درحال تایپ رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن چری بوک

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
کد066
نام رمان: در ریسمان اقیانوس.
ژانر: عاشقانه.
نویسنده: سیده نرگس مرادی خانقاه.

ناظر: @پناه
خلاصه:
غرق شده‌ام در اقیانوسی که هرلحظه وجودش ننگین‌تر و منفورتر می‌شود. مرا در دل اقیانوسی از جنس بی‌پناهی غرق کرده‌اند که در دل آن جز تنگنا و اسارت، چیزی حس نمی‌شود.
عاشق فردی بودم که روزی مرا خواهر خود خوانده بود؛ اما مرا با کوله‌باری از عشق رها کرد. باعث شد که این عشق را تا ابد به گور ببرم. مرا با حس تنهایی، تنفر و افسرده رها کرد و حالا او نیست و من با این سرنوشت بی‌لایق و سیاه، چگونه دست‌ و پنجه نرم کنم؟!
شروع آغاز: 1403/10/27


 
آخرین ویرایش:

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
1000011845.jpg



نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛

|قوانین تالار رمان|

سپس پس از گذشت 20 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح رمان خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|

بعد از نقد و تگ اثر خود ميتوانيد درخواست جلد بدهيد
|درخواست جلد آثار|

چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید
|درخواست ضبط مونولوگ|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن رمان خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام رمان خود را اعلام کنید
|اعلام اتمام آثار|


باتشکر
مدیریت تالار رمان
 

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
تو مرا آزردی
که خودم کوچ کنم از شهرت.
تو خیالت راحت!
می‌روم از قلبت.
می‌شوم دورترین خاطره در شب‌هایت
تو به من می‌خندی
و به خود می‌گویی: باز می‌آید و می‌سوزد از این عشق،
ولی
برنمی‌گردم، نه!
می‌روم آن‌جا که دلی بهر دلی تب دارد
عشق زیباست و حرمت دارد!

(سهراب سپهری)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
- خر نشو هیما! آرمان عاشقت شده. بیا با این ازدواج موافقت کن و ما رو هم راحت کن.
یک قطره اشک از میان چشمانم غلتید و روی میز چوبی مخصوص کامپیوترم ریخت. از فردی متنفر بودم که همیشه چاپلوسی پدرم را می‌کند. آرمان فردی بود که همیشه برای به دست آوردنم، برای پدرم چاپلوسی می‌کند. چه‌قدر از این‌گونه آدم‌ها تنفر داشتم که خدا یکی را نصیب من کرده است.
پوزخندی زدم. من تاکنون فردی تنها و بی‌یاور بودم که همیشه مجبور بود با تنهایی‌هایش بجنگد تا بلکه آن‌ها را کنار بزند. ناگهان نمی‌دانم چه شد که با انگشت‌هایم شروع به ضرب گرفتن روی میز شدم که باعث شد عصبی شود و بگوید:
- نکن دختر!
اما من توجهی نکردم و دوباره آن کار را مجدد تکرار نمودم. ناگهان با عصبانیت غرش کرد و فریاد زد:
- میگم نکن دختر؛ با اعصاب من بازی نکن!
از این طرز اخلاق گند و تندش، بغض عجیبی گریبان‌گیرش شد و گفتم:
- بابا!
چشم‌هایش را محکم می‌بندد و انگار که داشت عصبانیت خود را پنهان می‌کرد تا بلکه بر سرم فریادی نزند، گفت:
- هیما بسه دیگه! همون سبحان رو با این کارهات دیوونه کردی که الان مثل کوه پشتته. هردوتون مثل همدیگه هستید.
مورد ملامت پدرم قرار گرفته بودم؛ حتی سبحان را مقصر اخلاق همیشگی‌ام می‌دانست. آشفته بودم و خسته! دیگر توانی برای کارهایی که از نظر من موجب ملامت و سرزنش بود نداشتم. من باید این زندگی نحس را تاب بیاورم و فقط از آن گذر کنم.
نفس عمیقی کشیدم و با جدیت کامل گفتم:
- چرا سبحان رو وارد این قضیه می‌کنید؟ سبحان حق داره که... .
ناگهان از روی تخت برخاست که موجب شد بقیه‌ی حرفم را ادامه ندهم و با ترس به او خیره شوم. هنوز که هنوز است از کودکی تا الآن از او خوف داشتم. از وقت‌هایی که مادرم را مورد شتم قرار داده بود. به چهره‌ی گندم‌گونش خیره شدم. صورت گرد، اَبروان پیوندی و اخم کرده‌اش، چشم‌های قهوه‌ای عسلی، لبان کوچک و برجسته‌اش و موهایی که وسط سرش خالی بود و پشتش موهای فراوانی وجود داشت.
- تو با همه لج کردی، حتی با من!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
در دلم پوزخندی زدم. او فقط به فکر منافع خودش بود. می‌خواست به من بگوید که هیما دیگر بس است، لج و لجبازی را کنار بگذار و با آرمان ازدواج کن؛ اما نمی‌دانست که این هیمایی که روبه‌روی او است، از دستش خسته شده است و دیگر حتی برای جواب دادنش با او نمی‌خواهد یک کلام سخن بگوید.
با دست چپش، مویی که به تازگی یک لایه‌اش روی پیشانی صاف‌ام ریخته شده بود را کنار زد و با اخم گفت:
- تو مجبوری این راه رو انتخاب کنی. می‌فهمی؟ مجبوری! من اگر به پول و ثروت نرسم، نمی‌تونی خورد و خوراک داشته باشی. این رو بفهم!
اخم‌هایم از این بی‌انصافی‌ همدیگر را به آغوش کشیدند.
- ولی مجبور نیستم به خاطر منافع‌تون، تن به ازدواج کسی که بهش علاقه ندارم بدم.
فریادی بر سرم زد که باعث شد، یک قدم از او فاصله بگیرم.
- باید این‌کار رو بکنی. باید!
مانند خودش فریاد زدم که به جیغ کشیدن شباهت داشت.
- نه‌نه! حتی سر سفره عقد بنشونیم، من تن به خواسته‌های کثیفت نمی‌دم بابا!
بابا دستش را بالا آورد که سیلی در گوشم بخواباند که در اتاق باز شد و سبحان در چهارچوب درب پدیدار شد.
کسی‌ که از کودکی عاشقش بودم، حالا آمده بود به اتاقم که چه؟! چه کاری را می‌خواهد برایم بکند؟ کسی که برای او مثل خواهر بودم، قرار است طرفداری من را بکند یا خیر؟
سبحان نزدیک‌تر می‌آید و به منی که مانند فرد خطاکار سرم را پایین انداخته‌ام، چشم می‌دوزد؛ اما سریع نگاهش را از من می‌دزدد و با ابروهای بالارفته‌اش، رو به بابا می‌گوید:
- دایی، خواهش می‌کنم تمومش کنید. شما الان عصبانی هستید. می‌تونم بیست دقیقه با هیماخانم صحبت کنم؟
پدر با خشم به من نگاه می‌کند و در صورتم غرش می‌کند:
- هنوز کارم باهات تموم نشده! وگرنه این‌قدر می‌زدمت تا صدای سگ بدی.
و از اتاقم خارج شد و در را محکم بست. سرم را بالا آوردم و به چشم‌های آبی سبحان که مانند آب دریای بی‌کران است، خیره می‌شوم. او هم با اخم داشت نگاهم می‌کرد.
- این چه طرز برخورد با پدرت بود؟ می‌دونی اگر پدرت نباشه تو آواره‌ی خیابون‌ها بودی؟
با چشم‌هایی که از شدت گریه قرمز شده بود، به او خیره شدم. سبحان حق نداشت وقتی‌که چیزی از ماجرای ننگین خبر نداشت، مرا مورد شماتت قرار بدهد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
سرم را به علامت نفی تکان دادم و گفتم:
- سبحان، تو نمی‌دونی بابا قراره چه بلایی سرم بیاره؛ نه تو نمی‌دونی.
همان‌طور که سرم را برایش تکان می‌دادم، این کلمه را مجدد تکرار می‌کردم. جلوتر آمد و روبه‌رویم قرا گرفت.
- هیما، قرار نیست که من پشتت باشم. خودت باید از پس تنهایی‌هات بربیای. من می‌خوام برای همیشه از ایران برم. من تا دو ساعت دیگه قراره به فرودگاه برم. می‌خوام آمریکا زندگی کنم.
به تازگی گریه‌ام قطع شده بود؛ ولی با حرف شومش صدای هق‌هقم در اتاق پیچید. سبحان به من گفته بود که مرا هیچ‌وقت ترک نخواهد کرد. او به من قول داده بود. اگر او برود من با این عشقی که از کودکی‌ام به او داشتم چه کنم؟ من فعلاً نمی‌توانستم او را به باد فراموشی بسپارم. دلم می‌خواست حقیقت دلم را برای او بازگو کنم؛ اما لعنت به این دل وامانده‌ام که هیچ‌گاه قبول به اعتراف نمی‌کرد. کاری می‌کرد که نتوانی به معشوقه‌ات چیزی بگویی.
با غم فراوان به چشم‌های زیتونی‌ام خیره شد و سرش را پایین انداخت.
- ببخش که زیر قولم می‌زنم؛ اما اگر من ازدواج بکنم هم نمی‌تونم مثل گذشته و الان، مثل کوه پشتت باشم. من قراره توی آمریکا با کسی ازدواج کنم که عاشقشم.
نفس‌نفس می‌زدم و چشم‌هایم را محکم و محکم‌تر می‌بستم. دیگر نمی‌خواستم حرفی از او بشنوم. حرف‌هایی که موجب آزار و اذیتم میشد.
- بسه، تمومش کن! برو فقط برو! تو دیگه لایق کسی‌ که مثل خواهر دوستت داشت رو هم نداری!

خواهر؟ از این گفتاری که بر زبان خود جاری کرده بودم، بدم آمد. دلم می‌خواهد این زبانی که به ظاهر دروغ می‌گوید، ولی درون دلش چیز دیگری را می‌خواست، بِبُرم و از دستش راحت شوم. فعلاً باید این حرارت شعله‌ی عشق لعنتی را منجمد کنم تا بلکه جلوی سبحان آبرویم نرود.
سبحان چشم‌هایش را محکم می‌بندد.
- بسه گریه نکن! این‌قدر عذابم نده هیما!
درحالی‌که اشک‌هایم روی گونه‌هایم می‌غلتید، گفتم:
- تو هیچ‌وقت لایق من نبودی. هیچ‌وقت!
وقتی‌ که بابام می‌خواد من رو به یه چاپلوس بده، تو داری شونه‌های من رو به حساب این‌که مثل کوه پشتمی، خالی می‌کنی. سبحان، من هیما هستم، کسی‌ که تا حالا نه خواهر داشته و نه برادر! هیچ‌کس حامی من نبوده، حالا تو میدون رو خالی می‌کنی که چی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
سبحان عاشق فردی که در آمریکا زندگی می‌کرد، شده بود و برای همان مرا به عنوان خواهر خود خطاب نموده بود. او هیچ‌گاه مرا در کنج تنهایی خود درک نمی‌کرد. هیچ‌گاه!
صدای تگرگ که به شیشه های پنجره برخورد می‌کرد، مرا به خود آورد که سبحان دارد مرا از این لانه‌ی تنهایی‌ام ترک می‌کند.
قلبم از شنیدن این حرف به درد می‌آید و به صدای تگرگ باران گوش فرا می‌دهم. این صدای برخورد تگرگ به شیشه مانند صدای شکستن قلبم است. قلب آکنده از شیشه‌ام را به غباری از باد می‌سپارم. سبحانی که در روبه‌رویم ایستاده بود، چشم‌هایش را به هیچ‌وجه باز نمی‌کرد و فقط به حرف‌های من گوش سپرده بود.
- حرفات تموم شد؟
چه‌قدر بی‌انصاف بود اگر می‌خواست مرا به خاطر خوشی‌هایش ترک کند. حرف الآنش را به خاطر ناآگاهی‌هایش می‌بخشم. او مرا دوست ندارد و فقط کسی‌ که دوستش دارد را می‌خواهد.
چه‌قدر این حرف‌هایی که در ذهن خود می‌گفتم، برایم دردناک بود. دردناک‌تر از چیزی که بخواهم تعریف کنم.
سبحان وقتی‌ که دید من حرفی نمی‌گویم، گفت:
- ببین هیما، این حرف‌هایی که می‌خوام بزنم رو توی گوشِت فرو کن!
با بغض به آن خیره شدم. انتظار پیشی از آن داشتم که حرف اصلی‌اش را در جلوی رویم بگوید. من او را می‌شناختم. به قول مهشید دخترعمویم، من یک عاشق دیوانه بودم که به قول یک ضرب المثل که می‌گفت:
- دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.
به کام من آمده بود و این ضرب المثل حکایت مرا بازگو می‌کرد. حکایت منِ دیوانه‌ای که عاشق پسرعمه خودش شده بود.
سبحان نفس عمیقی کشید و گفت:
- من وقتی‌ که برم تو خودت می‌دونی که تنها می‌مونی و هیچ پشتوانه‌ای نداری. برای همین ازت می‌خوام که مثل یه دختر شجاع و دلیر از خودت در برابر دیگران محافظت کن.
به ساعتش نگاهی انداخت و درحالی‌که رویش را به طرف من برمی‌گرداند، گفت:
- هیما‌، من دیگه برم. دیرم شده!
کاش می‌گفت که هیما می‌خواهم پروازم را به خاطر تو به تأخیر بیاندازم تا بلکه پیش تو باشم.
از این همه رویاپردازی دخترانه‌ام، پوزخندی در دلم زدم. من بدبخت و بیچاره، حتی نمی‌دانستم که سرنوشت سیاهم چگونه نوشته شده است؟!
برای آن‌که حال فجیعم را نفهمد، لبخند مصنوعی تحویلش دادم.
- بسیارخوب، من رو کاشکی بین این همه آدم نجاتم می‌دادی؛ ولی خب تو هم چاره‌ای نداری. سلام منو به عشقت برسون!
در تمام این مدت، حرف‌های کثیف را جلوی او می‌زدم؛ اما از درون داشتم مانند آتش می‌سوختم. او چه می‌دانست که در دلم چه چیزی نهفته است.
با صدای خداحافظی‌اش به خود آمدم و نیز من هم با درد و اندوه از او خداحافظی کردم. درب اتاق به شدت بسته شد و من ماندم و خودم. بغضی که در گلویم بود ترکید. ای کاش فقط برای نخستین‌بار هم که شده بود حرفم را روراست با بی‌شرمی می‌گفتم. ای کاش!
خیلی تنها شده بودم؛ اما قلبم برای او می‌تپید. حتی به خاطر او دست به شعر نوشتن زدم و گهگاهی برای او شعر می‌تراوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
کم‌کم داشتم نفس کم می‌آوردم. حجم زیادی از این رنج را تحمل کرده‌ام. خسته بودم! خسته!
دیگر جانی برای گریه کردن نداشتم. روی تخت دراز کشیدم. چشم‌هایم از فرط گریه می‌سوخت. اشک‌هایم خشک شده بودند. کاش می‌توانستم به روستای مادری‌ام بروم تا بلکه حال و احوالم نسبت به حال وخیم‌ام بهتر گردد. با بستن چشم‌هایم آن هم از فرط خستگی، دیگر چیزی نفهمیدم.
***
کلافه به طرف مهشید برمی‌گردم و می‌گویم:
- میشه تمومش کنی؟ سبحان برای من مُرد! اون داره فعلاً توی آمریکا با عشقش خوش می‌گذرونه. به من و تو چه ربطی داره؟!
خدا می‌داند که چگونه ظاهرم را جلوی مهشید حفظ می‌کردم تا بلکه به من پوزخند نزند. خب حرف‌هایش درست از آب درآمده بودند و این برای من حس تمسخر شدن را داشت. مهشید را می‌شناختم، فردی بود که تا به حرفش نرسد، حرص می‌خورد؛ اما زمانی‌که حرف‌اش، حرف درستی از آب در می‌آمد بقیه را مسخره می‌کرد، انگار دیگران را با حرف‌هایش تحقیر می‌کرد. نباید از ابتدا به او اعتماد می‌کردم. خوب من او را که از ابتدا نمی‌شناختم که این دومی‌اش باشد.
مهشید بر طبق نظریه‌ام، پوزخندی زد و گفت:
- دیدی همیشه من حرفام درست از آب در میاد؟
اخم کردم. حتی اگر از او اطمینان حاصل گردانم، نباید مرا به سخره بگیرد. با کف دستم که روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشته بودم، او را به طرف مخالف هُل دادم و نیز با خشم گفتم:
- دهنتو ببند! نباید از اول اعتمادی بهت می‌کردم. قرار نیست جلوت تحقیر و مسخره بشم فهمیدی؟
بدون آن‌که به او مهلت حرف زدن بدهم از اتاق‌اش خارج شدم و به طرف مادرم که در حال سفره پهن کردن بود، رفتم.
مامان تا مرا دید گفت:
- میشه بیای کمکم؟
چیزی نگفتم و به طرف‌اش رفتم. مادرم همیشه باید زخم‌زبان دیگران میشد و هیچی نمی‌گفت. من حرصم می‌گرفت که نمی‌توانست در برابر عمه‌هایم خوب از خودش دفاع کند. فقط بلد بود مانند ترسوها درباره زندگی‌مان حرف بزند. نفس عمیقی کشیدم و رویم را به طرف عمه‌های فضول و غیبت‌گویم کردم و مانند خودشان با طعنه گفتم:
- میشه بلند بشید و کمک بکنید؟ نمی‌شه که مادر بدبخت من همه‌ش بیاد کلفتی کنه!
عمه فرزانه با حرص برخاست و به طرف آشپزخانه به راه افتاد. عمه مریم هم پشت سر عمه فرزانه به طرف آشپزخانه به راه افتاد؛ اما عمه زری نرفت و روبه‌رویم ایستاد و با پوزخند گفت:
ـ این دور رو تو بردی؛ اما سری بعد برد، برد تو نیست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
از شدت خشم، بر سرش فریاد زدم:
- به‌ خاطر چندتا ظرف با من این‌جوری حرف می‌زنی؟
با همان پوزخند قبلی‌اش، گفت:
- با بزرگترت درست حرف بزن هیما!
مامان، زن‌عمو فرهاد، عمه‌مریم و عمه‌فرزانه، پسرعموهایم، عموفرهاد و بابا، دخترعموهایم و... همه دورمان جمع شده بودند و ما دونفر را می‌نگریستند.
- مثلاً تو الان بزرگترمی یا دیو سه‌سر؟
با خوردن سیلی در صورتم، شوکه شدم و به طرف فردی که به من سیلی زده بود، نگاه کردم. بابا بود که این کار را انجام داده بود. شاید در زندگی دیگران، فردی با عمه‌اش آن‌طور برخوردی نکند؛ اما تحمل این‌گونه اخلاق‌شان را نداشتم و به تندی با آن‌ها برخورد می‌کردم.
دستم را روی جای سیلی که پدرم به آن زده بود، گذاشتم و ناباورانه لب زدم:
- بابا!
با خشم فریاد زد:
- هیما، تمومش کن!
نفس‌نفس می‌زدم تا بلکه راه گریه‌هایم جلوی عمه‌ی مغرورم یعنی عمه‌زری‌ که میشد مادر سبحان، نشکند. دشمن مادرم، همین عمه‌زری بود و بس!
کسی‌ که نخستین‌بار در روز عقد پدر و مادرم نیامد. به دلیل آن‌که از ابتدا، از مادرم نفرت داشته است.
عمه‌زری از چنین پیروزی که به‌ دست‌اش آمده بود، لبخند پیروزمندانه‌ای روی لب‌هایش شکل می‌گیرد و نیز می‌گوید:
- مثل این‌که باهم برابر شدیم.
پدرم بار دیگر فریاد زد:
- تو هم بس کن زری! یه بار دیگه با هیما این‌طور حرف بزنی من می‌دونم با تو!
از آن‌که پدر طرف‌داری از من را کرده است، از ته‌ دل خوشحال شدم. پوزخندی به عمه‌زری زدم و راهم را به طرف حیاط کج کردم. خودم هم نمی‌دانستم چرا راهم را به حیاط کج کردم؛ اما من فقط از شر عمه‌زری با آن طعنه‌هایش به حیاط آمده بودم. روی تابی که در حیاط مادربزرگ قرار داشت نشستم و سرم را بالا بردم و به ماهِ کامل چشم دوختم. بغض کردم. از اتفاق امشب، از عشقی که به سبحان داشتم و حال از او دور بودم، از ازدواجی که پدرم روی آن تأکید کرده بود. اکنون حالم خیلی خراب است، خیلی! فردی که ضعیف و ناتوان باشد و کاری برای خود نکند که آن آدم، آدم سالمی نیست؛ بلکه او بیماری است که چشم انتظار کسی است تا او بیاید تا بلکه حال‌اش با او خوب گردد.
قطره اشکی از چشمانم سُر خورد و روی گونه‌های برجسته‌ام غلتید. عشق مرا وادار به همه کار کرد. کارهایی که از نظر تو دیوانه بودن به حساب می‌آمد.
به عشق او دَف زدن را آموختم، کلاس‌ آموزش گیتار رفتم، می‌خواستم معلم مهدکودک بشوم و حتی آشپزی یاد بگیرم.
با صدای پایی، اشک‌هایم را پاک کردم و به ادامه‌ی تماشای ماه نشستم. با نشستن‌اش آن‌هم روی تاب، سرم به طرف او چرخید. پدرم بود. کسی‌که بیشتر از هر کسی او را دوست داشتم. کسی‌که مانند کوه، پشتوانه‌ی من است.
نفس‌های خسته‌ی عمیق مردانه‌اش، در فضا پیچید و نیز گفت:
- امشب خیلی غوغا کردی هیما، آفرین دخترم!
از وقتی‌که سبحان به آمریکا رفته بود، پدرم اخلاقش را تغییر داده بود.
با صدای گرفته پاسخش را دادم:
- بابا، چرا می‌خوای من رو به اجبار به عقد آرمان در بیاری؟ درحالی‌که هیچ علاقه‌ای نسبت بهش ندارم.
پدرم دستش را روی شانه‌ام نهاد و گفت:
- تو که شرایط من رو می‌دونی، چرا با من لج می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
چشم‌هایم را می‌بندم. دنیا برایم جای ناخوشایندی است. مانند یک آلودگی هوا، حرف‌های‌شان در سرم معلق می‌شوند و باعث می‌شوند که آن آلودگی مانند سمّی در ریه‌هایم بپیچد و باعث خفگی‌ام شود. به طرف نیم‌رخ پدرم برگشتم و گفتم:
- خب چی به من می‌رسه؟ به جز بدبختی و افسردگی که به من می‌رسه، چی به تو می‌رسه؟ بابا، فقط به فکر منافع خودت هستی؟
بابا به طرفم برگشت و نیز نفس عمیقی کشید.
- من رو هم درک کن هیما! وقتی‌که با این ازدواج موافقت کنی، چه‌قدر خوشبخت میشی؛ اما هیما، آرمان اون‌قدر مرد هست که به خاطر اخلاقی که داره، می‌تونم بهش اطمینان کنم. اون تو رو دوست داره که اگه باهاش ازدواج بکنی، می‌تونی بعداز ازدواج عاشقش بشی.
از این حرف پدر، پوزخندی روی لب‌هایم لانه کرد.
- این چیزیه که شما فکر می‌کنید؟
پدر خیلی اعتماد به نفسش را بالا برده بود تا بلکه مرا راضی نماید که با آرمان ازدواج کنم.
به چشم‌هایم خیره می‌شود.
- آره! چرا که نه؟
با این حرف‌اش آن‌هم نسبت بر من، قلبم کدر شد. مردی که اسم خود را پدر می‌نامید، حالا ذره‌ای به حال دخترش توجهی ندارد و آن آدم دلش نسبت به او کدر و سیاه می‌شود.
حرفی نزدم و نگاهم را از او گرفتم و به آسمان سیاه و پرستاره خیره شدم. چرا از پدرم جفا دیده بودم؟ چرا این زندگی بر من جفا کرده بود؟ سنگدلی این زندگی و زمانه، به من چه ربطی داشت؟
با حس آن‌که پدر از تاب برخاست، هیچ تکانی نخوردم.
- هیما، ازت خواهش می‌کنم که درست فکر کن!
میان حرف‌اش پریدم:
- و منم تصمیمم از این ازدواج‌ اجباری همینه!
حرف زدن با او بی‌فایده بود. حرف خودش را می‌خواست به کرسی بنشاند.
- حرف زدن با تو بی‌فایده‌ست هیما!
و بدون آن‌که به من اجازه‌ی صحبت را بدهد، به طرف خانه به راه افتاد. پوفی کشیدم و خودم را روی تاب ولو کردم.
***
( فصل دوم )
خانه‌ی مادربزرگ جمع شده بودیم و من به دست‌شویی رفته بودم. دست‌شویی در بیرون خانه یعنی در حیاط قرار داشت. خواستم در دست‌شویی را باز نمایم که با صدای عمه‌مریم و عمه فرزانه، ایستادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: پناه

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 6) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا