با چشمان حیرتزدهاش، به کالبد بیجان مقابلش چشم دوخت. چطور، چطور ممکن بود؟ چگونه به او صدمه رسانده؟
اشک در چشمان آسمانیاش، مانند یک چشمه میجوشید. زانوانش دیگر تحمل وزنش را نداشتند؛ سقوطش روی خاک سیاه و فرو رفتن سنگ ریزهها درون پاهایش، دیگر کمترین اهمیتی برایش نداشتند. برایش مهم نبود دامن سپیدش به سرخی خون درآمده و یا زیر باران خیس میشود. نمیخواست به این که دیگر چتری بالای سرش نیست فکر کند.
دستهای لرزانش را به سمت دست یخزدهی او برد. دستش را در میان دستان خود اسیر کرد و به سمت گونهاش آورد. دست بیجانش را به صورت خودش چسباند و مانند یک دیوانه زمزمه کرد:
- نه! نه! نمرده! نمرده! من نکشتمش! من... .
دیگر رقص قطرات باران روی موجهای طلایی مویش را حس نمیکرد. سر بلند کرد؛ باران هنوز هم به حالش میگریست؛ پس چرا؟
روی برگرداند و پشت پردهی نازک اشکهایش دو گوی سبز رنگ که خیلی وقت بود از یادش رفته بودند را مشاهده کرد.
پشیمان بود؛ خیلی! باورش نمیشد بازگشته باشد.
دستش را به سوی دخترک ماتمزده دراز کرد و گفت:
- گفته بودم که هیچوقت نباید اشک بریزی، نه؟
دو دل بود؛ تا به حال این مرد را به یاد نیاورده بود! در واقع فرصتی برای این کار نداشت. در روزمرگیهایش غرق شده و فرشتهاش را به دست فراموشی سپرده بود.
سعی در مهار کردن لرزش دستش داشت. به آرامی دستش را درون دست ناجیاش گذاشت و روی دو پایش ایستاد.
دخترک را در آغوش گرفت و با تأسف به پسری که مانند برادرش بود، چشم دوخت. با این که نبودنش برای خودش هم سخت میشد، لب زد:
- میدونی که هیچ چیز واقعی نبوده؛ مگه نه؟
مهار کردن بغضی که هر لحظه گلویش را سنگینتر میکرد؛ کار راحتی نبود.
- اون هیچ گناهی نداشت! کاش راهی بود که میشد... .
او را از آغوشش جدا کرد. درون چشمانش خیره شد و لب زد:
- هست!
جوانهی امید، در قلبش شروع به رشد کردن کرد. در حالی که با آستین لباسش، اشکهایش را پاک میکرد، گفت:
- چ، چی؟
شروع به تعریف چیزی که شنیده بود، کرد.
- خب ببین... .
***
«سه سال قبل»
درب اتاق را به شدت باز کرد و موقع بستن آن، تمام خشمی که در وجودش بود را سر درب سپید بینوا خالی کرد.
کفشهای سرخش را از پایش درآورد و هر کدام را به گوشهای پرتاب کرد. با بغض به سمت تختش رفت و در آغوش گرم و نرمش پناه گرفت.
دیگر کسی نبود که اشکهایش را ببیند؛ پس به آنها اجازهی باریدن داد. با گوشهی چشمان خیسش، به تصویر قاب گرفتهی خانوادگیشان خیره شد. اعتراف میکرد بیش از هر چیز دلش برای این خانواده تنگ شده بود؛ البته! اگر پسر عمهاش فیلیکس را نادیده میگرفت.
دستی روی صورت مادرش کشید. همیشه برایشان عجیب بود؛ چرا که چشم و گیسوان مادرش، به سیاهی شب بودند؛ اما او گیسوانی طلایی و چشمانی آبی به عمق دریا داشت.
با شنیدن نجوایی که نامش را میخواند، قاب عکس را روی عسلی چوبی گذاشت و از جایش برخاست. با آستین لباس سرخش، اشکهایش را پاک کرد.
- میتونی بیای تو.
اما هیچکس وارد نشد!