درحال تایپ رمان سقوط حقیقت | تاوان کاربر انجمن چری بوک

  • نویسنده موضوع Tavan
  • تاریخ شروع
  • Tagged users هیچ

Tavan

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر انجمن
Jan 22, 2025
55
کد061
نام رمان : سقوط حقیقت
نام نویسنده: حافظ وطن دوست (تاوان)
ژانر رمان: جنایی، تراژدی، عاشقانه
ناظر: @Rigina
خلاصه: وقتی می‌خواهی فردی باشی که خونی ریخته نشود، خودت مجبور می‌شوی که به همچین کار خطرناکی یعنی قتل دست بزنی. من نمی‌خواستم این گونه باشم، فقط می‌خواستم زنده بمانم؛ اما آن‌ها بودند که مرا در چنین موقعیتی قرار دادند و تبدیل به قاتلی بی‌رحم کردند. حال با چنین وضعیت نا به سامانی، فردی آشکارا دشمنی‌اش را با من اعلان می‌دارد. آمده تا کاخ آرزوهایم و انتقام نیمه تمامم را ویران کند؛ اما من این گونه نخواهم بود؛ کسی نخواهم بود که کارهایم را نیمه کاره رها کنم. من بایستی کارم را به اتمام برسانم و تا آن موقع، کابوسی در سراسر جهان خواهم بود؛ کابوسی خوفناک که خواب را از چشم‌ها دریغ خواهد کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145

1000011845.jpg
نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛

|قوانین تالار رمان|

سپس پس از گذشت 20 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح رمان خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|

بعد از نقد و تگ اثر خود ميتوانيد درخواست جلد بدهيد
|درخواست جلد آثار|

چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید
|درخواست ضبط مونولوگ|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن رمان خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام رمان خود را اعلام کنید
|اعلام اتمام آثار|


باتشکر
مدیریت تالار رمان
 

Tavan

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر انجمن
Jan 22, 2025
55
مقدمه:
چه اتفاقی می‌افته اگه در آستانه‌ی مرگ باشی؟ بذار من واست بگم؛ همه چیز کند میشه؛ انگار زمان دیگه مفهومی نداره و کاربرد خودش رو از دست داده. تموم اتفاقات و کارهایی که انجام دادی، تک به تک مثل یک فیلم، جلوی چشم‌هات نمایش داده ميشه. اون لحظه حاضری حتی با شیطان هم معامله کنی، و من این کار رو کردم؛ پیمان خونینی رو امضا کردم که تا ابد همراهم خواهد بود.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Tavan

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر انجمن
Jan 22, 2025
55
نوری که راه خودش رو از پنجره‌ی سمت چپم به داخل پیدا کرده بود، آزارم می‌داد. احساس می‌کردم هر لحظه امکان بلعیده شدنم توسط دیوارها وجود داشته باشه. ناخودآگاه از دیوار فاصله گرفتم و باز غرق افکار مزاحم درون سرم شدم. چند شب بود که درست نخوابیده بودم و حالا این کمبود خواب کم کم داشت اثر خودش رو در وجودم نمایان می‌کرد. در حالی که با نوک انگشت‌هام، پیشونیم رو مالش می‌دادم تا شاید ذره‌ای از فشار سردرد کمتر بشه، نگاه خیره‌م رو از میز قهوه‌ای رنگ رو به روم که پرونده‌های مقتول‌های اخیر روش خودنمایی می‌کرد، گرفتم و به موبایلم که برای بار سوم زنگ می‌خورد دوختم. تماس که قطع شد، اهمیتی به تماس‌هایی که طی پنج دقیقه‌ی اخیر گرفته شده بود، ندادم و خودم رو روی صندلی رها کردم. صداهایی که از بیرون می‌اومدند، مثل پتکی بر سرم کوبیده می‌شد و حالم رو از اینی که بود خرابتر می‌کرد. دیگه نمی‌دونستم باید چی کار کنم. پرونده‌های اجسادی که طی این یک ماه به دستمون رسیده بودند، از دوازده نفر هم احجاف کرده بود. درون افکار خودم غوطه‌ور بودم که تقه‌ای به در خورد و پشت بندش قامت غزل در چارچوب در نمایان شد.
- جناب سروان، می‌تونم بیام داخل؟
به ابروهای هشتیش که جلوه‌ای زیبا به چشم‌های مشکیش داده بود، خیره شدم.
- بیا غزل.
وارد اتاق شد و پرونده‌ای که دستش بود رو روی میز گذاشت. منتظر موندم تا حرفش رو به زبون بیاره.
- اطلاعاتی که از آخرین جسد پیدا شده به دست اومده توی این پرونده است؛ از اون جایی که سروان رفیعی الان تو تایم مرخصی هستن، برای همین این اطلاعات رو واسه شما آوردم. به تکون سری بسنده کردم. از اتاق که خارج شد، دوباره به حالت قبل برگشتم. دیگه ظرفیتم پر شده بود و حالم داشت از این ماجراها و بازی‌ها به هم می‌خورد. این قاتل کی بود که این قدر حرفه‌ای و بدون کوچکترین اثر از خودش، این قتل‌ها رو انجام می‌داد‌. مقنعه‌م رو در آوردم و بعد از کشیدن دستی به موهای ل*خت خرماییم، اون رو با شال مشکی رنگی که توی کیفم با خودم آورده بودم، جایگزین کردم. از شدت کلافگی، بدون ذره‌ای توجه به پرونده‌ای که کمی پیش، به دست غزل وارد اتاقم شده بود، اتاق رو به مقصد هوای آزاد بیرون ترک کردم. پام رو که از اداره بیرون گذاشتم، نفس عمیقی کشیدم و اکسیژن رو به داخل ریه‌هام فرستادم. آفتاب شدید باعث شده بود تا دیدم اندکی دیدم مختل بشه. نمی‌دونم از شدت کلافگی من بود یا این که محیط اداره خیلی سنگین شده بود؛ اما هر چی که بود، حاضر نبودم حالا حالاها پام رو دوباره داخل اداره بذارم.
 

Tavan

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر انجمن
Jan 22, 2025
55
برای این که جو از اون مسخرگی و یکنواختی در بیاد، تصمیم گرفتم کاری انجام بدم؛ به همین خاطر بی‌خیال دید زدن ماشین‌هایی که هر چند ثانیه یک بار رد می‌شدند، شدم و هندزفریم رو از کیفم در آوردم و به موبایلم که دستم بود وصل کردم. آهنگی رو پلی کردم و همراه باهاش شروع کردم به خوندن. نمی‌دونم چند لحظه گذشته بود یا حتی چند دقیقه که با صدای بلند بوق ماشینی که پشت سرم بود، به خودم اومدم. اولش به این فکر که شاید سر راهش باشم، خودم رو کنارتر کشیدم و اهمیت چندانی واسش قائل نشدم؛ اما وقتی دو‌باره کارش رو تکرار کرد، با عصبانیت برگشتم و با سهند که با موهای مشکی کوتاه شده و یک دست کت و شلوار سرمه‌ای رنگ، پشت سانتافه‌ی مشکی رنگش نشسته بود مواجه شدم. مثل همیشه لبخند روی ل*ب‌هاش ساکن بود. لحظه‌ای به این فکر کردم که من و سهند چه طور تا الان هم رو تحمل کردیم؛ دو نفر از دو دنیای متفاوت و شخصیت‌های متفاوت؛ سوتی زد.
- اُ خانم خوشگله، کجا با این عجله؟
پلک‌هام رو محکم روی هم فشار دادم و برای این که از ریخته شدن آبروم توی خیابون جلوگیری کرده باشم، سوار ماشین شدم. با این فکر که در مسیر رسیدن به خونه، یک خواب کوتاه رو مهمون چشم‌هام کرده باشم، به صندلی تکیه دادم، اما زمانی که دیدم سهند حرکت نمی‌کنه به سمتش برگشتم و خیره به چشم‌های قهوه‌ای رنگش گفتم:
- نمی‌خوای راه بیفتی؟
تنها ری‌اکشنی از خودش نشون داد، این بود که نگاهش رو از من به آینه عقب ماشین انتقال داد؛ اما این مصیبت دوباره بهم باز برگشت. بی‌اراده کف دستم رو محکم روی داشبورد ماشین کوبیدم.
- حرکت کن دیگه سهند.
خنده از روی ل*ب‌هاش پر کشید و جاش رو به ابروهای بالا رفته و نگاه پر از تعجب داد. به خودم اومدم، این چه کاری بود که من انجام دادم؟ برای این که اون وضع متشنج رو برطرف کنم، ل*ب زدم.
- ببخشید، از شدت خستگی و کلافگی یه لحظه کنترلم از دستم خارج شد.
ابروهاش رو بالا انداخت و آهانی گفت. انگار منتظر من بود و زمانی که دید من کاری نمی‌کنم، خودش دست به کار شد. توی چشم‌‌های آبیم دقیق شد و ل*ب زد.
- خب الا‌ن کجا می‌خوای بری سمر؟
خواستم بگم خونه که تازه یادم افتاد منظورش چیه؛ باید امروز می‌رفتم عیادت تپش. نمی‌دونم چرا یک دفعه احساس خفگی کردم. شالم رو برداشتم که با دیدن موهای ل*خت خرماییم، خم شد و روشون ب*و*سه‌ای زد. به روی صندلیش که با روکش مشکی با رگه‌های قهوه‌ای داشت برگشت؛ جواب دادم.
-باید برم عیادت تپش؛ اما با این سر و وضع نمی‌تونم. اول یه سر میرم خونه و لباس‌هام رو عوض کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 7) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا