درحال تایپ رمان تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن چری بوک

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
مهنا از حرف‌های خانم مرادی خوشش نیامده بود و مدام با اخم به خانم مرادی چشم دوخته بود؛ اما خانم مرادی در تمام مدتی که صحبت می‌کرد، بی‌خیال به صورت مهنا نگاه می‌کرد. فعلاً باید به طور مشاور به او کمک می‌کرد. حرف‌هایش که تمام شد به مهنا خیره شد. مهنا با گریه سرش را پایین انداخته بود و بینی‌اش از شدت گریه، قرمز شده بود و مدام فین‌فین می‌کرد. خانم مرادی کلافه چشم‌هایش را بست و دو طرف سرش را با دست‌هایش، پوشاند. این دختر سخت‌تر از آنی بود که مشکل‌اش را برطرف کند. یاد خودش که می‌افتاد، حال‌اش از داوود به‌هم می‌خورد. قبل از کنکور، او هم عاشق شده بود؛ اما به او خیانت کرد و شادی (خانم مرادی) را به حال خود رها کرد.
در همین حین، در اتاق باز شد و منشی وارد اتاق شد.
- خانم ببخشید، یه آقایی با داد و فریاد گفتن کارِتون داره.
دست‌هایش را از سرش برداشت و با صدایی که از ته‌ِ چاه می‌آمد گفت:
- باشه می‌تونی بری. راستی تو که تلفن می‌زدی!
منشی، عینک‌اش را کمی درست کرد و گفت:
- چشم؛ اما خانم این آقا با داد و بیداد گفت که شادی رو میگی بیاد یا بیام مطب رو روی سرش خراب کنم. منم نتونستم به شما تلفن بزنم، از بس که هول و ترسیده بودم.
خانم مرادی یا همان شادی سریع از سر جایش برخاست و از اتاق خارج شد. با آمدن‌اش مساوی شد با روبه‌رو شدن با داوود. کسی که از او تنفر داشت. چرا دل‌اش می‌خواست این مرد را با دست‌های خود خفه کند حال که داوود آمده بود تا با او تسویه‌ حساب کند، نمی‌خواست با او حرفی بزند. بعد از هشت‌سال زندگی‌اش پیدایش شده بود که چه؟! منت بگذارد؟ این منت را نمی‌خواست. منت به کار او نمی‌آمد. از این فکر اخمی کرد و گفت:
- چته؟! چرا داد و قال راه انداختی؟
داوود با عصبانیت کامل گفت:
- قرار ما رو توی اون ۸ سال پیش جا گذاشتی؟ قرار بود بهم زنگ بزنی!
شادی با همان اخم پررنگ پوزخندی زد.
- من قرار بود بهت زنگ بزنم؟ یعنی اون‌قدر خوبم که به توی نامردِ خیانت‌کار زنگ بزنم؟ هشت‌سال پیش رو به یاد بیار داوود!
داوود خواست جلو بیاید که مهنا از راه رسید. داوود شوکه به او خیره شد.
- این دختره کیه؟
شادی به مهنا نگاهی انداخت.
- مهنا تو می‌تونی بری!
مهنا نیشخندی زد و بدون خداحافظی مطب را ترک کرد. داوود به شادی نگاه کرد و گفت:
- خب! من اومدم تسویه حساب کنم.
شادی چشم‌هایش را محکم بست و عصبی به منشی گفت:
- سیما لطفاً شماره کارت این آقا رو بگیر و به من بده! چشم‌های خود را گشود و جدی به داوود گفت:
- و تو! از این مطب گورت رو گم کن فهمیدی؟
داوود پوزخندی زد و با کنایه «خداحافظی» کرد. شادی چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. سیما با نگرانی به شادی چشم دوخته بود.
- خانم حالتون خوبه؟
شادی در حینی که چشم‌هایش را بسته بود گفت:
- آره فقط سیما، به شیما یه زنگی بزن و بهش بگو که مهنا توی جلسه بعدی آماده باشه.
سیما سرش را پایین انداخت و گفت:
- چشم.
داوود بعد از هشت‌ سال او را پیدا کرده بود تا بلکه از شادی باج‌گیری کند.
شادی بغض کرد و گفت:
- خدایا چرا باید این بلا به سر من در بیاد؟ چرا دست از سرم برنمی‌داره؟
نمی‌دانست داوود چگونه آدرس مطب او را پیدا کرده است؟! اگر به او فکر نمی‌کرد الان با او روبه‌رو نمی‌شد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
مهنا دست به سینه جدی گفت:
- شیما بسه، ولم کن!
شیما با اخم و عصبانیت گفت:
- غلط می‌کنی نری!
در اتاق با شتاب باز می‌شود. سانیا با اخم‌های تنیده‌اش به مهنا خیره می‌شود. شیما با تردید به سانیا و مهنا خیره می‌شود. مهنا با تعجب به سانیا نگاه می‌کند.
- چیه؟ تعجب کردی؟
سانیا این حرف را با کنایه زده بود. مهنا به شیما اشاره کرد که از اتاق‌اش خارج شود. شیما که رفت سانیا روی صندلی کامپیوتر مهنا نشست.
- مهنا می‌دونم تو... .
کمی در حرف‌اش تعلل کرد. دل‌اش نمی‌خواست حرفی از این کلمه بزند؛ اما به خاطر آن‌که خواهر بزرگ‌اش به حساب می‌آمد گفت:
- این‌که تو خواهرمی و درکت می‌کنم.
مهنا روی تخت‌اش نشست و پوزخندی زد.
- تو که به آرزوت رسیدی، چرا اومدی این‌جا؟
سانیا غمگین سرش را پایین انداخت و مشغول بازی کردن با گوشه‌ی شال‌اش شد.
- مهنا میشه یه درخواستی از تو بکنم؟
مهنا چیزی نگفت؛ اما دل‌اش می‌خواست بگوید که چه درخواستی؟!
- این‌که من رو ببخشی.
مهنا با تعجب نگاهش کرد.
- چی گفتی؟ ببخشمت؟
سانیا با بغض سرش را تأیید تکان داد.
- من خیلی در حقت بدی کردم. من خیلی به تو حسودی کردم. کارهایی کردم که تو حتی یادت نمیاد؛ اما باز هم من رو می‌بخشیدی. مواقعی دستم رو می‌گرفتی که باهام بازی کنی؛ ولی من دستت رو پس می‌زدم.
سانیا گوشه‌ی شال‌اش را رها کرد.
- خواهش می‌کنم من رو ببخش!
مهنا برای او سؤال پیش آمده بود که سانیا چرا و به چه دلیل از او معذرت‌خواهی می‌کند؟ چرا؟
- به چه دلیل باید ببخشمت؟ همون‌هایی که واسم گفتی؟ اون‌ها برای من قدیمیه.
سانیا با تعجب سرش را بالا آورد و گفت:
- یعنی من رو بخشیدی؟
مهنا کمی فکر کرد؛ اما با خود گفت که اگر شهاب را از چنگال سانیا نجات بدهد، می‌تواند به او برسد. پس گفت:
- به یه شرط!
سانیا چشم‌هایش را بست. فکر آن‌که شهاب برای مهنا شود او را آزار می‌داد.
- چه شرطی؟
مهنا جدی گفت:
- این‌که دور شهاب رو خط بکشی.
سانیا شوکه شد و با چشم‌های گردشده، به مهنا چشم دوخت. دور شهاب را خط بکشد؟ شهابی که واقعاً او را عاشقانه دوست داشت؟ چرا باید چنین کاری بکند؟ با بخشیدن خود می‌توانست دور شهاب را خط بکشد؟! ناگهان اشک در چشم‌های سیاه‌اش جمع شد.
- مهنا خواهش می‌کنم! من... .
ادامه‌ی حرف‌اش را نزد و اشک‌هایش، روی گونه‌های برجسته‌اش غلتید. مهنا از روی تخت برخاست و به طرف خواهرش حرکت کرد. او را درک می‌کرد. با غم به خواهرش نگریست. عشق آدم را کور و کر
می‌کرد. دستش را روی شانه‌ی خواهر خود گذاشت و با لبخند پر از غم گفت:
- سانیا می‌دونی که، هر آدمی در زندگیش فقط یه‌بار عاشق میشه و نیمه‌ی گمشده‌ش رو پیدا می‌کنه. من عشق رو به تمسخر گرفته بودم؛ اما وقتی که بیست‌ساله‌م بود، عاشقش شدم. اون از من پونزده‌سال بزرگتره. من در زندگیم فقط یه‌بار عاشق شدم و نیمه‌ی گمشده‌ی خودم رو پیدا کردم؛ ولی من نمی‌دونم که شهاب من رو دوست داره یا نه؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
سانیا برای نخستین‌بار در آغوش خواهر بزرگ‌اش پناه برد و درحالی‌که اشک می‌ریخت گفت:
- مهنا من رو ببخش؛ ولی از من نخواه که فراموشش کنم. مهنا اخمی کرد.
- یعنی نمی‌خوای مورد بخشش خواهرت قرار بگیری؟ سانیا چشم‌هایش را محکم بست. دلش می‌خواست مهنا او را ببخشد؛ اما می‌خواست این حرف را از او نشنود.
- چرا؛ اما... .
حرف او را قطع کرد و گفت:
- بخشش مهم‌تره یا عشقی که از نظر من هیچ و پوچ هست؟
سانیا حاضر بود که مورد بخشش خواهرش قرار بگیرد تا به عشقی که از نظر مهنا هیچ و پوچ بود فکر کند. حاضر بود گذشته دردناک مهنا را جبران کند تا بلکه مورد اعطاء خواهرش واقع شود. لبخند پر از دردی در لب‌هایش نهاد و از آغوش خواهر خود بیرون آمد.
- بخشش تو از همه‌چی مهم‌تره.
مهنا لبخند پهنی به سانیا زد و با خوشحالی گفت:
- واقعاً این حرف رو می‌زنی سانیا؟
سانیا با همان لبخند پر از دردش سرش را تایید تکان داد.
- آره؛ ولی مهنا یه چیز دیگه... .
مهنا با کنجکاوی پرسید:
- چه چیزی رو می‌خوای بگی؟
سانیا خواست حرفی بزند؛ اما در باز شد و سایه شیما در اتاق مهنا لانه کرد.
- مهنا مامانت میگه بیا شام حاضره!
مهنا باشه‌ای از دهان‌اش خارج می‌شود. از سانیا می‌خواهد که با او هم بیاید؛ اما سانیا با شرمساری می‌گوید:
- مطمئن هستم که مامان من رو ببینه عصبانی میشه. میشه من نیام؟
مهنا لبخندی زد و دست سانیا را کشید.
- بیا بریم حرف هم نباشه.
سانیا از تعجب شاخ درآورده بود. مهنا را تا الآن، این‌گونه ندیده بود. آن مهنایی که راحت و صمیمی با او برخورد بکند، او را به تعجب برانداخته بود. با رسیدن به میز ناهارخوری، سانیا از شوک خارج شد و چشم‌اش به مادرش خورد. مادرش ابتدا تعجب کرد؛ اما کمی بعد اخمی کرد و با لحن تند و سرزنش به مهنا گفت:
- این این‌جا چی‌کار می‌کنه؟ مگه من نگفتم دیگه نمی‌خوام ببینمش؟
مهنا ترسید و به مادرش خیره شد. فکرش را نمی‌کرد که مادرش آن‌قدر او را مورد دعوا و آن‌ هم به دلیل خواهرش ملامت گردد.
- سانیا خواهرمه و دلیل نمی‌بینم که از خونه‌مون بیرونش کنم.
باری‌دیگر مادرش او را ملامت کرد.
- مهنا!
مهنا هم با لجاجتی که در تمام وجودش رخنه کرده بود، با قاطعیت کامل گفت:
- سانیا خواهرمه و می‌خوام تا ابد در کنار خانواده‌ش باشه.
مادرش طاقت‌اش به طاق رسید و با حرفی که زد مهنا را به شوک عمیقی فرو بُرد.
- اما اون باعث شد که تو حافظه‌ت رو از دست بدی و بابات تصادف کنه.
صدای هین کشیدن شیما از آن طرف باعث شد که سانیا بغض بدی روانه‌ی گلویش شود و دستش را از دست‌های مهنا خارج کند. به طرف در خانه حرکت کرد و خواست دستگیره‌ی درب را پایین بکشد که با حرف بعدی مادرش ایستاد.
- صبر کن سانیا؛ هنوز حرف‌هام تموم نشده! پدرت وقتی‌که مهنا رو سوار ماشین خودش کرد، اون‌قدر خوشحال بود که می‌گفت سانیا و مهنا رو با هیچ‌کسی توی دنیا عوض نمی‌کنه به غیر از مهسا. سانیا به تو خیلی حسودی می‌کرد و همین حسودیش باعث شد که دست به کشتن بزنه. اون... اون ماشین بابات رو دست‌کاری کرد و باعث شد بابات ضربه‌ مغزی بشه و بعد از دو روز از دنیا بره!
 

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
مهنا با شوک و همان چشم‌های گشادشده‌اش، به سانیا خیره شد. آهسته‌آهسته با درک اوضاع حال، خشمگین شد و به سمت سانیا هجوم برد. یقه‌ی مانتوی کرمی‌رنگِ سانیا را گرفت و خروشید:
- برای همین اومده بودی از من معذرت بخوای؟
با دست‌های صاف و کشیده‌اش، مُشتی حواله‌ی صورت سپیدمانندِ سانیا کرد و گفت:
- حرف بزن لعنتی!
به طور ناگهانی شیما به طرف مهنا خیز برداشت و دستش را دور دهان مهنا احاطه کرد. شیما گریه‌اش سر گرفت و گفت:
- آروم باش مهنا، باشه؟
به طور وحشیانه، دست شیما را پس زد و به تازگی که گریه‌اش اوج گرفته بود، روبه سانیا گفت:
- خواسته‌ات فقط رسیدن به شهاب بود آره؟
سانیا متعجب به مهنا خیره شده بود؛ اما مهنا تا عقده‌ی دلش را خالی نکند، دست‌بردار نبود. باید خود را از حرف‌هایی که در دل خود تلمبار شده بود، خالی می‌کرد.
- سانیا بسه! خسته شدم و دیگه نمی‌کِشم.
حواس‌اش نبود که چه می‌گفت. در این پنج‌سال گذشته، به خاطر شهاب بسیار تغییر کرده بود. حتی به خاطر شهاب موهایش را بلند کرده بود. اوایل خوشش نمی‌آمد که موهایش بلند باشد؛ تا وقتی‌که عشق شهاب او را شعله‌ورتر کرد.
با سیلی که به صورت‌اش خورد، به خود آمد و به کسی‌که به او سیلی زده بود، خیره شد. مهسا بود. خواهر بزرگ‌اش که به تازگی به خانه‌شان آمده بود.
مهسا فریاد زد:
- بسه دیگه! داد و هوارت کل کوچه رو فرا گرفته بود مهنا!
مهنا اشک‌هایش جاری شد و در حینی‌که اشک می‌ریخت، گفت:
- اما مهسا، اون بود که... .
ادامه‌ی حرف‌اش، مصادف شد با پناه بردن به آغوش خواهرش.
مهسا تمام ماجرا را می‌دانست. خواهرش را درک می‌کرد. کسی‌که گوشت و خون‌اش بود، حالا تمام ماجرای گذشته‌اش را فهمیده بود و این برای او دردناک‌ترین صحنه‌ی عمرش بود.
با غمی فراوان پشت مهنا را نوازش کرد و با لبخندی سرشار از درد زد.
- من تمام ماجرا رو از مامان فهمیدم. نمی‌دونستم که سانیا چه کارهای خطرناک و کثیف رو کرده.
هق‌هق مهنا به یک‌باره بلند شد و گفت:
ـ مهسا، چطور دلت اومد از من مخفی کنی هان؟! چطور؟ منی که خواهرت بودم.
مهسا نفس عمیقی سرشار از اندوه کشید و نگاهش را به سانیا معطوف داد.
سانیا با نگاهی شرمسار و پشیمان، سرش را پایین انداخته بود. مهسا اخمی کرد و نیز لب زد:
ـ چطور دلت میاد این‌جا باشی و عذاب‌های مهنا رو تماشا کنی هان؟ چطور دلت میاد غصه‌های مهنا رو همراه با گریه‌هاش نگاه بکنی؛ ولی هیچی رو دم نزنی؟!
 

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
مهنا از آغوش مهسا بیرون آمد و نیز به طرف سانیا برگشت. الآن که همه چیز را فهمیده بود فرصت خوبی بود که به او درس عبرتی بدهد که تا این‌گونه به هیچ‌کس نداده بود. مهنا نفس عمیقی کشید و با لحن جدی گفت:
- برای این‌که پشیمون بودی و اومده بودی عذرخواهی کنی می‌بخشمت؛ اما به شرط این‌که... .
با حس آن‌که مادرش داشت او را نگاه می‌کرد، حرفش را خورد و نیم‌ نگاهی به مادرش انداخت. مادرش با کنجکاوی او را می‌پایید و منتظر به او چشم دوخته بود تا بلکه بفهمد مهنا دخترش چه چیزی را می‌خواهد به سانیا بگوید. مهنا جلوی سانیا آمد و با آهسته‌ترین صدا که مادرش نفهمد گفت:
- طبق قراردادمون باید دور شهاب رو خط بکشی؛ وگرنه قصه‌ت رو برای تمام دنیا می‌نویسم خانم دکتر! گرفتی؟ آدم باش تا وقتی‌که زنده‌ای کاری کن که هم خودت شاد باشی و هم دیگران با تو شاد باشن. فردی که توی دلش کینه داشته باشه باعث میشه، اون آدم هم از اون کینه به دل بگیره. قبل از این‌که کینه توی دلت برپا کنی، به این فکر کن که آدم اگر کینه به دل بگیره باعث نابودی زندگی خودش، شکست و ناامیدی خودش میشه. حتی اگر اون آدم خودم باشم. منم بلدم چطوری از تو کینه به دل بگیرم؛ اما به جای این‌که ازت کینه به دل بگیرم می‌بخشمت. حالا هم برو دیگه نمی‌خوام ببینمت!
سانیا از این حرف‌های تحقیرآمیز مهنا، دست‌هایش مُشت شد و با تمام خشمی که در وجودش رخنه کرده بود، دستگیره‌ی در را پایین کشید و بدون خداحافظی آن‌جا را ترک کرد. مهنا از پیروزی که به او دست داده بود، فوتی کوتاه کرد و به شیما و مهسا که با افتخار و تحسین به او چشم دوخته بودند، نگاه کرد مادرش لبخندی به مهنا زد؛ اما ناگهان غمی دلش را با تمام فراوان، فرا گرفت. می‌دانست این غم در کجای دل‌اش به وجود آمده بود. نفس عمیقی کشید تا بلکه این غم را از خود دور کند.
***
( فصل ششم )
سانیا آش را داخل کاسه چینی ریخت. با غم به سفره‌ای زل زد که خالی بود و نشانه‌ای از خانواده‌اش نبود. چه‌قدر بی‌کس بودن لایق‌اش بود و این حق را به خودش می‌داد. به جای آن‌که با اندوه کنار سفره بنشیند، الآن باید با شعف کنار خانواده‌اش می‌بود. افسوس که دیگر راهی برای بازگشت به خود نداشت. قاشق را برداشت و کمی از آش را در دهان‌اش نهاد.
 

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
پس با لحنی که به اعماق درون حرف‌های خانم فروغی فکر کند، گفت:
ـ حرف‌های دکتر افروزی رو باور کردین؟ نه؟
خانم فروغی اخمی در پیشانی‌اش چین می‌خورد. انگار دارد ته خط را از سانیا می‌خواند. حدس زده بود که سانیا فردی است که ظاهرش را خوب حفظ کرده بود؛ اما درون‌اش شرور و دل‌چرکین بود.
خانم فروغی گفت:
- اگر باور نکرده بودم، نزدیک بود مورد قضاوت کردن خانم دکتر بشم.
سانیا پوزخندی زد. خانم دکتر؟ خودش را دکتر جا زده بود تا بلکه به شهاب نزدیک شود. باید جواب خانم فروغی را می‌داد.
- نباید به حرف‌های دروغش رو باور کنی.
خانم فروغی پوزخندی دوباره زد و گفت:
ـ دروغ‌گو که تویی! اما این رو بدون که حالا‌حالاها کارم باهات تموم نشده.
خانم فروغی، این حرف را که گفت، تلفن را به روی سانیا قطع کرد.
سانیا نگاهی به گوشی‌اش کرد و با دیدن صفحه‌ی گوشی، پوفی کشید و گفت:
- برو به درک، پیرزن هفت‌ خطی!
***
مینا با لبخند به مهنا و شهاب چشم دوخته بود. شیما هم همان‌طور و به مهنا خیره شده بود.
شیما می‌دانست که شهاب چه‌قدر مهنا را دوست دارد؛ ولی فعلاً نمی‌توانست چیزی به مهنا بگوید. این را مانند یک فرد با اعتماد به شهاب قول داده بود و نمی‌شد به قولی که به شهاب داده بود را زیرپا بگذارد. از همان اول، شیما بو برده بود که شهاب به مهنا علاقه و جنون پیدا کرده است؛ ولی به خود نهیب زده بود که این یک توهم بیش نیست؛ همچنین همان روز که ماجرای اکبر فروغی رخ داد، شهاب به کل پرستارها گفته بود که مهنا را با برانکارد ببرند، آن هم با داد و فریادی که کل بیمارستان را فرا گرفته بود.
شهاب به طرف مهنا مسیرش را یکی نمود و در دل خود گفت:
ـ خدایا کمکم کن تا بلکه بتونم حرف اصلی رو بگم.
نفس بلندی کشید و به ادامه‌ی مسیرش پرداخت. در حینی‌که مسیرش را می‌پرداخت، مینا با شعف گفت:
ـ یعنی آخر این داستان چی میشه؟
شیما همان‌طور که با لبخندی که در لب‌اش لانه کرده بود و به آن دونفر خیره شد بود، گفت:
ـ نمی‌دونم.
سانیا کیفش را روی شانه‌اش درست کرد و نیز با غروری که به او دست داده بود، وارد بیمارستان شد.
همیشه همان‌گونه بود. باید برای به چنگ درآوردن شهاب، این‌گونه برخورد می‌کرد تا قلب شهاب را تسخیر کند؛ اما هرگز این رویا را در سرش نمی‌پیوست و هر روز با شکست مواجه میشد.
 

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
شهاب هرگز به او نگاه نمی‌کرد. خودش هم خوب می‌دانست؛ ولی انکار می‌کرد. او حتی به خودش هم دروغ می‌گفت. دروغ‌های نامحالی که هرکدام‌شان را به خودش انکار کرده بود. همین‌که پاهایش به بیمارستان رسید، به یک‌ آن شوکه شد. دیدن آن صحنه برایش دردناک‌ترین صحنه‌ی عمرش بود. شهاب به مهنا نزدیک شده بود و با عشق به او خیره شده بود. مهنا هم به او با تبسم خیره شده بود. دست‌هایش به یک‌باره گره خورد و در حین فرط عصبانیت، قدمی به سمت جلو برداشت. باید جلوی نگاه‌های آن دونفر را می‌گرفت.حسود بود و حسودی می‌کرد آن‌هم به خواهرش. به خواهر بزرگی که او را بخشیده بود؛ ولی او بخشش مهنا را نادیده گرفته بود. چه‌قدر سانیا ناخلف بود که قدر بخشش او را که به او اعطا‌ء شده بود، قدر نمی‌دانست. قدر لحظاتی که سرراه‌اش گذاشته شده بود می‌توانست زندگی‌اش را به خوبی و خوشی بگذراند. شهاب چه‌قدر مهنا را دوست داشت که او را نمی‌خواست؟ خودش هم این سؤال را نمی‌دانست که این دومی‌اش باشد. سانیا حتی اگر شهاب را تهدید بکند، بازهم شهاب به حرف او اعتنایی نمی‌کند.
این، لج او را فراوان می‌کرد. قسم خورده بود که ابتدا مهنا را با خاک یکسان نابود کند و سپس از شهاب انتقام بگیرد. به مهنا قول داده بود تا بلکه او را ببخشد؛ اما حرفش را نادیده گرفت. انتقام جلوی پای او را گرفته بود و نمی‌توانست دریابد که الآن فرصت خوبی را برای وقت گذراندن است.
سانیا تا رسیدن‌اش دست شهاب را گرفت و شهاب شوکه شد و به طرف سانیا برگشت. سانیا نیشخندی زد و آرام با طعنه گفت:
- عشقت رو تماشا کردی آقای افروزی؟
مهنا، شیما و حتی مینا با دهانی باز به خاطر حضور ناگهانی سانیا، متحیر گشتند. مهنا با شوکه به سانیا چشم دوخت؛ اما سانیا پوزخندی حواله‌ی مهنا کرد و نیز گفت:
- بازی هنوز تموم نشده خانم دکتر!
مهنا با سانیا قرارداد بسته بود که دور شهاب را خط بکشد؛ اما حالا چرا او را این‌جا می‌دید؟
شیما به خود آمد و سراسیمه خود را به مهنا رساند.
مهنا اخم خوفناکی بر ابروانش نشاند و روبه سانیا گفت:
- همه می‌دونن که مورد بخشش من واقع شدی. پس این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ تو نباید طبق قراردادمون، اون رو زیرپا بذاری. یادت که نرفته؟
سانیا در دل‌اش پوزخندی نهاد و با طعنه گفت:
- آره، یادم هست که چه تهدیدی رو برام در نظر گرفتی. چه قرارداد منفوری رو باهام بستی؛ ولی من پشیمون شدم و می‌خوام این قرارداد رو زیرپا بذارم. حالا مشکل داری؟
 

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
مهنا از این رفتار سانیا، استیضاح می‌خواست. بیش‌تر می‌خواست از سانیا جواب این همه خوبی‌هایش را بدهد؛ اما بغض کرد. بغضی که نشان از بی‌انصافی سانیا را می‌داد. چرا نمی‌توانست اخلاق او را به طور طبیعی تغییر دهد؟ چرا اخلاق و رفتار سانیا برای او مجهول بود؟ این تعییر ناگهانی سانیا برای چه چیزی است؟ چرا به یک آن سانیا بخشش او را نادیده گرفته بود و آن‌که چرا این سؤالات یک‌به‌یک، در مغز او گنجانده شده بود و پایانی نداشت؟
برای او همه چیز یک تغییر وارونه بود. وارونه‌ای که همیشه در خواب‌هایش مانند یک صحنه‌ی تئاتر گذاشته میشد.
با صدای شیما به خودش آمد و با حالی سرگردان به فردی که به بازویش ضربه زده بود، خیره شد.
- کجایی تو؟ سانیا داره نگاهت می‌کنه!
شهاب با اندوهی عظیم، به مهنا خیره شد. نمی‌دانست این سرنوشت چرکین و سیاه‌اش، چگونه دامن‌گیر او شده بود؟! اکنون هم او را بیش‌تر از جان‌اش دوست دارد و تا ابد او را دوست خواهد داشت.
وقت‌اش است سانیا را سرجای خود بنشاند تا بلکه دیگر به او امر و نهی نکند.
اخمی در کنج ابروانش نشست. چرا شهاب فقط باید حواسش را از مهنا پرت کند تا بلکه به سانیا چشم داشته باشد؟ امکان‌اش نبود که به او فکر کند. به سانیایی که او را مورد تهدید قرار داده بود. از این فکر پوزخندی در کنج لب‌هایش لانه می‌کند و به سانیایی که خنثی بود؛ اما در حین‌، در درون‌اش فردی دل‌چرکین و شرور بود. چنین برخوردی از سانیا در جانب او، او را مورد غضب قرار داده بود. خیلی سال‌ها بود که او را آدم حساب نمی‌نمود و از او نفرت داشت. از همان موقعی که مهنا به سانیا پیشنهاد بازی داده بود و می‌خواست دست او را بگیرد؛ ولی سانیا، دست‌های مهنا را پس زد و به طرف خود شهاب آمد تا بلکه در آغوش او جاخوش کند؛ اما او سانیا را در آغوش نگرفت و مانند خود سانیا، جواب دندان‌شکنی به سانیا داد؛ اما جوابی که پس‌زدن دست‌های مهنا باشد، سزای او مجازات بود و مجازات.
مهنا را نگریست که با اخم نهفته‌اش به سانیا چشم دوخته بود.
با خود فکر کرد که این دونفر چرا بر سر یکدیگر جنگ جدال می‌کنند؟
نفس عمیقی کشید و بیش‌تر به مهنا چشم دوخت تا سانیا را. دل‌اش می‌خواست لکه‌ی سیاه را از تن سانیا که از خیلی سال‌ها پیش در دل او ولوله می‌کرد را پاک کند؛ اما خود سانیا نمی‌خواست به خودش بیاید و دیگران را درک کند.
 

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
باید خودش این بازی را به اتمام می‌رساند. حتماً هم همین‌کار را می‌کرد تا دیگر دعوایی بین سانیا و مهنا نیفتد.
شیما در گوش مهنا چیزی گفت که مهنا با حالی سرگردان به شیما خیره شد و سپس به شهاب و سانیا چشم دوخت.
به یک آن مهنا پوزخندی زد.
- تهدیدم رو که یادت نرفته خانم دکتر قلابی؟
سانیا از چیزی که مهنا از قبل برای او گفته بود، هراس داشت . هراس از چیزی که مهنا به او گفته بود و هشدار داده بود.
با چهره‌ای که از آن خوف مشهود بود، به مهنا نگاه می‌کرد. مهنا از ترس سانیا سوءاستفاده‌ی خوبی کرده بود. حالا نوبت او بود که تا به شهاب برسد و مهره‌ی اصلی خود را به حرکت درآورد.
این‌بار مهنا لبخند پیروزمندانه‌ای به سوی سانیا پرتاب کرد. سانیا می‌خواست ترسش را پنهان نماید تا دیگر مورد تمسخر مهنا، شیما و شهاب واقع نگردد؛ پس دست‌های خود را که دور بازوی شهاب احاطه کرده بود را خارج کرد و نیز چشم‌هایش را استوار بست. او نباید حال خود را برای فردی که برای او به عنوان یک مهره‌ی سوخته به حساب می‌آمد، خراب می‌کرد. با حالی مغلوب از آن سه‌نفر دور شد و به اتاق خود رفت.
مهنا و شیما با خوش‌حالی وصف‌ناپذیر نفس عمیقی کشیدند. شهاب هم با نگاهی که از آن تحسین می‌بارید، به مهنا خیره شده بود. مهنا سنگینی نگاه شهاب را روی خود حس کرد. سرش را بالا آورد و خیره‌ی آن دو گوی سیاه‌ چشم‌هایش شد. همان چشم‌ها او را شیفته‌ی شهاب کرده بودند و این برای او قابل وصف بود تا حال کنونی‌اش را روبه‌رو شدن با شهاب خیال‌پردازی کند. آن‌قدر این عشق زیبا بود که بی‌حد و اندازه قابل تجسم بود.
با نزدیک‌ شدن شهاب، قلب مهنا ناگهان محکم و استوار به کوبیدن در سینه‌اش آغاز گردید. آن‌قدر که صدایش به گوش شهاب هم انگاری می‌رسید.
شهاب، جلو و جلوتر آمد تا آن‌که با مهنا هم‌قدم شد. مهنا به سختی آب دهانش را فرو داد و دم عمیقی را در هوای بیمارستان که خفقان‌آور بود را بلعید. برایش سخت بود که عشق‌اش با او برای نخستین‌بار هم‌قدم شده بود. در این پنج‌سال اخیر، خیلی رنج فراوانی به خاطر شهاب کشیده بود. رنجی که حتی نتوانسته بود آب دهانش را با آسودگی فرو بدهد.
 

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
شهاب نمی‌خواست حرفی بزند تا بلکه حس و حال و هوای عاشقانه‌شان به‌هم بریزد.
مینا از دور آن‌ها را می‌پایید تا بلکه بفهمد چه خبر شده است؟!
مهنا لب‌هایش را گزید تا بغضی که تازه به دل او تازیانه کرده بود، نشکند. این همه خوشبختی در وجود او محال بود و محال... .
می‌گفتند:
- عشق به دردنخور و حسی پوچ و الکی است؛ اما همه‌ی آن‌ها دروغ بود. دروغی که انگار نه انگار آن حس شیرین را به زیبایی تجربه کنند؛ اما مهنا انگار حس شهاب را نسبت به خودش می‌توانست دریابد که حال شهاب چگونه است؟! شهاب با لبخندی که به آن زده بود، خیره‌ی عشق آتشین خود شده بود. باید حس خود را بگوید. باید اعتراف کند که به مهنا علاقه دارد. از همان دوازده‌سال‌سن، هرگاه به مهنا خیره میشد، انگار دنیایش را به او هدیه می‌دادند. دنیایی که فقط اسم‌اش مهنا بود و مهنا!
شیما با لبخند به آن دونفر خیره شده بود. خوشحال بود و خوشحال که ناگهان او را به یاد سهیل همسرش که عاشق‌اش بود، افتاد. آن‌هم لبخندهایش شباهت فراوانی به لبخندهای شهاب بود؛ ولی سهیل به یک‌باره کاخ آرزوهایش را تبدیل به ویرانی کرد.
همسری که به یک‌ شب، با زنی دیگر بیرون رفت و آمد بکند یا به نقل خوش بگذراند، به آن زن خیانت محسوب می‌گردید. در کل خیانت جرمی نابخشودنی بود که آیا خیانت هر مرد به زن جرم بخششی هم وجود داشت؟ این قانونی برای شیما بود که این موضوع را مُستَهلَک بداند. موضوعی که نابودشده به حساب بیاورد.
باری‌دیگر به مهنا و شهاب خیره ماند. هردو این‌بار می‌گفتند و می‌خندیدند. می‌توانست شعف مهنا را حس کند. حسی که مهنا در آن پنج‌سال در آن غرق شده بود. پنج‌سالی که از نظر شیما، نحس و شوم بود.
شیما، مهنا را در این پنج‌سال آدمی افسرده می‌نگریست. کسی را می‌دید که هیچ‌گاه به خاطر شهاب تغییر نکرده بود. نه ظواهرش را آراسته می‌کرد، نه درونش را که شاد نگه دارد. حال که مهنا را می‌دریابد، اکنون اوضاع حال کنونی او را می‌بیند. سرحال و قبراق! انگار گیاهی تازه در خاک گلدانی رشد کرده است و اکنون شاداب است.
مهنا با خنده گفت:
- واقعاً راست می‌گید پسرعمو؟
شهاب از خوشحالی مهنا، لبخندی زد و گفت:
- آره. امشب مامانم شما رو خونه‌مون دعوت کرده. امیدوارم امشب بیاید دخترعمو که منو خوشحال می‌کنید.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 18) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا