درحال تایپ رمان توفش | ملیکا قائمی کاربر انجمن چری بوک

Tifani

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Apr 11, 2025
34
شب، آرام روی شهر خیمه زده‌ بود؛ اما هوا هنوز بوی خیسی و دود می‌داد. نسیمی که از میان کوچه‌های تنگ می‌وزید، گرمای پاییزی داشت، اما برای خاتون، همه‌چیز یخ کرده‌بود. نفس‌هایش هنوز عمیق بود و قلبش هنوز بی‌قرار. اما این اضطراب، با هر تپش، داشت شکلی متفاوت به خود می‌گرفت. انگار که چیزی درونش، در حال تغییر بود. دستش روی قفل در چوبی نشست، اما همان لحظه، حسی نامرئی، ستون فقراتش را لرزاند. حسی که می‌گفت هنوز هم نگاهش می‌کند. محو، دور، اما حاضر. تکان نخورد. چشم‌هایش را بست، نفسی عمیق کشید.
- توهمه… خیالته… فقط برگرد تو.
اما لعنت به این حس که نمی‌رفت. آرام، انگار که هر حرکتی، ناگهان این خیال را واقعی‌تر کند، برگشت و نگاهش را به خیابان دوخت. هیچ‌کس نبود. هیچ صدایی، جز زوزه‌ی ملایم باد، که پرده‌ی سفید پنجره‌ای را تکان می‌داد. فقط چراغ‌های نفتی کم‌سو، در دل مه شبانه می‌لرزیدند. اما بوی سیگار؟ چرا هیچگاه هوای اطرافش را از اسارت خارج نمی‌کرد؟ قلبش فشرده شد. باید می‌رفت. نمی‌توانست بیشتر از این آنجا بماند. خودش را مجبور کرد که کلید را در قفل بچرخاند. در، با صدایی خفیف باز شد. خودش را به داخل کشید و بی‌آنکه لحظه‌ای معطل شود، پشت سرش بست. لحظه‌ای همانجا، در تاریکی حیاط، ایستاد.
نفسش را بیرون داد، اما انگار نه انگار که این حس خفه‌کننده‌ی حضور، از بین رفته‌باشد. احساس می‌کرد هنوز هم از دور، از پشت سایه‌ها، نگاهش می‌کند و این فکر، بیشتر از همه، او را به مرز جنون می‌رساند.
- دیر کردی!
صدای صادق، از میان تاریکی آمد. خاتون از جا پرید. چرخید، نگاهش در تاریکی حیاط لغزید. صادق، تکیه داده به دیوار، دست‌ها در سینه گره شده، چشمانش نیمه‌پنهان در سایه.
- کجا بودی؟
لحنش نه عصبانی بود، نه تند، اما همان‌قدر خطرناک. لحن کسی که بو برده‌است، یک چیز، یک چیز کوچک، تغییر کرده‌است. خاتون گلویش را صاف کرد، سعی کرد عادی به نظر برسد.
- کافه‌ی موسیو بودم. فقط یه قهوه‌ی معمولی بود.
صادق قدمی جلوتر آمد.
- فقط یه قهوه‌ی معمولی؟
حالا نگاهش، درست و مستقیم، درون چشم‌های خاتون بود و این، همان لحظه‌ای بود که خاتون فهمید اگر همین حالا از نگاهش فرار نکند، تمام رازش را خواهد خواند. یک قدم عقب رفت.
- خستم صادق. بعداً حرف می‌زنیم.
بی‌آنکه لحظه‌ای معطل شود، به سمت پله‌ها رفت. اما صادق، همانجا ماند. نگاهش را از او برنداشت.حتی وقتی که خاتون خودش را به درون خانه رساند، حتی وقتی که در اتاقش را بست، و یا وقتی که نفسش را لرزان بیرون داد و دست‌هایش را روی در گذاشت.
چرا هنوز هم حس می‌کرد این شب، برای تمام شدن عجله‌ای ندارد؟ دستش آرام روی گلوگاهش نشست. نه، هنوز هم آن فشار لعنتی در سینه‌اش بود. انگار هنوز هم آن نگاه سنگین، در پوستش نفوذ کرده باشد و این، نه نگاه صادق، بلکه نگاه مردی بود که او را از پشت سایه‌ها می‌پایید. او باید می‌خوابید. اما چگونه، وقتی احمد حتی در بیداری هم، کابوسش شده‌ بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Tifani

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Apr 11, 2025
34
ماه، پشت توده‌های ابر پنهان شده‌ بود. شب، به تاریکی مطلق فرو نرفته‌ بود؛ اما درون اتاق خاتون، سیاه‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. روی تشک کهنه‌ی کنار پنجره نشسته‌، پاهایش را جمع کرده و چانه‌اش را روی زانوهایش گذاشته بود. چشم‌هایش؟ خیره به سایه‌های لرزان روی دیوار. سایه‌هایی که هر چه بیشتر به آن‌ها نگاه می‌کرد، بیشتر شکل او را می‌گرفتند. خواب؟ نه، خواب دیگر برایش مفهومی نداشت. چطور می‌توانست بخوابد، وقتی هنوز جای نگاهش را روی خودش حس می‌کرد؟ چطور می‌توانست نفس بکشد، وقتی که خاطره‌ی نفس‌هایش، مثل آتشی پنهان، هنوز در جانش مانده‌ بود؟
باد از لای درز پنجره عبور می‌کرد، پرده‌ی نازک را تکان می‌داد. هوهوی آرام باد، در هم آمیخته با صدای جیرجیرک‌ها، نوای شب را می‌ساخت. اما برای خاتون، این صداها، به گوش نمی‌رسید. نه. در گوش‌های او، تنها زمزمه‌ی مردی که می‌خواست او را به تسلیم بکشاند، تکرار می‌شد. «خیلی زود، تو رو با تمام سرکشی‌هات فتح می‌کنم، برای رسیدن به اون روز لحظه‌شماری می‌کنم.»
نفسش لرزید. انگشتانش را محکم‌تر در هم فشرد. لب‌هایش را تر کرد. اما حتی همان لحظه، وقتی که سعی کرد ذهنش را به چیز دیگری معطوف کند، دستش، نافرمان، آرام‌آرام بالا رفت و روی جای ب*و*سه نشست. چشمانش را بست. برای چند ثانیه، تنها چیزی که وجود داشت، حسی بود که هیچ‌وقت نباید حس می‌کرد. بعد، انگار که برق او را گرفته باشد، با وحشت، دستش را کنار کشید. نه! بلند شد، قدمی به عقب رفت، انگار که خودش از خودش فرار کند. اما چگونه؟ چگونه از چیزی که درون خودش شعله کشیده‌ بود، فرار می‌کرد؟
نفسش را محکم بیرون داد، انگشتانش را در موهایش فرو برد. باید این را از ذهنش بیرون می‌کرد. اما چه می‌شد اگر…؟
نه. سرش را محکم تکان داد.
- فکرش رو هم نکن!
اما آن لعنتی، خودش را به ذهنش چسبانده‌ بود. تمام زن‌هایی که تسلیم او شده‌ بودند، چند بار برای فرار از این کشش، با خودشان جنگیده‌ بودند؟ چند نفرشان، در ابتدا همین‌قدر متنفر بودند؟ چند نفرشان، همین‌قدر مغرور؟ و چند نفرشان، در نهایت، همین‌قدر ضعیف؟
خاتون پلک زد. چیزی درونش، در اعماق روحش، مثل شاخه‌ای خشک‌شده ترک خورد. ترسی، موذیانه در تنش خزید. او نباید، نباید، نباید مثل بقیه می‌شد! با ناامیدی، دستش را بلند کرده و فانوس را خاموش کرد. نور از اتاق رفت. اما تاریکی، نتوانست آن تصویر را با خود ببرد. و او، هنوز هم بیدار بود. بیدار، در میان کابوسی که قرار نبود تمام شود.
خواب نیامد. حتی وقتی که پلک‌هایش از خستگی می‌سوختند، یا وقتی که بدنش از بی‌خوابی سست شده‌ بود، حتی زمانی که فانوس خاموش شد و تاریکی همه‌جا را بلعید. ذهنش، هنوز بیدار بود. همچنان در همان کوچه‌ی باریک گیر کرده‌ بود. در همان لحظه‌ی لعنتی که دیوارهای شهر، او را به دام انداخته‌ بودند. چشم‌هایش را بست، گوشه‌ی لحاف را محکم‌تر در مشت گرفت. سعی کرد نفسش را آهسته و شمرده کند.
- فقط چشم‌هات رو ببند، فقط چشم‌هات رو ببند، لعنتی... .
اما هر بار که چشم‌هایش را می‌بست، دوباره او را می‌دید. قد بلند، یونیفرم اتوکشیده، چشم‌هایی که چیزی فراتر از یک مرد را در خود داشت. چشم‌هایی که هرگز، چیزی را بی‌دلیل انتخاب نمی‌کردند.
- هیچ زنی، خاتون. هیچ زنی تا این حد، برای متنفر بودن از من، به خودش زحمت نمی‌ده.
پلک‌هایش لرزیدند.
- می‌ترسی، نه؟
- از چی؟
- از این که شاید یه جای کوچیک، خیلی کوچیک… ته قلبت، این حس متقابل باشه.
- نه!
خاتون با خشونت، خودش را از جا کند. دست‌هایش را روی صورتش کشید، نفس‌هایش ناهموار شدند. او نباید وارد این بازی می‌شد. او نباید، نباید، نباید... . بلند شد، پاهای برهنه‌اش روی زمین سرد نشست. از کنار طاقچه، فانوس را برداشت، دوباره روشن کرد. نور، به در و دیوار لرزید، اما لرزش درونش را آرام نکرد. مقابل آینه‌ی قدی ایستاد. به چشمان خودش نگاه کرد. نفسش را محکم بیرون داد.
« این یه بازیه، خاتون. فقط یه بازیه. نذار این مرد، روی تو هم مثل بقیه اثر بذاره.»
دستش آرام روی آستین لباسش نشست. فوتر آبی کم‌رنگ. همان که احمد دیده‌ بود. همان که برایش گل مریم فرستاده‌ بود. همان که گفته بود، به او می‌آید. ناگهان انگار که سوخته باشد، لباسش را بالا کشید. نه! او هیچ‌وقت بازیچه‌ی این مرد نمی‌شد. هیچ‌وقت. اما چرا، با وجود تمام این انکارها، هنوز هم حسی ناآرام درونش می‌گفت که این مرد، هرگز چیزی را بدون دلیل نمی‌خواست؟
 

Tifani

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Apr 11, 2025
34
***
صبح، سرد و نمناک از راه رسیده‌ بود. نور خورشید هنوز زورش نمی‌رسید تا پرده‌ی مه را کنار بزند و شهر را از سیاهی شب جدا کند. درختان کهن دانشگاه، با برگ‌های زرد و نارنجی‌شان، از بادهای پاییزی می‌لرزیدند و گنجشک‌ها، بی‌حوصله میان شاخه‌ها جابه‌جا می‌شدند. خاتون، با گام‌هایی محکم و تند، از کنار دیوارهای خشتی دانشگاه گذشت. پالتوی بلندش را محکم‌تر دور تنش پیچید، انگشتانش را درون آستین‌هایش فشرد. انگار که سرمای صبحگاهی را نه در پوست، که در استخوان‌هایش احساس می‌کرد. اما این فقط سرما نبود که امروز، به جانش افتاده‌ بود. قدم‌هایش روی سنگفرش‌های نم‌گرفته‌ی حیاط طنین می‌انداخت، اما ذهنش جای دیگری بود. بوی عطر چرم و دود سیگار، هنوز در مشامش بود. زمزمه‌ی گرم و مطمئنش، هنوز در گوشش پیچیده‌ بود. «خیلی زود، تو رو با تمام سرکشی‌هات فتح می‌کنم...»
چشم‌هایش را محکم بست و باز کرد.
- نه! نباید بهش فکر کنم... .
اما لعنت به این مرد! لعنت به تمام این شب‌ها! لعنت به آن ب*و*سه‌ی لعنتی!
- بالاخره رسیدی!
صدای آشنای دختری، او را از دریای افکارش بیرون کشید. چرخید. رکسانا. با موهای خرمایی بلندی که همیشه پشت سرش می‌بست، با آن چشمان قهوه‌ای تیره که انگار همیشه درون آدم را می‌کاوید. کت بلند سرمه‌ای بر تن داشت، کتاب‌هایش را زیر بغل زده‌ بود و در آن صبح خاکستری، مثل همیشه باوقار و آرام قدم برمی‌داشت.
- چرا امروز انقدر دیر کردی؟ داشتم فکر می‌کردم نکنه فراموش کردی قراره همدیگه رو ببینیم!
لحنش شوخ بود، اما نگاهش جدی. خاتون لبخند محوی زد، اما می‌دانست که رفیق جان‌جانی‌اش با یک نگاه، حال خرابش را خوانده‌ است. او همیشه همین بود. کم‌حرف، اما تیزبین.
- چی شده بچه؟ چرا به نظر می‌رسه دیشب نخوابیدی؟”
خاتون نفسش را عمیق بیرون داد.
- یه سری اتفاق‌ها افتاده این چند روز.
رکسانا، قدم‌هایش را آهسته‌تر کرد.
- چه اتفاقاتی؟
و همان‌طور که از کنار نیمکت‌های چوبی و درختان بلند محوطه عبور می‌کردند، خاتون با صدایی آرام، همه‌چیز را تعریف کرد. از دستگیری پدرش گرفته تا قول احمد. از کوچه‌ی باریک. از چشم‌های شکارچی‌اش. از کلماتی که تا عمق استخوان‌هایش رخنه کرده‌ بودند و از جسارتی که با سیلی‌اش پاسخ داده‌ بود.
رکسانا همان‌طور که گوش می‌داد، آرام قدم می‌زد. چهره‌اش تغییر خاصی نکرد، اما حس می‌شد که درون ذهنش، چیزی می‌جوشد. وقتی که خاتون حرفش را تمام کرد، مدتی چیزی نگفت. بعد، ایستاد. دستی میان موهایش کشید و با لحنی که بیش از همیشه آرام بود، گفت:
- تو، درگیر این مرد شدی.
خاتون حس کرد چیزی درونش فروریخت.
- چی؟ نه! تو داری اشتباه می‌کنی، من فقط... .
- انکارش نکن، دختر.
خاتون نفسش را محکم بیرون داد.
- اون یه همدستِ متجاوز به خاک ماست، یه افسر نظامیه! من هرگز... هرگز...!
اما لحنش، انگار که بیشتر برای خودش بود تا رکسانا. دوستش، نگاهش را از او برنداشت.
 

Tifani

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Apr 11, 2025
34
- نه، اون یه سرگرد خطرناک و حیله‌گره که تو رو توی بازیش انداخته و بدتر اینکه... تو اینو می‌دونی.
چیزی درون خاتون به لرزه افتاد. قبل از اینکه بتواند پاسخی بدهد، ناگهان صدای فریادی در محوطه پیچید:
- آزادی! آزادی!
هر دو دختر، هم‌زمان برگشتند. از انتهای حیاط، گروهی از دانشجویان، با شعارهایی بلند، به سمت دروازه حرکت می‌کردند. صورت‌هایشان خشمگین اما نگاه‌هایشان مصمم.
- ایران برای ایرانیان!
- دست اشغالگرها از کشورمون کوتاه!
خاتون ناخودآگاه یک قدم جلو رفت. رکسانا اما، سریع مچ دستش را گرفت.
- کجا؟!
- باید کمک کنیم!
- کمک کنیم که چی بشه؟ کشته بشیم؟ اینا رحم ندارن!
اما خاتون، دیگر نمی‌توانست عقب بکشد. چطور می‌توانست بی‌تفاوت باشد؟ چشم‌هایش به دروازه دوید. سربازهای انگلیسی، در دو طرف ایستاده‌ بودند. سلاح‌ها در دست، آماده‌ی سرکوب.
- نه!
چیزی درون خاتون به خشم آمد و درست همان لحظه، اتفاقی افتاد که خونش را در رگ‌هایش منجمد کرد. یکی از سربازها، قنداق تفنگش را بالا برد و محکم به شکم یک دانشجو کوبید. پسر با ناله‌ای محو روی زمین افتاد. خاتون ناخودآگاه یک قدم دیگر جلو گذاشت.
- لعنت به این بی‌عدالتی!
مشتش را گره کرد؛ اما دوباره دست رکسانا او را عقب کشید.
- خاتون!
صدای دیگری از سمت دیگر آمد. صادق نفس‌زنان، با چهره‌ای که از نگرانی سرخ شده‌ بود؛ اما ناگهان، قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید، سربازها کنار رفتند و از میان آن‌ها، شخصی وارد شد. یونیفرم نظامی‌اش، در نور کم‌جان صبح می‌درخشید. قد بلند، شانه‌های استوار، همان نگاه شکارگری که هرگز، چیزی را بدون دلیل انتخاب نمی‌کرد. سرگرد احمد احتشام. قلب خاتون، در سینه‌اش فرو ریخت. او اینجا چه می‌کرد؟ چرا باید هر روز و هر ثانیه با اون رو به رو میشد؟ هیچ نظامی دیگری جز او در این شهر نبود؟ او هم جزو سرکوبگران بود؟ یا... .
احمد، به سربازان انگلیسی نگاهی انداخت.
چشم‌هایش، بی‌هیچ تردیدی، مستقیم درون نگاه خاتون قفل شد. لبخند محوی گوشه‌ی لبش نشست و در همان لحظه، یک چیز را در دل خاتون زنده‌کرد: «او از قبل می‌دونست که من اینجا خواهم بود... .»
سکوتی سنگین در محوطه‌ی دانشگاه افتاده بود. تنها صدای نفس‌های حبس‌شده‌ی دانشجویان و ناله‌ی ضعیف پسری که روی زمین افتاده‌بود، شنیده می‌شد. هنوز شوک ضربه‌ی قنداق تفنگ، از فضا محو نشده‌بود که احمد، درست مثل کسی که از ابتدا صاحب این میدان بوده، وارد شد. یونیفرم سرمه‌ای‌رنگش، در نور کم‌جان خورشید می‌درخشید. چکمه‌هایش، با هر قدمی که برمی‌داشت، صدایی محکم روی سنگفرش‌ها ایجاد می‌کرد. اما از همه چیز مهم‌تر، نگاهش بود. همان نگاه خونسرد و نافذی که انگار همه‌چیز را از قبل می‌دانست. سربازان انگلیسی، ناخودآگاه یک قدم عقب رفتند.
- همه عقب برید.
لحنش محکم بود؛ اما نه با فریاد، نه با عصبانیت، بلکه با همان اقتدار آرامی که نیازی به هیچ توضیح اضافه‌ای نداشت.
سربازها، مردد به هم نگاه کردند. افسر انگلیسی، دستش را روی قبضه‌ی کمری‌اش گذاشت.
- سرگرد احتشام، ما اجازه داریم اغتشاش‌گرها رو بازداشت کنیم!
احمد، خیلی آهسته، نگاهی به او انداخت. بعد، کمی به جلو خم شد و با لحن آرامی که انگار درون هر کلمه‌اش تهدید پنهانی خوابیده‌ بود، گفت:
- اغتشاش‌گر؟ اینا فقط یه مشت دانشجوی وطن‌پرستن که می‌خوان صدای خودشون رو برسونن، همین.
چیزی در لحنش، باعث شد افسر انگلیسی اخم کند؛ اما چیزی نگوید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Tifani

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Apr 11, 2025
34
لحظه‌ای بعد، احمد نگاهش را چرخاند و برای اولین بار، چشم‌هایش به خاتون رسید. خاتون حس کرد نفسش در سینه حبس شد. او... چرا همیشه این‌قدر مطمئن به نظر می‌رسید؟ چرا انگار همه‌چیز، طبق نقشه‌ی او پیش می‌رفت؟ لبخند محوی روی لب‌های احمد نشست؛ اما این لبخند، از آن لبخندهایی نبود که آدم را آرام کند. بیشتر شبیه تله‌ای بود که هر لحظه ممکن بود بسته شود.
احمد، بی‌آنکه چیزی بگوید، نگاهی کوتاه به صادق انداخت. نگاهش کوتاه بود، اما نه بی‌اهمیت. یک نگاه سنجش‌گر. بعد، به رکسانا که کنار خاتون ایستاده‌ بود، نگاه کرد. اما حتی لحظه‌ای هم مستقیماً به خاتون زل نزد و این، بیشتر از هر چیز دیگری، او را آشفته کرد. چند لحظه‌ی بعد، احمد بدون اینکه چیز بیشتری بگوید، عقب رفت.
- راه رو باز کنید. دانشجوها می‌تونن برن.
افسر انگلیسی هنوز معترض به نظر می‌رسید، اما احمد بدون توجه به او، همان‌طور که عقب می‌رفت، در نهایت سرش را کمی به سمت خاتون چرخاند و همان لحظه، برای اولین بار، لبخندی عمیق‌تر روی صورتش نشست. نه با تمسخر، نه با تحقیر. بلکه با نوعی از اطمینان و بعد، دست برد و کلاه نظامی‌اش را از سر برداشت. تکانی به آن داد، انگار که در پایان یک نمایش، به مخاطبش ادای احترام کند.
به او. قلب خاتون، دوباره ضربانی جاافتاده را از دست داد. چیزی درونش پیچید. نه از خشم. از تله‌ای که داشت درونش می‌افتاد.
احمد، بی‌آنکه چیزی بگوید، چرخید و قدم‌هایش را به سمت خروجی برداشت.
اما پیش از آنکه کاملاً دور شود، صدای صادق، با تلخی و هشداری آشکار، بلند شد:
- این بازی چیه، سرگرد؟
احمد لحظه‌ای ایستاد. اما فقط لحظه‌ای. بدون اینکه حتی برگردد، فقط با همان لحن آرام و بی‌شتاب همیشگی‌اش گفت:
- بازی؟ من فقط وظیفه‌مو انجام دادم، جناب بهروزی.
و بعد، ناپدید شد. خاتون، هنوز نفسش را بیرون نداده‌ بود. انگار که تازه فهمیده باشد چقدر ساده، در این بازی، یک مهره‌ی دیگر شده است.
محوطه‌ی دانشگاه هنوز بوی دود و خاک لگدمال‌شده می‌داد. دانشجوها، یکی‌یکی پراکنده می‌شدند، اما هنوز هم زمزمه‌هایشان از میان راهروهای آجری دانشگاه شنیده می‌شد. خاتون، با قدم‌هایی تند، از پله‌های سنگی ساختمان اصلی بالا رفت. دست‌هایش هنوز سرد بود، قلبش هنوز در سینه‌اش سنگینی می‌کرد، اما ذهنش... ذهنش پر از آشوب بود. کنار پنجره‌ای ایستاد. به حیاط خیره شد. احمد دیگر آنجا نبود، اما حضورش مثل سایه‌ای در اطراف او حس می‌شد. آن نگاه... آن لبخند... آن کلاه لعنتی که مثل مهر تأییدی بر بازی‌هایش تکان داده بود!
- خاتون!
با شنیدن صدای آشنا، چرخید. رکسانا، با همان چهره‌ی همیشه آرام، به دیوار راهرو تکیه داده بود.
- پس چی شد؟
خاتون ابرو در هم کشید.
- چی چی شد؟
رکسانا لبخندی زد، لبخندی که بی‌شباهت به همان نیم‌لبخندهای احمد نبود.
- اون مرد... سرگرد احتشام.
خاتون نفسش را عمیق بیرون داد.
- بس کن، رکسانا! اون فقط داشت وظیفه‌شو انجام می‌داد.
رکسانا پوزخندی زد.
- آره، البته. مثل همه‌ی نظامی‌های دیگه که بعد از نجات یه دانشجو، بهش نگاه خاصی نمی‌کنن، راهشون رو کج نمی‌کنن و کلاهشون رو تکون نمی‌دن!
چشم‌های خاتون برق زدند.
- اون یه بازیگره. تو اینو نمی‌فهمی؟ اون آدم مثل یه شکارچیه، می‌دونه کی، کجا، و چطور باید ضربه بزنه.
رکسانا سرش را کج کرد.
- و تو چطور این‌قدر مطمئنی که شکارش شدی؟
خاتون نفسش را محکم بیرون داد.
- من... .
رکسانا یک قدم جلو آمد.
- می‌دونی چیه؟ شاید تو خیلی سعی کنی که باور نکنی، اما من دیدمش. اون مرد... توی چشماش چیزی بود که هیچ‌وقت توی نگاه یه نظامی ندیدم.
خاتون با تردید نگاهش کرد.
- چی؟
رکسانا لبخندش را عمیق‌تر کرد.
- میل.
قلب خاتون، ضربانی را جا انداخت.
-‌ مزخرف نگو، رکسانا! اون... .
-‌ تو چی؟ تو هم توی چشم‌های خودت دیدی؟
خاتون پلک زد.
- من... .
رکسانا با هیجان جلو آمد و بازویش را گرفت.
- این یه بازی نیست. شاید یه جنگ باشه، اما یه جنگه قشنگ. چرا انقدر مقاومت می‌کنی؟
خاتون به سختی آب دهانش را قورت داد.
- چون... چون اون یه سرگرده. یه نظامی. یه دشمن.
رکسانا شانه بالا انداخت.
- یا شاید… یه حریف.
سکوت. خاتون نگاهش را به پنجره دوخت. نفسش سنگین بود. او دشمن بود... نه؟
 
آخرین ویرایش:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 8) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا