- Apr 11, 2025
- 34
هوای بیرون هنوز همان سنگینی بارانی را داشت که شب قبل بر زمین کوبیده شده بود. بوی خاک خیس و برگهای لهشدهی درختان در فضا معلق بود. انگار که شهر هنوز نفس عمیقی نکشیده باشد. آب باران در میان سنگفرشهای نامنظم خیابانها جمع شده بود و هر از گاهی، باد که میوزید، سطح آنها را موجدار میکرد؛ اما خاتون، چیزی از اینها را نمیدید.
ذهنش هنوز بین دیوارهای آن دفتر لعنتی گیر کرده بود. هنوز حس انگشتان احمد را روی صورتش داشت، گرمایی که برخلاف سرما و رطوبت بیرون، پوستش را داغ کرده بود. هنوز صدای نرم و خفهی او توی سرش میچرخید، مثل سرودی که به زور در گوش کسی خوانده شده باشد. «بابات آزاده میشه، بانوی من.»
لبهایش را روی هم فشرد. گامهایش در گل فرو میرفت؛ اما انگار آن را حس نمیکرد. درونش چیزی سنگین بود. چیزی که نمیدانست باید باورش کند یا از آن بترسد و بعد، نگاهش افتاد به صادق.
صادق، کنار ستون سنگی ساختمان ایستاده بود. شانههایش بالا آمده بودند، انگار که خودش را مقابل سرمای صبح جمع کرده باشد؛ اما بیشتر از سرما، خشم در حرکاتش دیده میشد. دستهایش را در جیب پالتویش فرو برده بود؛ اما میشد فهمید که چطور انگشتهایش مشت شدهاند. انگار که اگر دستهایش بیرون میآمدند؛ ممکن بود دیواری، چیزی، حتی احمد را به زیر مشت بکشد.
چشمانش که به خاتون افتاد، ابتدا پر از سوال بود و بعد، انگار که جوابش را گرفته باشد؛ تیره شد.
چیزی که خاتون را از درون لرزاند.
- چی بهت گفت؟
صدای صادق آرام بود؛ اما چیزی در آن کشیده و سرد به نظر میرسید، انگار که بهسختی خودش را کنترل میکرد.
خاتون مکث کرد. چطور باید جواب میداد؟ چطور میتوانست توصیف کند که احمد، با آن لبخندهای مرموز و نگاههای خیره، حرفهایی زدهبود که... که سپر خاتون را در هم شکسته بودند؟
صادق قدمی جلوتر آمد.
- نگو که بازم بهت قول داده!
خاتون حس کرد که گلویش خشک شده است.
- نگو که باز اون زبون لعنتیش رو ریخته رو تنت و تو هم... .
- اون میتونه آزادش کنه!
صدای خاتون، برخلاف تمام تردیدهایی که درونش پیچیده بود، محکم بیرون آمد.
صادق نفسش را تند بیرون داد، نگاهش روی خاتون قفل شد. انگار که میخواست درون ذهنش را بخواند، انگار که دنبال نشانهای از دروغ یا تردید در نگاه او میگشت.
اما نیازی نبود بگردد. چون خودش جواب را میدانست.
- تو باورش کردی؟
خاتون پلک زد. یک بار. دو بار. اما جوابی نداد
و همین برای صادق کافی بود.
- لعنت بهت، خاتون.
صدای صادق پر از چیزی بود که شبیه ناامیدی و خشم باهم قاطی شده باشد. نه داد زد و نه حتی صدایش را بالا برد؛ اما هر حرفش مثل پتکی در سر خاتون کوبیده شد. خاتون نفسش را در سینه حبس کرد. صادق سرش را به سمت دیگری چرخاند. انگشتانش را در موهایش فرو برد و محکم نفس کشید.
- یعنی واقعا فکر کردی اینجوریه؟
نفسش هنوز بریده بود.
- یعنی واقعا فکر کردی که اون میتونه یه امضا بزنه و پدرت رو بفرسته خونه؟
خاتون چیزی نگفت. دستهایش را محکم دور خودش گره کرد، انگار که میخواست چیزی درون خودش را نگه دارد. چیزی که داشت فرو میریخت.
- تو نمیفهمی، احمد من رو دوست داره! برای اثباتش هم که شده باشه؛ هر کاری از دستش بر بیاد برای پدر میکنه.
صادق تلخ خندید. از همان خندههایی که با تلخی فروخورده همراه بود.
- من نمیفهمم؟ یا تو دلت میخواد یه دروغ قشنگتر از حقیقت بشنوی؟
خاتون نگاهش کرد.
- تو نمیدونی اون چی گفت... .
- مهم نیست چی گفت!
صادق قدمی جلو آمد، نزدیکتر. چشمانش حالا شعله میکشیدند.
- مهم اینه که اون کیه! تو واقعا فکر کردی اون مردی که پدرت رو با سربازای انگلیسی از خونه کشید بیرون؛ الان یه شبه وجدانش درد گرفته؟
خاتون نفسش را بیرون داد.
- صادق، تو نمیفهمی؛ اون... .
- اون چی، خاتون؟
صادق دستهایش را محکم در جیب فرو برد. انگار که اگر این کار را نمیکرد، ممکن بود مشتهایش را حوالهی چیزی کند.
- اون همونیه که همیشه بوده. فقط حالا بازی رو بهتر بلده.
خاتون سکوت کرد. بازی! چقدر این کلمه در سرش تکرار شده بود. احمد گفته بود:« نمیخوام توی بازیای که جای تو نیست، گیر بیفتی.»
اما اگر خودش هم جزئی از بازی بود؛ چه؟ اگر احمد فقط یک دروغ قشنگتر را برایش آماده کرده بود؛ چه؟ یا اگر حق با احمد بود؟ اگر واقعا قصد داشت پدرش را آزاد کند؟ اگر... اگر این فقط بازی نبود؟ صدای صادق، زمزمهای خسته در سکوت خیابان شد:
- داری میری توی دامش!
و در دل خاتون، چیزی فرو ریخت.
ذهنش هنوز بین دیوارهای آن دفتر لعنتی گیر کرده بود. هنوز حس انگشتان احمد را روی صورتش داشت، گرمایی که برخلاف سرما و رطوبت بیرون، پوستش را داغ کرده بود. هنوز صدای نرم و خفهی او توی سرش میچرخید، مثل سرودی که به زور در گوش کسی خوانده شده باشد. «بابات آزاده میشه، بانوی من.»
لبهایش را روی هم فشرد. گامهایش در گل فرو میرفت؛ اما انگار آن را حس نمیکرد. درونش چیزی سنگین بود. چیزی که نمیدانست باید باورش کند یا از آن بترسد و بعد، نگاهش افتاد به صادق.
صادق، کنار ستون سنگی ساختمان ایستاده بود. شانههایش بالا آمده بودند، انگار که خودش را مقابل سرمای صبح جمع کرده باشد؛ اما بیشتر از سرما، خشم در حرکاتش دیده میشد. دستهایش را در جیب پالتویش فرو برده بود؛ اما میشد فهمید که چطور انگشتهایش مشت شدهاند. انگار که اگر دستهایش بیرون میآمدند؛ ممکن بود دیواری، چیزی، حتی احمد را به زیر مشت بکشد.
چشمانش که به خاتون افتاد، ابتدا پر از سوال بود و بعد، انگار که جوابش را گرفته باشد؛ تیره شد.
چیزی که خاتون را از درون لرزاند.
- چی بهت گفت؟
صدای صادق آرام بود؛ اما چیزی در آن کشیده و سرد به نظر میرسید، انگار که بهسختی خودش را کنترل میکرد.
خاتون مکث کرد. چطور باید جواب میداد؟ چطور میتوانست توصیف کند که احمد، با آن لبخندهای مرموز و نگاههای خیره، حرفهایی زدهبود که... که سپر خاتون را در هم شکسته بودند؟
صادق قدمی جلوتر آمد.
- نگو که بازم بهت قول داده!
خاتون حس کرد که گلویش خشک شده است.
- نگو که باز اون زبون لعنتیش رو ریخته رو تنت و تو هم... .
- اون میتونه آزادش کنه!
صدای خاتون، برخلاف تمام تردیدهایی که درونش پیچیده بود، محکم بیرون آمد.
صادق نفسش را تند بیرون داد، نگاهش روی خاتون قفل شد. انگار که میخواست درون ذهنش را بخواند، انگار که دنبال نشانهای از دروغ یا تردید در نگاه او میگشت.
اما نیازی نبود بگردد. چون خودش جواب را میدانست.
- تو باورش کردی؟
خاتون پلک زد. یک بار. دو بار. اما جوابی نداد
و همین برای صادق کافی بود.
- لعنت بهت، خاتون.
صدای صادق پر از چیزی بود که شبیه ناامیدی و خشم باهم قاطی شده باشد. نه داد زد و نه حتی صدایش را بالا برد؛ اما هر حرفش مثل پتکی در سر خاتون کوبیده شد. خاتون نفسش را در سینه حبس کرد. صادق سرش را به سمت دیگری چرخاند. انگشتانش را در موهایش فرو برد و محکم نفس کشید.
- یعنی واقعا فکر کردی اینجوریه؟
نفسش هنوز بریده بود.
- یعنی واقعا فکر کردی که اون میتونه یه امضا بزنه و پدرت رو بفرسته خونه؟
خاتون چیزی نگفت. دستهایش را محکم دور خودش گره کرد، انگار که میخواست چیزی درون خودش را نگه دارد. چیزی که داشت فرو میریخت.
- تو نمیفهمی، احمد من رو دوست داره! برای اثباتش هم که شده باشه؛ هر کاری از دستش بر بیاد برای پدر میکنه.
صادق تلخ خندید. از همان خندههایی که با تلخی فروخورده همراه بود.
- من نمیفهمم؟ یا تو دلت میخواد یه دروغ قشنگتر از حقیقت بشنوی؟
خاتون نگاهش کرد.
- تو نمیدونی اون چی گفت... .
- مهم نیست چی گفت!
صادق قدمی جلو آمد، نزدیکتر. چشمانش حالا شعله میکشیدند.
- مهم اینه که اون کیه! تو واقعا فکر کردی اون مردی که پدرت رو با سربازای انگلیسی از خونه کشید بیرون؛ الان یه شبه وجدانش درد گرفته؟
خاتون نفسش را بیرون داد.
- صادق، تو نمیفهمی؛ اون... .
- اون چی، خاتون؟
صادق دستهایش را محکم در جیب فرو برد. انگار که اگر این کار را نمیکرد، ممکن بود مشتهایش را حوالهی چیزی کند.
- اون همونیه که همیشه بوده. فقط حالا بازی رو بهتر بلده.
خاتون سکوت کرد. بازی! چقدر این کلمه در سرش تکرار شده بود. احمد گفته بود:« نمیخوام توی بازیای که جای تو نیست، گیر بیفتی.»
اما اگر خودش هم جزئی از بازی بود؛ چه؟ اگر احمد فقط یک دروغ قشنگتر را برایش آماده کرده بود؛ چه؟ یا اگر حق با احمد بود؟ اگر واقعا قصد داشت پدرش را آزاد کند؟ اگر... اگر این فقط بازی نبود؟ صدای صادق، زمزمهای خسته در سکوت خیابان شد:
- داری میری توی دامش!
و در دل خاتون، چیزی فرو ریخت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: