درحال تایپ رمان تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن چری بوک

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
کد 050
نام رمان: تَلازُم
نویسنده: سیده نرگس مرادی خانقاه
ژانر: عاشقانه.
ناظر @HOOYAR
خلاصه: عشق، چه ساده بی‌رحمانه در قلبش می‌گنجد. عشقی که دختر قصه‌ی ما به جانش افتاده است. مُهَنایی که گمان می‌کرد عشق چیزی بیهوده‌ است؛ اما پنج سال است که درگیرش است. حالا خودش را با پسرعمویی که پانزده سال از او بزرگ‌تر است، تصور می‌کند و اما گریه می‌کند برای رویایی که هیچ‌وقت واقعی نیست. با روبه‌رو شدن به حوادثی که مانند گردباد به جانش می‌افتد... .

تَلازُم: به معنی وابسته به هم بودن.
 
آخرین ویرایش:

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
1000011845.jpg

نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛

|قوانین تالار رمان|

سپس پس از گذشت 20 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح رمان خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|

بعد از نقد و تگ اثر خود ميتوانيد درخواست جلد بدهيد
|درخواست جلد آثار|

چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید
|درخواست ضبط مونولوگ|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن رمان خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام رمان خود را اعلام کنید
|اعلام اتمام آثار|


باتشکر
مدیریت تالار رمان
 

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
مقدمه:

به تنهایی‌ات سرک می‌کشم
سطری ناخوانده را
با خیالت می‌نویسم
راهی نمانده...
تا به تصویرهای گمشده‌ات برگردم
تنها بوی بهار است
که دست‌های مرا
به کشف حس تو برمی‌گرداند
چه‌قدر برایت دوست داشتن‌
راه می‌روم و
کوچه تمام نمی‌شود!
 

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
(فصل اول)

دستانش را زیر چانه‌اش گذاشته بود و داشت از پنجره‌ی کافه خیابان‌ها را نگاه می‌کرد که صدای کشیدن پایه صندلی را شنید. به کسی که این ‌‌کار را انجام داده بود، خیره شد. شیما بود. دوست، هم‌‌دانشگاهی و همکارش. کسی که برای مهنا خواهر بود. شیما با لبخند می‌گوید:
- حقا که واقعاً یه دکتری مهنا!
لبخند تبسمی برایش زد.
- دلم می‌خواد زودتر ببینمش شیما.
شیما کلافه شده بود؛ چرا که هروز حرف شهاب را پیش و رویش قرار می‌داد.
- مهنا، میشه دیگه فراموشش کنی؟ کمی درباره‌ی کار و بیمارستان حرف بزنیم. این‌طوری بهتره.
مهنا اصلاً حرف‌های او را متوجه نشده بود.
- شیما، من خیلی دوستش دارم. نمی‌تونم ازش بگذرم.
اما بعد با گیجی گفت:
- اِ! چی گفتی؟
شیما، کلافه دستی به صورتش کشید.
- میگم، میشه درباره کار و بیمارستان سخن بگیم؟
مهنا سرش را پایین انداخت.
- راست میگی. شیما جلسه‌ی پیوند قلب کی هست؟
نگاهی به ساعت شیشه‌ای و برندش انداخت:
- بیست دقیقه‌ی دیگه.
هول‌زده، سراسیمه کیفش را از روی میز برداشت و چادرش را هم روی سرش درست کرد.
- بریم شیما که خیلی دیر شده.
عجله‌ای که به مهنا دست داده بود، بر شیما هم دست داد.
- آره، بریم.
هر دو از کافه خارج شدند و راهی بیمارستان شدند. وقتی که رسیدند، مهنا به اتاقش رفت و روپوش سفیدرنگ را بر تنش کرد و به سمت اتاق جلسه حرکت کرد. تقه‌ای به در زد و وارد اتاق جلسه شد. روی صندلی کنار شیما جا باز کرد و نشست.
صحبت‌های آقای مسعودی به گوشش فرا رسید:
- این هفته خانم افروزی و آقای افروزی پیوند قلب رو داشته‌ باشن. مینا دختریه که پنج سالشه و قراره فردا پیوند قلب داشته‌ باشه و آرزوشه که زنده از اتاق عمل بیرون بیاد.
مهنا و شهاب هم‌زمان سرشان را بالا آوردند و با تعجب به چشمان همدیگر خیره شدند. هر چند که تا الان یک‌بار با ‌همدیگر عمل پیوند قلب داشته‌اند.
جلسه که به اتمام رسید، مهنا تنهایی راه خانه را در پیش گرفت.
دَرِ خانه را با کلید باز کرد و وارد شد.
مادرش درحال درست کردن قیمه ‌بادمجان برای مهمانان شب بود که داشت برایشان مُهیا می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
لبخندی از ته دل زد و مادرش را از پشت‌سرش در آغوش گرفت. مادرش شوکه شد. برگشت به طرف کسی که او را ب*غل کرده‌ است. مهنا را دید که با لبخند او را ب*غل کرده و چشمانش را هم بسته است.
پلکی زد و با لبخند تبسمش گفت:
- تویی مادر؟
با خوشحالی وصف‌ناپذیر گفت:
- آره مامان، منم.
از ب*غل مادرش دل کند و با ابروهایش به قیمه‌ای که در حال پختن بود، اشاره کرد.
- امشب مهمون کیه که زینب خانم در حال درست کردن اون غذای خوشمزه‌ست؟
مادرش با ذوق وصف‌ناشدنی گفت:
- زن ‌عمو حسنِت و پسرش شهاب. نمی‌دونم چرا عموت نمیاد.
با آوردن اسم شهاب، دلتنگش شد.
با غمی فراوان، نگاهش به قیمه بادمجان‌هایی افتاد که در حال قُل زدن بودند. با یک «باشه» به طرف اتاقش حرکت کرد و لباس‌هایش را از تنش خارج کرد. بغض سد راه گلویش شده بود و این بدترین اتفاقی بود که برایش افتاده بود. موهایی که بافت داده بودِشان را باز کرد و خودش را روی تختش پرت و شروع به گریه کرد.
- نمی‌تونم فراموشش کنم خداجون چه‌طوری؟ پنج ساله که دارم از این درد و غم می‌سوزم.
هق زد.
- می‌تونی کُمکم کنی؟ ماه محرم نزدیکه. خواهش می‌کنم کاری کن من دیگه بهش فکر نکنم.

***

- قیچی... .
قیچی را به دستش داد و نگاه دقیقش را به شهاب جدی، سوق داد. دلش را برده‌ بود و او نمی‌توانست طاقت بیاورد که او در مقابل شهاب قرار گرفته است. عمل که تمام شد، شهاب از اتاق عمل خارج شد و مهنا بلأخره توانست نفس آسوده‌ای از رفتنش بکشد و چشمانش را آهسته ببندد. دستکش‌هایش را از دستانش خارج نمود و آن‌ها را به سطل‌ زباله انداخت و دستانش را زیر شیر آب قرار داد.
از اتاق عمل بیرون آمد و به سمت اتاقش حرکت کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
گوشی‌اش را از جیب مانتوی سفیدش خارج نمود و با خواهر بزرگش تماس گرفت. با دو بوق برداشت:
- الو سلام مهنا، خوبی؟
لبخندی از تهِ دل زد.
- سلام بر مهسا کماندو.
می‌دانست مهسا از این حرف‌ متنفر است؛ اما نمی‌توانست جلوی شیطنتش را بگیرد. چند لحظه صدایی از مهسا خارج نشد.
مهنا گوشی را وصل کرد و گفت:
- الو؟ مُردی؟
مهسا یک‌دفعه مانند کوه آتش‌فشان فوران کرد:
- مرگ مُردی! درد مُردی! الهی سر قبرت رو بشورم! چرا اون‌قدر شیطنت می‌کنی؟!
مهنا خنده سرسری زد.
- اگه تونستی بیا بشور. دیگه این بنده به شیطنت علاقه داره؛ چیکار کنم؟
مهسا با حرص بحث را عوض کرد:
- بی‌شعوری دیگه. حالا چیکار داشتی منو؟
مهنا جدی شد:
- می‌خواستم بگم که پس‌فردا ماه محرمه، بیای خونه‌ی پدربزرگ؛ چون‌که اول ماه محرم پدربزرگ دیگِ شله‌زرد داره.
مهسا گوشی‌اش را به گوش دیگرش برد و گفت:
- مهنا؟
با لبخند جوابش را می‌دهد:
- جانم آبجی؟
صدای مهسا غمگین بود:
- مراقب قلبت باش. بسپارش به خدا؛ باشه؟
مهنا با درد چشمانش را بست.
دلش می‌خواست با خواهرش تا اذان صبح صحبت کند تا خالی شود؛ اما الان وقتش نبود تا حرف‌هایش را به او بزند.
- مهسا؟ میشه دیگه درباره‌ش حرف نزنی؟ یه وقت دیگه باهات حرف می‌زنم.
مهسا حال خواهرش را می‌فهمید. عشق بود دیگر؛ چیزی که همه مبتلایش می‌شدند. سکوتی در گوشی ایجاد شده بود که مهنا مجبور شد صدایش را شنگول کند و بگوید:
- خب دیگه مهسا کماندو من دیگه برم. ظهره، باید برم نماز. اذان هم که گفتن.
مهسا با جیغ‌های بنفشش خداحافظی کرد. تلفن را که قطع کرد، بغضی که در گلویش مانده بود را آزاد کرد.
- یعنی میشه فراموشش کنم خدا؟
شانه‌هایش از شدت گریه تکان می‌خوردند و این برایش دردناک‌ترین یادگاری از خودش بود. اشک‌هایش را پاک کرد و به سمت وضوخانه‌ی بیمارستان حرکت کرد تا وضو بگیرد.
***
تشهد و سلام را که به اتمام رساند، از نمازخانه بیمارستان بیرون آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
همان‌طور که می‌آمد یک‌دفعه کسی سد راهش شد. ایستاد. روبه‌رویش قرار گرفته بود. دستش را فرو در صورت مهنا کرد. با نفرت به مهنا زل زد.
- چرا دست از سر شهاب بر‌نمی‌داری؟
با چشمانی گُنگ و سری که بر اثر کنجکاوی کج شده بود، نگاهش کرد.
- منظورت چیه؟ سانیا تو چی می‌خوای به من بگی؟
دست مهنا را کشید و او را به جایی خلوت برد. با حرص گفت:
- خفه‌شو! من عاشق شهابم.
انگشت اشاره‌اش را جلوی مهنا قرار داد.
- فقط ببینم دور و بر شهاب بپلکی، من می‌دونم با تو. گرفتی؟
مسخره به نظر می‌آمد. حالا یکی عاشق شهاب شده بود و این عذابی که در دلش رخنه کرده بود؛ ولی الان برایش مهم نبود که عاشق شهاب شده است. اخمی در پیشانی‌اش جا خوش می‌کند.
- این‌که تو عاشق پسرعموم باشی برام مهم نیست. من عاشق شهابم؛ چون که خیلی وقته دوسش دارم. هرکاری که می‌خوای باهام بکنی بکن؛ اما من تا ابد شهاب تو قلبمه.
سانیا با تمسخر نگاهش می‌کند.
- باشه خودت خواستی خانم دکتر عاشق!
عاشق را با طعنه می‌گوید و از مهنا دور می‌شود. با رفتنش، مهنا با بغض با دو پا روی زمین می‌افتد. شیما با دو خودش را می‌رساند و به مهنا می‌گوید:
- پاشو دختر. برات مهم نباشه حرف‌های این برج‌ زهرمار.
یک قطره اشک از گوشه‌ی گونه‌اش پایین می‌افتد.
- سانیا هیچ‌وقت نمی‌فهمه عشق چیه شیما. هیچ‌وقت! فقط کسایی می‌دونن که واقعاً اون رو چشیده باشن.
شیما دستان گرمش را بین دستان مهنا، گم کرد. لبخندی برایش زد تا مهنا دلش از حرف‌هایش گرم شود.
- تو حرفت واقعاً درسته. تو باید براش صبر کنی.
فریادی می‌زند که صدایش به پژواک در می‌آید:
- پنج ساله که صبر کردم، دیگه نمی‌تونم.
یقه‌‌ی مانتوی سفید شیما را گرفت و صورتش را به او نزدیک کرد:
- می‌فهمی؟ دیگه نمی‌تونم. خسته شدم. از این زجر و درد و غم خسته شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
شیما به سختی بلندش کرد و با چشمانی که از آن غم می‌بارید، به مهنا خیره شد.
- درکت می‌کنم. منو ببین مهنا.
مهنا به چشمان قهوه‌ای سوخته‌ی شیما خیره شد. شیما از فرصت استفاده کرد و حرف اصلی را در پیش گذاشت:
- بسپارش به‌‌ خدا. اون بهتر درست می‌کنه. صبر چیزیه که به آدم قدرت میده.
مهنا چشمانش را محکم بست و هنوز بغض قبلی را داشت.
- شیما...تو مثل خواهرمی. همکلاسیم بودی، الان هم با هم ‌همکاریم. از راز همدیگه‌مون هم خبر داری. شهاب... شهاب... اون منو نگاه نمی‌کنه. احساس می‌کنم که دختر‌عموش نیستم.
شیما به سختی، مهنا را به اتاقش برد.
او را درک می‌کرد؛ چون او هم عاشق شده و بهش خیانت شده بود. ازدواجی که با خیانت آغاز شده بود. از اتاق مهنا خارج شد و خواست که به طرف اتاق خودش برود که کسی سد راه او را بست. به کسی که این‌کار را کرده بود، خیره شد. سانیا بود. کسی که دشمن خونی‌اش بود. با پوزخند به شیما گفت:
- رفیقت خیلی حواسش به خودش باشه؛ وگرنه بلایی سرش میارم که مرغ‌های آسمون به حالش گریه کنن!
و از قصد تنه‌ای به شانه‌ی شیما زد و رفت. از عصبانیت نفس‌نفس می‌زد. زیر ل*ب غرید:
- غلط می‌کنی دختره‌ی زپرشک و زشت.
رفتن شیما باعث شد که مهنا دوباره شروع به گریه کند. چادرش را از جالباسی برداشت و آن را بر سرش نهاد. کیفش را برداشت و از اتاقش بیرون رفت.

***

روبه‌روی شهاب نشسته بود و داشت به آن فکر می‌کرد که چه‌‌گونه با او حرف بزند. امروز روزی بود که پدبزرگش دیگِ شله‌زرد داشت و شهاب داشت با گوشی‌اش چت می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
همه داخل عمارت بودند و فقط او و شهاب تنها در خانه عمارت بودند.
بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت.
گوشی را از اُپن برداشت و به خواهرش مهسا پیام داد:
- مهسا کماندو، من اینجا گیر افتادم. شهاب‌ اینجاست. میشه بیای نجاتم بدی؟
روی ارسال که زد، نفسش را آزاد کرد و چشمانش را بست. احساس کرد کسی پشت سر او قرار دارد.
برگشت و با لبخند شهاب غافلگیر شد. با تعجب نگاهش کرد. هرگز او را در این موقعیت پیش‌آمده ندیده بود. ضربان قلبش درحال اوج گرفتن بود.
هنوز شهاب خیره نگاهش می‌کرد و او با تعجب.
به خود آمد و با تته‌پته گفت:
- اتفاق... اتفاقی افتاده؟
شهاب کمی سرش را به طرف کج متمایل کرد:
- آره.
مهنا خنده سرسری زد و سرش را پایین انداخت:
- چه اتفاقی؟
شهاب کمی جلو آمد که مهنا حس ترس بر او غلبه کرد. سرش را بالا آورد و به چشمان قهوه‌ای شهاب خیره شد. شهاب هنوز لبخندش را به خوبی داشت.
- اومدم ازت آب بخوام. میشه بدی؟
مهنا نفس آسوده‌ای زد و به طرف یخچال رفت.
بطری شیشه‌ای آب را از یخچال خارج کرد و آن را داخل لیوان ریخت؛ اما یک لحظه ایستاد.
چگونه آن را به شهاب بدهد درحالی که نگاه خیره شهاب را روی خودش حس می‌کرد.
به خودش نهیب زد که:
- مهنا حضورشو بیخیال شو. انگار که اینجا حضور نداره.
بعد لبخندی زد تا از عقلش پیروی کند.
برگشت و لیوان آب را به دست شهاب داد.
- بفرمایید پسرعمو.
شهاب لیوان را گرفت و آب را سر کشید و از مهنا تشکر کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Narges128

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Sep 2, 2024
74
مهنا می‌خواست گوشی‌اش را بردارد که شهاب دستش راروی اُپن کنار گوشی‌اش گذاشته است. دستش یک‌هو لرزید. شهاب چهره‌اش را با تعجب برانگیخت.
مهنا گوشی را که برداشت، لبخند سرسری زد و از خانه عمارت خارج شد.
مهسا دم‌در منتظرش بود. با دیدن مهنا، با حرص مُشتی حواله بازوانش کرد و گفت:
- یک ساعت اون تو چی‌کار می‌کنی احمق؟!
سرش را پایین انداخت و با غم بزرگ گفت:
- هیچی. بریم.
مهسا بیخیال حرفش شد و با ذوق وصف‌ناپذیر گفت:
- بیا بریم شله‌زرد هم بزنیم تا حاجتت برآورده بشه.
مهنا لبخندی زد و با خواهرش به طرف دیگِ شله‌زرد حرکت کردند.
به دیگ که رسیدند، کفگیر را از دست هانیه دخترعمویش گرفت و شروع به هم زدن شله‌زردی شدند که برای امام‌حسین(ع) بود.
چشم‌هایش را آرام بست و در دلش زمزمه‌وارانه آن هم با حسرت گفت:
- یا امام‌حسین(ع) چرا هر چی انتظار می‌کشم، تمومی نداره؟ نکنه انتظار یک کابوس بدبختی رو دارم؟
همچنان که هم می‌زد، دعا می‌کرد و در دلش شهاب را می‌خواست.
چشمانش را آرام باز نمود که با کمال تعجب شهاب را روبه‌روی خود دید.
مهسا در کنارش نبود و کنار شوهرش ایستاده بود و داشت با او حرف می‌زد.
چشمانش را به سختی از او گرفت و دعای آخرش را خواند و کفگیر را به طرفش گرفت.
شهاب با ریتم و آهسته دو عدد پلکش را باز و بسته کرد و کفگیر را از او گرفت.
بغض در راه گلویش سد شد. حس می‌کرد قرار است دیگر او را نبیند. سرش را پایین انداخت و به طرف مادرش حرکت کرد. کنار او نشست و نگاهی به جمعیت کرد.
هانیه در حال حرف‌زدن با پدربزرگش بود. مهسا در حال خندیدن با شوهرش بود و عمه‌هایش هم در حال غیبت بودند.
این وسط خودش بود که تنها در میدان بود. در دلش پوزخندی زد و نگاهش را به جمعیت بزرگ پدریش داد.
یک‌هو گوشی‌اش زنگ خورد. بی‌اهمیت به کسی که زنگ زده بود، روی آیکون سبز دست کشید و جواب داد:
- بله؟
صدای دختری که آن‌هم نازک بود، باعث شد اخمی از کنجکاوی کرد:
- شما مهنا افروزی هستید؟
با صدای متعجب و کنجکاوش می‌گوید:
- بله خودم هستم. شما؟
دخترک کمی به تته‌پته افتاد؛ اما گفت:
- من... من... نامزد پسرعموتون هستم.
شوکه، چشمانش گشاد می‌شود و به شهابی که در حال هم‌زدن شله‌زرد بود، نگاه کرد.
بغض کرد و یک قطره اشک از چشمانش کنار گونه‌اش سُر خورد.
امکان نداشت چنین اتفاقی برایش بی‌افتد.
تنفری در دلش ایجاد شد. این پسر آخرش کارش را کرد.
ایجاد تنفری که باعث و بانی‌اش خودش بود، باعث شد مهنا از او متنفر شود.
از جایش برخواست و با پاهای بلندش تندتند به طرف خانه عمارت به راه افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 18) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا