درحال تایپ رمان شبی که جادو جنون شد| زیبا سعيدی كاربر انجمن چري بوك

لیلیت

نویسنده ادبی
نویسنده ادبی
نویسنده فعال
Aug 15, 2023
72
كد:040

عنوان: شبی که جادو جنون شد
ژانر: فانتزی، عاشقانه
نویسنده: زیبا سعیدی
ناظر : @Rigina[/USER
[/CENTER]

خلاصه: همه چیز مبهم و درهم آمیخت زمانی که بانگ طماع بودن نیما از هر طرف به گوش رسید. جهانی که به یکباره با یک اشتباه به خاک و خون کشیده شد!
نفرتی که به میان آمد، زخم‌هایی را به مرور به ارمغان می‌آورد.
روند داستان، نیما با استفاده از جادوی سیاه پیوند عمیقی میان گرگ جانان و گرگ پسرِ آلفا ایجاد می‌کند. بی‌خبر از آن‌که جفت واقعی آتش جانانی‌ست که بی‌گناه با طنابی زهرآلود در گودالی از درد مهروموم می‌شود.​
 
آخرین ویرایش:

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,209
تاييد.jpg
نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛

|قوانین تالار رمان|

سپس پس از گذشت 20 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح رمان خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|

بعد از نقد و تگ اثر خود ميتوانيد درخواست جلد بدهيد
|درخواست جلد آثار|

چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید
|درخواست ضبط مونولوگ|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن رمان خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام رمان خود را اعلام کنید
|اعلام اتمام آثار|


باتشکر
مدیریت تالار رمان
 

لیلیت

نویسنده ادبی
نویسنده ادبی
نویسنده فعال
Aug 15, 2023
72
مقدمه:
از همان بدو تولد بوی خون را در مشامش به آ*غ*و*ش کشید.
از هر طرف تاریکی چون ماری درون پیکرش تازیانه زد.
به خودش که آمد دید توسطه گودال عمیقی از درد احاطه شده و نجوای امیدبخش زندگی در واپیچِش باد به تاراج رفت، روشنایی در عمق تاریکی خاموش شد.
 
آخرین ویرایش:

لیلیت

نویسنده ادبی
نویسنده ادبی
نویسنده فعال
Aug 15, 2023
72
این روز‌ها همه چی منتهی شده بود تویِ نفس‌هایی که عمیقاً عزیزانم برای بهبودِ درست شدن این روزها می‌کشیدن. صبح‌ها ساعت به ساعت، ظهر‌ها دقیقه‌ به دقیقه و شب‌ها ثانیه‌ به ثانیه. این رو‌ز‌ها همه چی شده بود زمان! «چقدر گذشته؟ چی میشه؟ آیا درست میشه؟». صبور بودن دلِ قرص و سنگیِ می‌خواست که از عهده‌ی هیچ‌کَسی بر نمی‌اومد.
چقدر برای این روز‌ها زیادی ذهنم، افکارم مثلِ تمومِ این کوچه‌ پس‌کوچه‌ها درهم پیچ خورده بود. راه رو مدام گم می‌کردیم و آخر سر می‌رسیدیم خونه اول.
درست مثل همین الان، همین الانی که درون افکارم زیر تیر برقِ پایه کنار خیابون توی اوج سرمای پاییز، مسیر رو برای پیدا کردن کمی آرامش طی می‌کردم، ولی تا چشم کار می‌کرد، خمِ کوچه و تاریکی هوا بود. تا چشم کار می‌کرد گرفتگی خیابون‌ها و فرسودگی امکانات بود که مثل برق، نگاهم رو می‌شکافت و ناسورِ زخم به کالبد می‌نشوند.
کوچه‌هایی که ناآشنا میومدن و... یک لحظه! کوچه‌های ناآشنا! ناگهان دلم از یک سرازیری فرود اومد و حیرت زده سرجام ایستادم. این‌جا کجا بود؟ کجا اومده بودم؟! چشم‌های غمگینم گرد شدن و ناخواسته صدای گرفته‌ام بلند شد:
- وای!
با کلافگی دست‌هام رو درون کاپیشنم فرو بردم و نفس سنگینم رو بازدم کردم. نگاهم رو به اطراف دادم و دمِ عمیقی گرفتم. خدایا کجا اومده بودم؟ این‌جا کجا بود؟ سعی کردم بغضی که از صبح تویِ گلوم سنگ شده بود رو با هر مزمتی که شده فرو بدم، اما دیگه تواناییش رو تویِ خودم نمی‌دیدم.
با عجله گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم و با دیدن ۴۳ تا تماس از دست رفته... هینی کشیدم و خدا می‌دونست با چه نیرویی چند بار صدام رو صاف کردم و آخر سر با چه قوایی دست‌های لرزونم رو برای گرفتنِ شماره‌ی نسرین پیش بردم. بوقِ اول جواب نداد و من نگاه لرزونم رو به کوچه‌ی تاریک دادم. بوقِ دوم‌، باز هم جواب نداد! خدایا حالا چه خاکی می‌ریختم توی سرم؟ کی هوا رو به تاریکی رفته بود؟ کی اون‌قدری تویِ افکارم غرق شده بودم که زمان و مکان از دستم رفته بود؟
بوقِ سوم... .
عصبی دورِ خودم چرخیدم. پلک فشردم. چرا جواب نمی‌داد؟
بوقِ چهارم... همین که خواستم با سرعت به سمت چپِ کوچه خلاف جهتی که می‌رفتم پا تند کنم صدای ناآرومی طنین انداخت و پرده‌ی گوشم رو‌ با فریادش نوازش کرد:
- الو شیرین؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

لیلیت

نویسنده ادبی
نویسنده ادبی
نویسنده فعال
Aug 15, 2023
72
هیچی نگفتم! چی می‌گفتم؟ چی داشتم بگم؟ هیچی! من این روز‌ها پر از «هیچی» بودم!
من این‌روزها تنها خروارخروار بغض برای فریاد داشتم، برای حرف زدن درد بود که برای نطق کردن داشتم، دلیلش واضح نبود! نمی‌دونستم... نمی‌دونستم چرا بغض دارم... نمی‌دونستم چرا وجودم، اون ته‌ مه های وجودم داره از درد کشیدن می‌سوزه! من قلبم امروز توی جهنم شناور شده بود! جهنم رو با دوتا چشم‌های خودم دیدم. حسش کرده بودم، سوخته بودم! دلیلشم... نمی‌دونستم!
خدا می‌دونه که چطور قدم‌هام رو برای پیمودنِ راهی که نمی‌دونم به کجا ختم می‌شد طی کردم. که چطور گذر زمان از دستم در رفت، که چطور این‌جا اومده بودم!
برای حرف زدن هنوز داشتم درونِ افکارِ زهرآلودم پی کلماتِ مناسبی می‌گشتم. زبونم نمی‌چرخید. قلبم تند می‌کوبید، دلیلش واضح نبود!
- شیرین؟
شاید به ثانیه‌ای هم نکشیده باشه که قلبم همون گوشت تپنده‌‌ای که توی سینه‌ام یک گویِ آتش شده بود با صداش چطور فرو ریخت. صداش... خدایا پر از بغض و اندوه بود. اون ته مه‌ها که کینه وجود نداشت ها؟ ازم شاکی نبود که، ها؟
- ن... نسرین؟!
حیرتم درون گوشی زبانه می‌کشید، خدایا داشت گریه می‌کرد؟!
اِنگار بدجور ازم شاکی بود که متوجه‌ی لحن ناملموسم نمی‌شد.
- دردِ نسرین، کوفتِ نسرین. برو دعا کن... برو دعا کن که هیچ بلایی سر آقاجون نیاد شیرین! به خدا... به همون بالایی که هر بار خودش داره می‌بینه چی به سرمون میاری قسم، من تو رو می‌کشم دختره‌ی خیره‌سرِ.
- ن... نسرین!
خدایا داشتم می‌مردم... بابا منصور رو می‌گفت؟! مگه‌...مگه چش شده بود؟!
- نسرین مُرد! کجا گذاشتی رفتی‌ ها؟ اصلاً می‌دونی چه بی‌آبرویی به بار آوردی؟ مامان از صبح داره دنبالت می‌گرده.. دربه‌در شده شیرین، حالِ پریشونش رو دیدی؟ خدا لعنتت کنه... .
اشکِ سمجی که از گوشه‌ی چشمم پایین افتاد باعث ریخته شدن اشک‌های دیگه‌ام روی گونه‌های یخ‌زده‌ام می‌شد.
تا خواستم دهان باز کنم و همه چیز رو براش بگم، بگم چی شد و برای چی از خونه بیرون زدم. با غیض و گریه نذاشت حرفی بزنم:
- هیچی نمیگی و هر گورستونی که هستی همین الان پامیشی میای خونه، فهمیدی؟
و بعد گوشی رو قطع کرد.
نذاشت بذاره براش بگم«نسرین دیدی حق با تو بود! دیدی درست می‌گفتی؟ دیدی داره باورم میشه که یه روز عادی بودن تو خون من نیست؟ من عادی نیستم نسرین... تا بیام یه روز برای محض خدا عین یه آدم قدم بردارم، از ناکجاآباد جلوم یه چاله در میاد، از همون چاله‌ و چوله‌هایی که پر شدن از اَنگل خون‌خوارن، از همون‌ها که به جسمت حمله می‌کنن و روحت رو آزار میدن که ازت یه مرده بسازن. نسرین من باورم شده دنیا رخت سیاهش رو همه جوره رو جسمم پهن کرده».
کمی به قدم‌هام سرعت دادم و نگاهم اما توی تاریکی کوچه‌‌ی ناآشنا دودو می‌زد. خدایا ترسیده بودم... زیاد!
 
آخرین ویرایش:

لیلیت

نویسنده ادبی
نویسنده ادبی
نویسنده فعال
Aug 15, 2023
72
دستم اینبار روی گوشی چنگ زد و شماره‌ی مامان رو گرفتم.‌ چشم‌های پریشونش تصویر شدن و اون نگاه گرم و عاشقش جلوی نگاهم نقش بست.
به ثانیه‌ای هم نکشید که صداش رو شنیدم، خدایا نفس؟ نداشتم! آخه چی می‌گفتم بهش؟!
- مامان؟!
صدای نفس عمیقش رو شنیدم که چه با آسودگی از عمق وجودش بیرون زد.
- جونِ مامان... عمره مامان، کجایی آخه نفسم؟ کجایی که دارم از نبودنت نفس کم میارم؟
- مامان، من... من نمی‌خواستم این‌جوری بشه! من... من اون لحظه نمی‌دونم چی... چی شد که... که یهو زدم بیرون، من مامان من... .
هیشی کشید، اونم گریه می‌کرد؟ لبم رو گزیدم... خدا لعنت کنه من رو!
- می‌دونم... می‌دونم دور اون چشم‌های خوشگلت بگردم. توجیه نکن. فقط بهم بگو الان کجایی؟!
با ندیدن راه چاره‌ای و رسیدن به بن‌بستی دلم از این همه بیچارگی مثلِ اسید می‌جوشید. مگه خلافِ جهتی که می‌رفتم نبود؟ آخه چرا باید می‌رسیدم به بن‌بست؟
بغضی که از صبح تویِ گلوم به یک توده‌ی بزرگ بدل شده بود، حالا قصد ترکیدن داشت. دیگه داشتم از این همه بیچاره‌گی که از در و دیوار برام می‌بارید کمر خم می‌کردم. مگه من چند سالم بود که باید این همه درد رو دوشم می‌افتاد؟!
- مامان... من... من می‌ترسم!
تاریک شده بود. رسیده بودم به بن‌ بست... داشتم کم‌کم خودم رو هم گم می‌کردم!
- نمی‌ترسی شیرین! ترس فقط یه محرکه که باعث میشه از اطرافت واهمه داشته باشی! دخترِ من ترسو نیست شیرین! الان هم به دور و برت نگاه می‌کنی و یه نشونی بهم میدی تا من بیام دنبالت.
نگاهم تویِ تاریکی چرخی زد. روی دیوارِ بلندی که توی انتهای این کوچه واقع شده بود، از ‌آجر بود. آخه چرا باید وسط یه جاده رو با آجر بالا بیارن؟
کمی به عقب چرخیدم... همه‌جا رو تاریکی پوشش داده بود، تنها انبار‌هایی رو می‌دیدم که اِنگار تازه داشتن زیر ساخت‌های لازم رو تموم می‌کردن.
دقیقاً توی انتهای نگاهم همون پایه‌یی نقش بست که وقتی به خودم اومدم، زیرش داشتم اطراف رو دید می‌زدم. همون که لامپش مدام خاموش و روشن می‌شد!
دقیقاً زمانی که می‌خواستم دهان باز کنم کمی از اطراف برای مامان بگم.
صدایی باعث شد، بی‌اختیار جیغ بلندی بکشم و دو قدم جلو برم!
از پشت شنیده بودم! از همون دیوارِ آجری که وسطِ راهم در اومده بود!
با وحشتی که ناگهان تویِ دلم سرازیر شده بود برگشتم. چیزی نبود. یعنی نمی‌تونستم ببینم، تا چشم کار می‌کرد تاریکی از هر طرف بهت هجوم می‌آورد.
- شیرین؟!
فریاد مامان درون گوشم‌هام زنگ می‌خورد.
باز صدای فریاد و باز جیغِ بی‌اختیار من! قدم‌های لرزونم به عقب برداشته میشد، اما نگاهم معطوف اون دیوارِ آجریِ بود که... که... .خدای من!
صدای ناله‌ی آروم و بی‌جونی توی تاریکی انعکاس پیدا می‌کرد و بعد، غیرممکن ترین کار دنیا انجام شد.
- جونِ مامان؟ صدام رو می‌شنوی؟!
یهو زیر گریه زد.
- فقط یه نشونی... دخترم یه نشونی به من بده... .
دیگه نشنیدم... هیچی! هیچی نشنیدم، گوشی از گوشم فاصله پیدا کرد و من داشتم به سمتِ اون صدا گام برمی‌داشتم.
سمتِ دیوارِ آجری!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 12) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا