درحال تایپ تراوشات ذهنی یک روان پریش|شقایق بهرامی فرد کاربر انجمن چری بوک

شقایق بهرامی فرد

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jul 9, 2024
86
نام اثر: تراوشات ذهنی یک روان پریش
 نویسنده: شقایق بهرامی فرد
دسته بندی: یادداشت نویسی
 ژانر:روانشناسی_ تراژدی_اجتماعی
پیشگفتار:
دیگر حتی نمی دانم خود را کجا جست و جو کنم، من کیستم؟ کیست این خودی که درون من است؟ گاه برای قدم زدن بیرون می رود و دیگر باز نمی گردد...نشستن درانتظار بازگشت یک بیمار آلزایمری یا گشتن به دنبال سوزن در انبار کاه،مسئله این است...​
 
آخرین ویرایش:

شقایق بهرامی فرد

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jul 9, 2024
86
بر لب هایم مهر خاموشی است اما فکرم سخن می گوید، بیش از حد پر حرف است، گاهی آنقدر وراجی می کند که دلم می خواهد فریاد بزنم یا سرم را به دیوار بکوبم تا شاید کمی سکوت کند اما بعید می دانم که انجام این کارها پاسخگو باشد، احتمالا این آرزو را با خود به گور ببرم،جسمم آرامش و سکوت را در زیر خاک تجربه خواهد کرد و روحم در آسمان ها، در این دنیا فرصتی برای شاد بودن و آرامش داشتن و خوشبخت بودن نخواهم داشت زیرا روی این تردمیل دائما باید درحال دویدن باشم، با لحظه ای توقف و حواس پرتی از دور خارج می شوم، علاوه بر آن آسیب هم میبینم، دنیا جای عجیبی است، بعضی وقت ها آنقدر همه چیز خوب است که برای بهشت پشت چشم نازک می کند و گاه آنقدر وضع بدی دارد که جهنم را به سخره می گیرد، حیوانات خیلی راحت با سرنوشت شان کنار آمده اند اما ما آدم ها؛ امان از ما آدم ها... خسته ام حتی دوست ندارم راجب خودمان حرف بزنم با اینکه می دانم حرف هایم ناتمام مانده اند...
 
آخرین ویرایش:

شقایق بهرامی فرد

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jul 9, 2024
86
فقط می‌دانم که خسته‌ام. نمی‌دانم به کدام ساز دنیا برقصم، اصلاً چرا با ساز دنیا؟با ساز خودم برقصم. دارم چه می‌گویم؟ وقتی که نه ساز زدن می‌دانم و نه رقصیدن. گاهی به هدف از فرستاده شدنم به این دنیا فکر می‌کنم. با خودم می‌گویم: «ای خدای بزرگ، واقعاً هدف از به دنیا آمدن من چه بود؟» حس می‌کنم ضرب‌المثل «نه خوانی آمده و نه خوانی رفته است» را برای من ساخته اند. آمدن و رفتنم هیچ معنایی ندارد. البته از خدا بابت اینکه مرا برای به دنیا آمدن برگزید، بسیار تشکر می‌کنم. می‌داند که قرار نیست کار خاصی انجام دهم. کاملاً مرا می‌شناسد و می‌داند که چقدر بی‌حوصله و تنبل تشریف دارم. کار مورد علاقه‌ام تا سرحد مرگ کار کردن است، اما همانقدر هم به هیچ کاری نکردن و دراز کشیدن علاقه دارم. حالا که فکرش را می‌کنم، یک بیمار دوقطبی احمق هستم. البته احمق را فقط برای خودم به کار می‌برم، قصد توهین به دیگر دوستان دوقطبی را ندارم. خوب، داشتم می‌گفتم که یک بیمار دوقطبی احمق هستم که حتی نمی‌دانم به چه چیزی بیشتر علاقه دارم و از چه چیزی بیشتر بدم می‌آید. شخصیت متناقض و عجیبی دارم. نمی‌دانم در این دنیا چه چیز اهمیت دارد و چه کاری درست‌تر و بهتر است. درون من دو شخصیت متفاوت وجود دارد: یک خوبِ بی‌گناه، و یک بدِ گناهکار. میان این دو جدالی پایان‌ناپذیر و آزار دهنده برقرار است که حتی حال ندارم از روی صندلی تماشاچی نگاهشان کنم. آن‌ها را به حال خود واگذار کرده‌ام و فقط نفس می‌کشم، عمیق نفس می‌کشم و چشمانم را می‌بندم. دنیای چشمان بسته بی‌نهایت عظیم و تاریک است و گاهی ترسناک. بیشتر ترس‌هایم منطقی نیستند و فقط محرکی برای شکنجه دادن خود هستند، بهانه‌ای برای درجا زدن و کاری نکردن.
 
آخرین ویرایش:

شقایق بهرامی فرد

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jul 9, 2024
86
گاهی می‌پذیرم که بیمار هستم و گاه... تو به من گفتی بیمار؟ بهتر نیست یک سر به روان‌پزشک بزنی و بعد بیایی با من حرف بزنی؟! هه، بعضی‌ها هیچ‌ معلوم نیست با خودشان چه فکری می‌کنند. او به من گفت بیمار. شانس آورد که له و لورده‌اش نکردم و دندان‌هایش را در دهانش نریختم با آن آدامس جویدن رو مخ و حال به هم زنش. هعی، بگذریم... چه بگویم؟ چه بگویم که کمی دلم آرام بگیرد؟ نه، به‌خاطر آن موضوع. مشکل من یکی دوتا نیست. بعضی وقت‌ها نمی‌دانم احساساتم را چه موقع و پیش چه کسی بروز دهم. چطور رفتار کنم که مورد سوءاستفاده قرار نگیرم یا قضاوت نشوم؟ می‌ترسم اگر ناراحتی‌ام را بروز دهم بگویند: «چه ضعیفی!» اگر عصبانی شوم، بگویند «پرخاشگر است.» اگر بخندم، «چه آدم سبک‌سری است.» اگر سکوت کنم، «لال است، زبان ندارد.» و اگر عاشق شوم... از این یکی واقعا می‌ترسم. وقتی آهنگ گوش می‌دهم، راستش زیاد آهنگ گوش نمی‌دهم. تنها کار لذت بخشی است که از آن فرار می‌کنم. صدای کمش آرامشم را بهم می‌زند، و چون عادت دارم تنهایی گوش دهم، مجبورم صدایش را برای خودم کم کنم. در نتیجه اصلاً سراغش نمی‌روم مگر با صدای بلند. وقتی تنها هستم یا وقتی می‌خواهم برقصم، یک رقص وحشیانه، با حرکات غیرقابل پیش‌بینی، فقط و فقط برای تخلیه احساساتی پنهان و آزاردهنده. هرچند این کار هم بی‌فایده است. فقط احساس می‌کنم یک عروسک کوکی رقصان هستم که حتی نمی‌داند دارد چه‌کار می‌کند.
 
آخرین ویرایش:

شقایق بهرامی فرد

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jul 9, 2024
86
از هر دری سخن گفتم، تمام و ناتمام. عادتم همین است، از این شاخه به آن شاخه پریدن. اصلاً ویژگی جالبی نیست. حتی قابل تحمل هم نیست. اما پیدا کردن کاری که به روحیاتم سازگار باشد،تا وقتی که ندانم روحیاتم چه هستند، واقعاً کار سخت و طاقت‌فرسایی است. مثل دویدن در مسیری که ندانی به کجا ختم می‌شود. نمی‌دانم مثال درستی زدم یا نه، اما امیدوارم منظورم را گرفته باشید. در حال حاضر فقط یک هدف دارم، شاید هم دوتا: خودشناسی و خوددرمانی. شاید با خودتان بگویید چرا به روان‌ پزشک مراجعه نمی‌کنم. سوال خوبی است. چطور انتظار دارید وقتی هنوز خودم خودم را نشناخته‌ام، کسی بیرون از من به این توانایی دست یابد؟ او هرچقدر هم کاربلد باشد، فقط تا جایی می‌تواند مرا بشناسد که خودم اجازه‌اش را بدهم. البته احتمالاً می‌گویید: «مگه مریضی که مانعش می‌شی؟» بله، مریض هستم. بدجور مریض و حتی حوصله ی خودم را ندارم، چه برسد به روان‌پزشک. کمی ناراحتم. احساس بی‌کفایتی و ناکافی بودن دارم. دلم شکسته و هزار تکه شده است به خاطر خیلی از مسائل. واقعاً که نوشتن معجزه می‌کند. الان متوجه شدم که علاوه بر مشکلات دیگر، افسرده هم هستم. بعضی وقت‌ها احتیاج دارم که با کسی حرف بزنم، درباره نگرانی‌هایم و چیزهایی که ناراحتم می‌کند. اما همینکه می‌خواهم چیزی بگویم، پشیمان می‌شوم...
 
آخرین ویرایش:

شقایق بهرامی فرد

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jul 9, 2024
86
صدایش را می‌شنوم. صدای سکوت را. چیزی نمی‌گوید اما ناگفته‌هایش زیاد است. گاهی دچارش می‌شوم. لب‌هایم به هم قفل می‌شوند و برای ساعت‌ها چیزی نمی‌گویم، اما فشار را احساس می‌کنم. کلمات مغزم را احاطه می‌کنند و دیگر جایی برای ماندن و تحملِ سازش با هم را ندارند. می‌خواهند لبریز شوند و از آن فضای محبوس بیرون بزنند. اتاق سردِ نمور و تاریک ذهنم برایشان زندان مخوفی است که دریچه‌ای به بیرون ندارد. بعد از آن سکوت طولانی، احساس می‌کنم بطری در بسته‌ای هستم که هر لحظه ممکن است منفجر شود. زبان دارم. می‌توانم ساعت‌ها حرف بزنم. اما چه بگویم و به چه کسی؟ آیا ارزشش را دارد؟ بعضی چیزها را نباید گفت، بعضی‌ها هم گفتنی هستند، اما گفتن ندارند. شاید با به زبان آوردنشان بی‌ارزش شوند و پشیمانی بیاورند. ای کاش می‌توانستیم بدون حرف زدن همدیگر را درک کنیم. می‌دانم در برخی مواقع این انتظار بالایی است. البته این دیدگاهی است که من دارم. ممکن است برای شما متفاوت باشد.
 
آخرین ویرایش:

شقایق بهرامی فرد

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jul 9, 2024
86
جسم خسته‌ام خواب را صدا می‌زند، اما روح از خدا بی‌خبرم چنان فعال است که انگار تازه از خواب بیدار شده است. انرژی زیادی دارد و نمی‌گذارد چشم بر هم بگذارم. همینکه شیرینی خواب، چشمانم را گرم می‌کند، آدمک پنهان شده در پستوی ذهنم شروع به حرف زدن می‌کند. او در زندان است و من زندان‌بانش هستم. دندان‌هایم را شمرده است. می‌داند که چطور بی‌قرار و آشفته‌ام کند. وقتی برای رهایی کاری از دستش برنمی‌آید، تنها چیزی که دلش را خنک می‌کند آزار و اذیت من است. خودم هم از این شرایط راضی نیستم. هیچ علاقه‌ای به نگه داشتنش در آن سلول تاریک و سرد را ندارم، اما او نمی‌داند که مدت‌هاست کلید زندان را گم کرده‌ام و هر چه می‌گردم پیدایش نمی‌کنم. البته نمی‌خواهم چیزی در این‌باره بداند. می‌ترسم از فرط ناامیدی بلایی سر خود بیاورد...
 
آخرین ویرایش:

شقایق بهرامی فرد

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jul 9, 2024
86
مطمئناً این سوال به ذهنتان خطور کرده است که چرا نگران آن آدمک هستم؟ من که یک زندان‌بانم، چرا باید نگران یک زندانی باشم؟ باورش سخت است، اما او همان خودی است که با من سر ناسازگاری دارد و شاید هم من با او. همیشه سرکوب شده است و محکوم به حبس ابدی است. او تمام ویژگی‌هایی است که نباید بروز کند و تمام احساساتی که باید پنهان بمانند. از وقتی که کودک خردسالی بیش نبودم، یاد گرفته‌ام که آن را به زندان بیندازم و برای همیشه نادیده‌اش بگیرم. با اینکه یادم نمی‌آید اولین بار دقیقا به چه جرمی محکومش کرده‌ام و برای چه ادامه‌اش دادم، فقط می‌دانم که کلید سلولش را گم کرده‌ام...
 
آخرین ویرایش:

شقایق بهرامی فرد

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jul 9, 2024
86
دارم به خودم فکر می کنم، به کار ها و حرف هایم به اینکه آدم خوبی هستم یا نه، به اینکه در این زندگی تا الان چه کار مفیدی انجام داده ام و چه کارهای اشتباهی که باعث پشیمانی و دردسر شده اند، چه گناه های بخشودنی و نابخشودنی ای؟ آیا به اندازه ی کافی به اطرافیانم توجه و محبت کرده ام؟ آیا به اندازه ی کافی به آن ها عشق ورزیده ام؟ آیا به اندازه ی کافی مهربان بوده ام؟... اما چرا بعضی وقت ها از محبت و توجه به دیگران پشیمان می شوم؟ چرا دریغ می کنم؟چرا می ترسم؟ گاهی فکر می کنم آدم بدی هستم، خیلی بد... شاید از محبت کردن به آدم هایی که عادت دارند ناراحتم کنند خسته شده ام، می خواهم کمی بی تفاوت باشم، مثل سنگی سرد و بی احساس، نمی دانم چرا کسی که دل می شکند،انتظار محبت دارد...
 

شقایق بهرامی فرد

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jul 9, 2024
86
و کسی که بی احترامی می کند نباید انتظار احترام داشته باشد و این هیچ ربطی به سن و سال آن فرد ندارد، افرادی که از سن شان سوءاستفاده می کنند و به خودشان اجازه می دهند بدون فکر به عواقب کارشان و بدون درنظر گرفتن احساسات و شخصیت طرف مقابل هر حرفی را بزنند یا هر رفتاری را بروز دهند، نمی شود فقط به خاطر اینکه چند صباحی زودتر، اکسیژن را هدر داده اند مورد احترام قرار بگیرند،البته من هم مثل شما این نصیحت زیبا را شنیده ام که اگر بخواهی با هرکس مانند خودش رفتار کنی، سنگ روی سنگ بند نمی شود و اگر بخواهی مثل خودش جوابش را بدهی،دیگر چه فرقی با او داری؟...در جواب باید بگویم در زندگی از یک جا به بعد دیگر مهم نیست که سنگ روی سنگ بند بشود یا نشود اصلا چه اهمیتی دارد وقتی از همان اول هم سنگ رو سنگ بند نبوده و تا ابد هم نخواهد بود، پس گاهی اوقات می شود با خیال راحت مقابله به مثل کرد...
 
بالا