند سایر قسمت‌های سنت مانگو بود. میز و صندلی‌ها، مانند تمام اثاثیه سنت مانگو ارغوانی رنگ بودند. هر طرف را نگاه می‌کردی، توصیه‌های بهداشتی را می‌دیدی.{پاتیل تمیز، دشمن معجون‌های مسموم.}یا{گیاهان به ظاهر بی‌خطر، می‌توانند سم مهلک باشند. احتیاط کنید. تنها چیزی که آن را متفاوت می‌ساخت، این بود که پنجره ها بزرگ‌تر و عریض‌تر بودند و به سوی لندن ماگلی باز می‌شد. برخلاف پنجره‌های اتاق‌های بیماران که مشرف به بخش‌های مختلف محوطه بودند. البته ریگولوس محوطه آرام و زیبای سنت مانگو را به لندن شلوغ و پر سر و صدا ترجیح می‌داد.
پاندورا دستش را میان موهای بلوند و ژولیده‌اش کشید. سوروس و ریگولوس هر دو می‌خواستند زمانی هم را ببینند که کافه تریا در خلوت‌ترین حالت ممکن باشد؛ یعنی دقیقا پس از اتمام ساعت خاموشی، ساعت شش صبح! پاندورا حتی در هاگوارتز هم در آن ساعت داشت خواب تسترال و تک‌شاخ می‌دید؛ چه برسد به اینجا که هیچ کلاسی در کار نبود.
بالاخره سوروس به آن‌ها نزدیک شد. از ظاهرش، مشخص بود روماتیسمش دوباره عود کرده. با این حال، با دیدن ریگولوس لبخندی زد. از همان لبخندهای محو، ولی محبت‌آمیز که از طلا نایاب‌تر بودند. ریگولوس هم با لبخندی خجل‌وار جوابش را داد که باعث شد سوروس بیشتر از او خوشش بیاید. از آدم‌های کم‌رو خوشش می‌آمد؛ زیرا گستاخ و مغرور نبودند و مهم‌تر از همه، به آدم نمی‌چسبیدند و انتظار نداشتند دوستشان مدام پیششان باشد. یا شاید هم دوستشان داشت؛ فقط چون خودش یکی از آن‌ها بود؟ نمی‌دانست.
هیچ‌کدام از دو پسر حرفی نزدند. برای هر دو سخت بود که سر صحبت را باز کنند؛ بنابراین پاندورا وارد عمل شد:
- پاتروناساتون چین؟
جادوی پاتروناس جادوی بسیار پیچیده‌ای بود که هر جادوگر یا ساحره نوجوانی نمی‌توانست آن را اجرا کند؛ ولی پاندورا نیک می‌دانست هر دو دوستش به این طلسم مسلط‌اند.
ریگولوس به سوروس نگاه کرد و به کند و کاو در عمق آن چشمان سیاه مشغول شد.
- قو.
سوروس لبخندی زد. مارها معمولا موجوداتی خوب و محافظ نبودند؛ اما گویی این یک مار باید از یک قوی ظریف و خجالتی مراقبت می‌کرد.
- مار.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

emily

کتابخوان
کتابخوان
Jan 26, 2025
70
در لحظه‌ای، خون از رگ‌های ریگولوس به بینی و حلقش هجوم آورد. دستمال ابریشمی‌اش، از خونی که سرفه می‌کرد خیس و سرخ بود. به سختی می‌کوشید خونابه‌ای که از بینی‌اش روان بود را مهار کند؛ لیکن گویی تلاش می‌کرد با ترکه‌ای جلوی رودی خروشان را بگیرد. دیدش چنان تار بود که به سختی می‌توانست چهره‌های پاندورا و سوروس را تشخیص دهد.
نوازش موهای نرم و شلال پاندورا را بر گونه‌اش حس کرد. به سختی صدای دخترک را شنید که به سوروس می‌گفت:
- یه حمله‌ی دیگه. سو، می‌تونی بری خانم تانکس رو خبر کنی؟
صدای گام‌های شتاب‌زده‌ی سوروس را شنید که دور می‌شدند. کوشید برخیزد، اما نتوانست. جهان در سیاهی مطلق فرو رفت و پسرک بر زمین افتاد.
در همان لحظه، آندرومدا همراه با سوروس سر رسید. بازویش را زیر سر ریگولوس گذاشت و نبضش را گرفت؛ کند و نامنظم بود.
تمام خاطراتی که پیش از طرد شدن از خاندان با ریگولوس ساخته بود، یک به یک از جلوی چشمانش گذشتند؛ اما همه را پس زد. اکنون که وقت مرور خاطرات خانوادگی نبود! چرا اینقدر احمق بود که در این شرایط به زمان‌هایی که برای ریگولوس آواز می‌خواند فکر می‌کرد؟
چوب‌دستی‌اش را با حرکت موجی شکلی حرکت داد و برانکاردی ظاهر کرد؛ پیکر نحیف ریگولوس را روی آن گذاشت و با حرکت چوب‌دستی، به طبقه پایین هدایتش کرد. به پاندورا و ریگولوس که نگرانی در چهره‌اشان هویدا بود توضیح داد:
- به خاطر بیماریشه. احتمالا باید بهش خون تزریق بشه.
وقتی ریگولوس به اتاق تزریق خون منتقل شد؛ سوروس و پاندورا در دو طرف بالینش نشستند.
پسرک زیر ملحفه‌ی سفید بیمارستانی، حتی ظریف‌تر و شکننده‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. خون را از صورتش زدوده بودند؛ اما چند گلبرگ‌ سرخ همچنان روی لب‌های کوچک و رنگ‌پریده‌اش خودنمایی می‌کردند. علاوه بر دستبند نقره‌فام سنت‌ مانگو، سرم تزریق خون هم دست کوچک و ظریفش را زینت داده بود.
پاندورا به آرامی موهای زاغ رنگ و زبر ریگولوس را نوازش کرد و از سوروس پرسید.
- ازش خوشت اومد؟
سوروس چشم از ریگولوس برنداشت.
- پسر خوبیه. حداقل از برادرش بهتره.
پلک‌های ریگولوس، با تردید باز شدند. بی‌رمق نگاهی به اطراف انداخت و با ضعف زمزمه کرد:
- آب.
پاندورا لیوانی برداشت و زمزمه کرد:
- آگوامنتی.
حدس زد سوروس می‌خواهد چه بگوید؛ بنابراین در جواب سوال نپرسیده‌اش گفت:
- اگه تو یه جا پر از جادوگرای بزرگسال جادو کنیم؛ جادومون بینشون گم میشه و نمی‌فهمن کار ما بوده.
سوروس جویده جویده چیزی بر مبنای این که "قانون، قانون است." بر زبان راند؛ اما زیاد پی قضیه را نگرفت. در عوض، به پاندورا کمک کرد سر ریگولوس را بالا بگیرد و آب را به او بدهد. پاندورا به پسری که روی تخت دراز کشیده بود لبخند زد.
- راستی بهت گفته بودم سوروس یه منتقد ادبیه؟
سوروس به رنگ سیب‌های سرخ درآمد.
- دیگه اغراق نکن.
پاندورا به سمت سوروس برگشت.
- ریگی هم نویسنده‌ست. دلت می‌خواد نوشته‌هاشو نقد کنی؟
اخم کمرنگی بر ابروهای کم‌پشت سوروس نشست؛ نه از خشم، بلکه از تفکر.
- اگه خودش راضیه؛ می‌تونم یه نظر کلی بدم.
ریگولوس نمی‌خواست زیادی مشتاق به نظر برسد؛ زیرا ممکن بود سوروس فکر کند چسبنده است و از او بدش بیاید. بنابراین با لحنی معمولی گفت:
- راضیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

emily

کتابخوان
کتابخوان
Jan 26, 2025
70
دیدن شفادهندگانی که بیماری اورژانسی را بر روی برانکارد به بخش می‌آوردند، برای بیماران سنت مانگو مفهوم خاصی نداشت؛ مگر این که فرد یکی از عزیزانشان بود. در این صورت، نه تنها خنثی و بی‌اهمیت نبود، بلکه قلبشان را به بی‌تابی وا می‌داشت.
اکنون، قلب ریگولوس با چنان اضطرابی در سینه‌اش می‌تپید که گویی تحمل ماندن در آن را نداشت. اولین دوستش را به اینجا آورده بودند!
مطمئن بود؛ زیرا به راحتی می‌توانست موهای قهوه‌ای فر، لب‌های نازک، پوست رنگ‌پریده و حتی تا حدودی زخم‌های پراکنده‌ی چهره‌‌ی ریموس را تشخیص دهد.
ریموس بیهوش بود و سرمی به دستش وصل کرده بودند. ذهن ریگولوس، در وحشتناک‌ترین احتمالات می‌دوید. اگر توسط ماگل‌ها مورد آزار قرار گرفته بود؟ دچار ایست قلبی یا سکته شده بود؟ شاید هم بیماری جدی‌ای در کار بود که تاکنون متوجه نشده بودند!
نگرانی و کم‌رویی‌اش، در همآوردی قرار گرفتند. به سمت آقا و خانم لوپین می‌رفت و می‌پرسید چه بلایی سرش آمده؟ اگر فکر می‌کردند گستاخ است چه؟ به هر حال او و ریموس با هم چندان صمیمی نبودند. شاید بهتر بود پاندورا را می‌فرستاد؟ نه، پاندورا که اصلا ریموس را نمی‌شناخت مشکوک‌تر بود.
نیاز نبود ریگولوس کاری کند؛ زیرا دخترکی ریزنقش وارد اتاقش شد و با صدایی که نسخه‌ی زنانه‌ی صدای ریموس بود گفت:
- تو ریگولوسی، درسته؟
دخترک، موهایی فر و قهوه‌ای داشت که تنها تفاوتشان با موهای ریموس، این بود که همچو آبشار بر کمرش می‌ریختند. و چشمانش، گویی نسخه‌ی دوم چشمان بلوطی و مهربان ریموس بودند؛ منتها به جای ماه، در آن‌ها خورشیدی نگران می‌درخشید. تنها تفاوتش با ریموس، در لب‌های پر و سرخ و گونه‌های گلگونش خلاصه می‌شد. احتمالا خواهر ریموس بود که ریگولوس می‌دانست وجود دارد؛ لیکن اسمش را نمی‌دانست.
به دخترک نگاه کرد‌. نتوانست از بغضش جلوگیری کند.
- بله. من ریگولوس بلک هستم.
دختر لبخند غمگینی زد.
- ملانی. ملانی لوپین.
مکثی کرد.
- ریموس بهم گفته تو بیماری خودایمنی مغز استخون داری. یه چیزی شبیه به الان خودش.
جمله‌ی آخر، مانند چکش بر ذهن ریگولوس کوبیده شد. گویی ملانی از نگاه ریگولوس حالش را دریافته بود؛ زیرا گفت:
- ریموس لوسمی گرفته.
لوسمی....لوسمی...پژواک این کلمه، با طنینی ناخوشایند در ذهن ریگولوس پیچید. همه می‌دانستند که درمان لوسمی، چه در جهان ماگل‌ها و چه در میان جادوگران، بسیار دشوار است. معجون‌ها می‌توانستند ویروس‌ها و باکتری‌ها را در کسری از ثانیه نابود کنند، لیکن در برابر بیماری‌های غیرواگیر، کمتر توانایی داشتند.
ملانی در حالی که با انگشت‌هایش بازی می‌کرد، برای دلداری دادن به ریگولوس و در درجه‌ی اول به خودش گفت:
- شفادهنده‌ها میگن بیماریش هنوز پیشرفت نکرده. میگن به موقع فهمیدیم.
قلب ریگولوس کمی آرام گرفت، اما فقط کمی.
زن ریزنقشی با موهای قهوه‌ای مواج و چشمان سیاه درشت وارد اتاق شد.
- ملانی، بیا برادرت به هوش اومده و حالش نسبتا خوبه.
و سپس با نگاهی به ریگولوس، لبخندی زد و افزود:
- دوست جدید پیدا کردی؟
ملانی که با خبر به هوش آمدن برادرش، بخشی از شور و نشاط همیشگی‌اش را بازیافته بود با لبخندی گفت:
- هم آره هم نه. بیشتر دوست ریموسه.
لبخند زن پررنگ‌تر شد.
- پس دوست ریموسی، آره؟ حتما خوشحال میشه ببینتت. منم مادرشم.
ریگولوس با لحنی مودبانه جواب داد:
- من هم ریگولوس بلک هستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 14) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا