- Jan 18, 2025
- 90
در پاکت را باز میکنم و محتویاتش را بیرون میکشم.
پنج ثانیه بعد، کاغذها در نور کمرنگ اتاق به آرامی باز شدهاند، گوشههایشان کمی خمیده است، انگار که بارها لمس شده باشند. چشمهایم روی خطوط چاپی کاغذ میدوند، اما ذهنم به سرعت پردازش نمیکند. نفس در سینهام حبس میشود.
دوباره تمام تصویرم را غرق نگاه میکنم.. کلمهای که در میان حروف انگلیسی به چشمم میخورد، ضربهای در سینهام میکوبد: Moscow.
ابروهایم درهم میروند. این فقط یک واژه نیست. کنار آن کلمهای دیگر به چشم میخورد: Tehran.
دستانم یخ میزنند. من دارم به یک بلیط پرواز نگاه میکنم. نه! دو بلیط پرواز!
قلبم میکوبد. انگشتانم میلرزند. به دنبال نامها میگردم. چشمهایم روی بخش اطلاعات گیر میکنند. نفس در سینهام خشک میشود.
آدونیس چورگان.
تاریخ پرواز: ۲۵ دسامبر.
ذهنم فریاد میزند: امروز چندم است؟! چشمهایم روی بلیط دیگر سر میخورد. انگشتانم بیاختیار سفتتر آن را میفشارند و پنج ثانیهی بعد، همهچیز متوقف میشود.
پیوند شکوهی.
نام من؟!
تمام هوا از ریههایم بیرون کشیده میشود. انگار دنیا دور سرم میچرخد. کلمات روی کاغذها میرقصند، محو و بیمعنی میشوند، اما این نام... نه، این اسم واقعی است.
من پیوند شکوهیام؟!
نمیتوانم باور کنم. نمیخواهم باور کنم. اما تاریخ روی بلیط، ساعت، شمارهی گیت، شمارهی پرواز... همهچیز با بلیط آدونیس یکسان است.
نفسم از دهانم بیرون میدود، لرزان. بلیطها از دستم سر میخورند و روی زمین میافتند. صدای کاغذهای سقوطکرده در گوشم مانند پتکی طنین میاندازد.
نه! این درست نیست!
دستپاچه، پروندههای داخل کشو را زیر و رو میکنم. نه برای خواندنشان، بلکه برای یافتن نامها، چهرهها. نمیخواهم بدانم، اما باید بدانم.
پروندهها را یکییکی در پنج ثانیهها بررسی میکنم. چهرههای ناآشنا، نامهای غریبه... اما ناگهان، همانجا، درست میان این اسامی ناشناس، چهرهای آشنا.
فاطمه آگاه!
نفسم در سینهام حبس میشود. نوبادی... او اینجاست!
دستانم سست میشوند. اگر پروندهی او اینجاست، یعنی... یعنی پروندهی من هم هست؟!
اما نمیتوانم ادامه بدهم. صدای در! بعد، صدای پای کسی روی پلهها. ضربان قلبم دوبرابر میشود.
سریع، هولزده بلیطها را برمیدارم. اما کجا باید بگذارم؟ ذهنم کار نمیکند. فقط آنها را میان پروندهها میچپانم، بدون آنکه مکان دقیقشان را حفظ کنم.
دستهایم هنوز میلرزند، اما خودم را مجبور میکنم کشو را آرام ببندم. صدا نزدیکتر میشود.
چشمهای لعنتی! چشمهای لعنتی! حالا چه غلطی کنم؟!
به اطرافم نگاه میکنم، اما چیزی نمیبینم. فقط تصویر کشو، تصویر چوب، تصویر ترس و بعد، تصویر ناگهان عوض میشود. زیر تخت.
بدون لحظهای مکث، به سمت آن میخزم. اما نه... تنگتر از چیزی است که تصور میکردم.
- حالا خودت میدونی باید چیکار کنی.
صدای عرفان است. دستم هنوز بیرون است! سریع آن را زیر تخت میکشم. پارکت بدجور سرد است. انگار که سرمایش از پوستم عبور کند و مستقیم به استخوانهایم برسد.
پنج ثانیه بعد، کاغذها در نور کمرنگ اتاق به آرامی باز شدهاند، گوشههایشان کمی خمیده است، انگار که بارها لمس شده باشند. چشمهایم روی خطوط چاپی کاغذ میدوند، اما ذهنم به سرعت پردازش نمیکند. نفس در سینهام حبس میشود.
دوباره تمام تصویرم را غرق نگاه میکنم.. کلمهای که در میان حروف انگلیسی به چشمم میخورد، ضربهای در سینهام میکوبد: Moscow.
ابروهایم درهم میروند. این فقط یک واژه نیست. کنار آن کلمهای دیگر به چشم میخورد: Tehran.
دستانم یخ میزنند. من دارم به یک بلیط پرواز نگاه میکنم. نه! دو بلیط پرواز!
قلبم میکوبد. انگشتانم میلرزند. به دنبال نامها میگردم. چشمهایم روی بخش اطلاعات گیر میکنند. نفس در سینهام خشک میشود.
آدونیس چورگان.
تاریخ پرواز: ۲۵ دسامبر.
ذهنم فریاد میزند: امروز چندم است؟! چشمهایم روی بلیط دیگر سر میخورد. انگشتانم بیاختیار سفتتر آن را میفشارند و پنج ثانیهی بعد، همهچیز متوقف میشود.
پیوند شکوهی.
نام من؟!
تمام هوا از ریههایم بیرون کشیده میشود. انگار دنیا دور سرم میچرخد. کلمات روی کاغذها میرقصند، محو و بیمعنی میشوند، اما این نام... نه، این اسم واقعی است.
من پیوند شکوهیام؟!
نمیتوانم باور کنم. نمیخواهم باور کنم. اما تاریخ روی بلیط، ساعت، شمارهی گیت، شمارهی پرواز... همهچیز با بلیط آدونیس یکسان است.
نفسم از دهانم بیرون میدود، لرزان. بلیطها از دستم سر میخورند و روی زمین میافتند. صدای کاغذهای سقوطکرده در گوشم مانند پتکی طنین میاندازد.
نه! این درست نیست!
دستپاچه، پروندههای داخل کشو را زیر و رو میکنم. نه برای خواندنشان، بلکه برای یافتن نامها، چهرهها. نمیخواهم بدانم، اما باید بدانم.
پروندهها را یکییکی در پنج ثانیهها بررسی میکنم. چهرههای ناآشنا، نامهای غریبه... اما ناگهان، همانجا، درست میان این اسامی ناشناس، چهرهای آشنا.
فاطمه آگاه!
نفسم در سینهام حبس میشود. نوبادی... او اینجاست!
دستانم سست میشوند. اگر پروندهی او اینجاست، یعنی... یعنی پروندهی من هم هست؟!
اما نمیتوانم ادامه بدهم. صدای در! بعد، صدای پای کسی روی پلهها. ضربان قلبم دوبرابر میشود.
سریع، هولزده بلیطها را برمیدارم. اما کجا باید بگذارم؟ ذهنم کار نمیکند. فقط آنها را میان پروندهها میچپانم، بدون آنکه مکان دقیقشان را حفظ کنم.
دستهایم هنوز میلرزند، اما خودم را مجبور میکنم کشو را آرام ببندم. صدا نزدیکتر میشود.
چشمهای لعنتی! چشمهای لعنتی! حالا چه غلطی کنم؟!
به اطرافم نگاه میکنم، اما چیزی نمیبینم. فقط تصویر کشو، تصویر چوب، تصویر ترس و بعد، تصویر ناگهان عوض میشود. زیر تخت.
بدون لحظهای مکث، به سمت آن میخزم. اما نه... تنگتر از چیزی است که تصور میکردم.
- حالا خودت میدونی باید چیکار کنی.
صدای عرفان است. دستم هنوز بیرون است! سریع آن را زیر تخت میکشم. پارکت بدجور سرد است. انگار که سرمایش از پوستم عبور کند و مستقیم به استخوانهایم برسد.