- Dec 28, 2024
- 1,187
قبل از اینکه امیر سوار ماشین نیاز شود، نریمان ماشین خود را روشن کرد و دستی را کشید و لاستیکهایش روی آسفالت خط انداخت. با سرعت سرسامآوری رانندگی میکرد و حرفهای نیاز در گوشش زنگ میخورد. سامیار جرأت کلمهای حرف را نداشت. این رفتار و حرکات از نریمان همیشه خندهرو و عاقل و آرام، بعید به نظر میرسید؛ و هرچه بود به آن دختر مربوط میشد که برای دوستش عزیز و ارزشمند است.
از شنیدن خبری که به جانش ریخته، در حال فرو پاشیدن و گر گرفتن بود. صدای چند بوق و بعد پسری جوان در اتاقک ماشین پیچید. نریمان در حالی که لایی میکشید و فحش و بوق ناسزا را به جان میخرید جواب داد:
- الو.
- الو نریمان خودتی؟ چه عجب پسرعمه؟! ... گاو یا گوسفند؟ حق انتخاب داری برای قربونی.
و بعد خود به نطق قرائش خندید.
نریمان متبحرانه صدایش را آرام نشان داد:
- کجایی یاشار؟
- خونه.
- پنج مین دیگه پایین باش.
قطع کرد و سامیار که دستهی بالای سرش را از سرعت بالای ماشین چسبیده بود، دلش گواه بد از این ماجرا میداد. حدود پنج دقیقهی بعد، با شدت ترمزی که گرفته شد به جلو پرتاب شدند.
آن سمت خیابان، کنار درب ورودی برج بزرگی، پسری تقریباً سی ساله دست در جیب ایستاده بود. سامیار به محض دیدنش او را شناخت. پارسال او را در مراسم ختم گلاره بانو، مادر نریمان، در مقبرهی خانوادگی دیده بود. نریمان به سرعت پیاده شد؛ درب ماشین را نبسته به سمت یاشار شتافت و دست دراز شدهی او را برای سلام نادیده گرفت و سیلی محکمی در گوشش نواخت.
نگهبان برج و سامیار به سمتشان شتافتند. گویا آن دو، هیچکدام برای ادامهی کتککاری میلی نداشتند. همان یک سیلی کمی از درد قلب نریمان را مرهم شده بود انگار.
یاشار خون کنار لبش را با انگشت شست گرفت و نگهبان را متقاعد کرد که دعوایی در کار نیست و فقط یک بحث خانوادگی کوچک است. سامیار برای احتیاط دست نریمان را در دست گرفت که خطای دیگری انجام ندهد. یاشار لبخندی عمیق بر لب نشاند و رو کرد به نریمان.
- عجب ضربه دستی داری پسرعمه. فکر کنم پردهی گوشم پاره شد.
انگشت اشارهی دست راست را در گوش برد و کمی آن را ماساژ داد. نریمان با صدایی که رگههایی از عصبانیت داشت غرید:
- دیگه دور و برش نبینمت.
از شنیدن خبری که به جانش ریخته، در حال فرو پاشیدن و گر گرفتن بود. صدای چند بوق و بعد پسری جوان در اتاقک ماشین پیچید. نریمان در حالی که لایی میکشید و فحش و بوق ناسزا را به جان میخرید جواب داد:
- الو.
- الو نریمان خودتی؟ چه عجب پسرعمه؟! ... گاو یا گوسفند؟ حق انتخاب داری برای قربونی.
و بعد خود به نطق قرائش خندید.
نریمان متبحرانه صدایش را آرام نشان داد:
- کجایی یاشار؟
- خونه.
- پنج مین دیگه پایین باش.
قطع کرد و سامیار که دستهی بالای سرش را از سرعت بالای ماشین چسبیده بود، دلش گواه بد از این ماجرا میداد. حدود پنج دقیقهی بعد، با شدت ترمزی که گرفته شد به جلو پرتاب شدند.
آن سمت خیابان، کنار درب ورودی برج بزرگی، پسری تقریباً سی ساله دست در جیب ایستاده بود. سامیار به محض دیدنش او را شناخت. پارسال او را در مراسم ختم گلاره بانو، مادر نریمان، در مقبرهی خانوادگی دیده بود. نریمان به سرعت پیاده شد؛ درب ماشین را نبسته به سمت یاشار شتافت و دست دراز شدهی او را برای سلام نادیده گرفت و سیلی محکمی در گوشش نواخت.
نگهبان برج و سامیار به سمتشان شتافتند. گویا آن دو، هیچکدام برای ادامهی کتککاری میلی نداشتند. همان یک سیلی کمی از درد قلب نریمان را مرهم شده بود انگار.
یاشار خون کنار لبش را با انگشت شست گرفت و نگهبان را متقاعد کرد که دعوایی در کار نیست و فقط یک بحث خانوادگی کوچک است. سامیار برای احتیاط دست نریمان را در دست گرفت که خطای دیگری انجام ندهد. یاشار لبخندی عمیق بر لب نشاند و رو کرد به نریمان.
- عجب ضربه دستی داری پسرعمه. فکر کنم پردهی گوشم پاره شد.
انگشت اشارهی دست راست را در گوش برد و کمی آن را ماساژ داد. نریمان با صدایی که رگههایی از عصبانیت داشت غرید:
- دیگه دور و برش نبینمت.
آخرین ویرایش: