در حال ضبط مجموعه داستانک‌های تقاص خونین| ملينا نامور كاربر انجمن چري بوك

  • نویسنده موضوع Heyzha
  • تاریخ شروع
  • Tagged users هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Heyzha

نویسنده ادبی
نویسنده ادبی
نویسنده فعال
Jul 30, 2023
106
كد: 06
۲۰۲۴۰۸۱۹_۲۰۵۴۵۳.jpg


عنوان: مجموعه داستانک‌های تقاص خونین
نویسنده: ملینا نامور
ژانر: جنایی
ناظر: @ISO'

خلاصه:
این مجموعه روایاتی از داستان‌هایی است که بعضی جنایی، بعضی عاشقانه و گاهی تکان دهنده‌ی روزگار است!

دارای تگ برگزیده انجمن چری بوک
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,209
تاييد.jpg
بسم تعالی

نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛


|قوانين تالار ادبيات|

سپس پس از گذشت 10 پست از اثر خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح اثر خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|

بعد از نقد و تگ اثر خود ميتوانيد درخواست جلد بدهيد
|درخواست جلد آثار|

چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید

|درخواست ضبط آثار|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن اثر خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام اثر خود را اعلام کنید
|اعلام اتمام آثار|


باتشکر
کادر ارشد انجمن چری بوک
 
آخرین ویرایش:

Heyzha

نویسنده ادبی
نویسنده ادبی
نویسنده فعال
Jul 30, 2023
106
"کلاغ‌های سوخته"

سیگار وینستون بین لب‌های قرمزش است و با انگشت‌های کشیده‌اش تاری از موهای قرمزش را می‌پیچاند‌:
- چرا انقدر تابلو تیپ زدی؟
نگاهی با بی‌توجه‌ای نثارش می‌کند و زیر لب می‌گوید:
- تیپ من خوبه؛ اما اون، احساس می‌کنم یه کلاغ جلوم نشسته و با خودخواهی به چشم‌هام نگاه می‌کنه!
کیانا با تعجب به یکی از بزرگترین خلافکار‌ها با آن لباس سرتاپا مشکی خیره می‌شود:
- این رو به خودش نگی یک وقت!
پوزخندی می‌زند و سیگار‌ را از بین لب‌هایش برمی‌دارد، بین انگشت‌هایش می‌گذارد و حینی که از مبل‌های مشکی رنگ بلند می‌شود خیلی آرام زمزمه می‌کند:
- دلم برات تنگ نمیشه!
بعد هم با ناز و عشوه‌ای زیرکانه به سمت ساواش می‌رود. ساواش موهایش مشکی و کوتاه است، برق گردنبند کلاغ در گردنش زیادی چشم را می‌زند، لقبش کلاغ سوخته بود! زیرلب می‌نالد:
- وای تیپ مشکی؟ واقعا احساس می‌کنم با یه کلاغ دیدار دارم!
***
*ساواش*
روی یک مبل زرشکی رنگ ولو شده است و با بی‌توجه‌ای به دخترک نگاه می‌کند، به او که می‌رسد یهو زمزمه می‌کند:
- مجبور نبودی خودت رو شبیه گوجه کنی دخترم!
خشکش می‌زند و با بهت به لباس حریر قرمز و ناخن‌های سرخش نگاه می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Heyzha

نویسنده ادبی
نویسنده ادبی
نویسنده فعال
Jul 30, 2023
106
- موهاتم که قرمزه! خودت خجالت نمی‌کشی؟ مگه گوجه‌ای؟
به داد لبخند خشک شده روی صورتش می‌رسد و بی‌توجه به حرف‌های چرت مرد می‌گوید:
- می‌خواید به یه نوشیدنی مهمونم کنید؟
ساواش تلخ می‌خندد و دستش را روی کمر دخترک می‌لغزاند:
- حتماً گوجه!
لباس حریر قرمز زیادی کوتاه است و لعنت، پاهایش از زانو به بعد کاملاً بیرون است؛ اصلاً مسئله غیرت نیست! غیرت؟
آن هم برای یک گوجه که فقط چند دقیقه است در ظاهر او را شناخته است، البته آن هم دست و پا شکسته؟ نه‌خیر!
تنها نگران این است جاسوس گلگون وقتی غرق در خون خودش است صحنه‌ای زننده و تمام قرمز را ایجاد نکند!
فقط نگران حضور پلیس‌هاست، هرچند به باور نرسد! لهجه انگلیسی دخترک هم کاملا روی اعصاب است، مثلا می‌خواهد بگوید من دقیقا کف‌کف اسکاتلند بین دختر‌های جذاب مو قرمز به دنیا آمدم؟ نه‌خیر! موهای قرمز چند بار رنگ‌ شده‌اش زیادی تابلو است! مخصوصاً برای اویی که همسرش یک اسکاتلندی اصل است! ل*ب‌هایش را به نزدیکی گوش‌هایش می‌رساند و می‌گوید:
- می‌خوای بریم اتاقم؟ این‌جا زیادی شلوغه!
چشم‌هایش کشیده است و سایه‌ی قهوه‌ای باعث شده کشیده‌تر شود:
- باشه!
دستش را می‌گیرد و به سمت پله‌ها می‌کشد؛ دخترک همانند دیوانه‌ها از پله‌ها بالا می‌آید، او نخورده مست است!
از پله‌ها بالاتر که می‌روند، به سمت در سفید اتاق ساواش کشیده می‌شوند، در را که باز می‌کند، دخترک مثل دیوانه‌ها دست‌هایش را می‌گیرد و روی صورتش می‌گذارد. نزدیک‌تر می‌شود! نزدیک‌تر و نزدیک‌تر... .
ساواش هنوز فرصت فکر کردن و بستن در را پیدا نکرده که در یک دقیقه سردی چاقو با گردنش لبخند را به لبش برمی‌گرداند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Heyzha

نویسنده ادبی
نویسنده ادبی
نویسنده فعال
Jul 30, 2023
106
دقیقا همان زمانی که فکر می‌کرد، دخترک قصد حمله می‌کند؛ طی یک حرکت پاهایش را می‌گیرد، برعکس می‌شود و با دست‌های خودش چاقو را در قلبش فرو می‌کند، لب‌هایش مثل یک ماهی باز و بسته می‌شوند.
به گمان، رفیقش کیانا هم تا الان به جمع عزرائیل و خانواده‌اش پیوسته باشد؛ امیدوارانه دعا می‌کند عزرائیل پشت و پناه جفتشان باشد!
تن دخترک از میان دستانش سر می‌خورد و مثل یک ماهی قرمز کوچک روی تخت می‌افتد.
لکه‌های خون، پارچه‌های سفید تخت را کثیف کرده است. دستش را به سمت گردنبند کلاغش می‌برد؛ لعنتی! خونی شده است؟ شاید بهتر باشد این یکی گردنبند کلاغ را هم روی جنازه‌ی این جاسوس کثیف بگذارد، او صدها مدل از این گردنبند دارد!
این هم جنازه نود و نهمی بود؛ پس این گردنبند دقیقا باید روی قلبش باشد‌، همان‌جایی که با ضربه‌ی دردناک چاقو پاره شد، خب همه‌چیز همان طور که می‌خواست جذاب پایان یافت!
بهتر است برود؛ چند دقیقه دیگر کل این عمارت و آدم‌هایش بر اثر آتش‌سوزی نابود می‌شوند و بعد او تعداد زیادی کلاغ سوخته دارد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Heyzha

نویسنده ادبی
نویسنده ادبی
نویسنده فعال
Jul 30, 2023
106
″تبر خونی″

از آنجایی که احساسات آن‌چنانی نداشتم، هیچ‌وقت داستان و رمان‌های عاشقانه ننوشتم؛ هر زمان هم نوشتم یک چیز مسخره در‌آمده است، این شد که چند سال پیش کتاب تبر‌خونی را تمام کردم.
تا به حال اصلاً اطلاع نداشتم که هرچه بنویسم واقعی می‌شود! اصلا نمی‌دانستم داخل داستان خودم زندانی می‌شوم و تا پایانش قرار است بازی کنم!
***
وقتی چشم‌هایم را باز می‌کنم داخل یک اتاق با تخت صورتی و پرده‌های قهوه‌ای هستم، کنار تخت یک میز است و روی آن یک گلدان و یک ساعت است. این اتاق و دیوار‌های صورتی رنگش هیچ شباهتی به اتاق بی‌روح خودم ندارد؛ ولی عجیب برایم آشناست. انگاری خودم برای هر قسمتش تصمیم گرفته‌ام. یک جرقه کافی است... یادم آمد! این اتاق لولا است. همان دختری که خودم با قلمم چشم‌هایش را بزرگ و لب‌هایش را سرخ کردم. خودم اخلاقش را تند کردم تا بتواند از پس قتل‌هایش این‌جا در امان باشد؛ اما من... این‌جا چه می‌خواستم؟ اين‌جا اتاق او بود آن هم در یک کتاب به نام تبر خونی! بر طبق سناریو در این قسمت صدای مادرش لورا را از اشپزخانه می‌شنوم؛ اما الان لولایی وجود ندارد که به سمت مادرش برود! این کار من است. من به جای شخصیت لولا در این داستان بازی می‌کنم. با ترس از اتفاقی که می‌دانم چیست از در خارج می‌شوم بر طبق انتظارم بر سر راهم کلی پله است. آرام و بی‌سر و صدا از پله‌ها پایین می‌روم. جالب‌تر آن است که این چری بوک چهار‌صد صفحه‌ای است و حالا من از آخر این داستان دقیقا همان‌جایی که لولا کشته می‌شود، شروع کرده‌ام. حتی نمی‌دانم، ‌وقتی می‌دانم که قرار است کشته بشوم چرا دارم با پای خودم به سمت آشپزخانه قدم برمی‌دارم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Heyzha

نویسنده ادبی
نویسنده ادبی
نویسنده فعال
Jul 30, 2023
106
اینجا شاهزاده‌ای با اسب سفید وجود ندارد تا نجاتم بدهد چون خودم این را خواستم. گفته بودم که من از عاشقانه‌ها بدم می‌آید. بنابراین در داستان لولا هیچ عشقی وجود نداشت، تنها از تمام خشم و نفرتم در این داستان استفاده کرده بودم تا وحشتناک شود‌!
چقدر هم عالی! چون تیرگی داخل خانه و صدای شکستن ظرف‌ها از آشپزخانه، به اندازه‌ی کافی لرز به تنم می‌نشاند. الان که به نزدیکی آشپزخانه رسیده‌ام زمان آن است که مادر لولا با یک تبر خونی که از قضا با همان، پدر لولا را کشته است، دخترکش را هم به قتل برساند!
یادم می‌آید در این قسمت لولا خیلی ترسیده بود؛ اما الان خودم حال او را دارم. از ترس دست‌هایم یخ بسته است و مطمئناً رنگ صورتم هم پریده است. دیگر صدای شکستن ظرف‌ها قطع می‌شود؛ بیشتر می‌ترسم. خودم این داستان‌ را خلق کردم و می‌دانم این‌جا تازه اول بازی‌ست!
دلم نمی‌خواهد بعد از کشته شدن توسط مادرم روحم در خانه سرگردان بشود؛ اما خوب این چیزی بود که ذهن مریض خودم آن را خلق کرد. حالا از خودم‌خودم‌هایم بگذریم؛ چرا مادرش نمی‌آید تا با تبر گردنم را بیخ‌ تا بیخ ببرد؟
ای تُف بر این زندگی... چرا آن‌قدر ترسیده‌ام؟ یادم می‌آید تا الان باید گردنم گوشه‌ی مبل‌های قهوه‌ای رنگ افتاده باشد و شُره‌های خون کل اتاق را گرفته باشد!
می‌خواهم یک تصمیم بزرگ بگیرم؛ اما همان لحظه مادر دیوانه‌اش که خودم خلقش کردم با موهای ریخته شده در روی صورتش به طرفم حمله‌ور می‌شود، تبر بزرگی با خون‌های رویش را به طرفم می‌فرستد، جا‌خالی می‌دهم و ترسیده از پله‌ها بالا می‌روم. دنبالم می‌آید؛ اما در بین راه درحالی که من روی پله‌ی آخری هستم روبه‌رویم می‌ایستد و انگشت اشاره‌اش را به خون روی تبر میزند. با پوزخند به انگشت‌خونی‌اش نگاه می‌کند و با میل آن را در دهانش فرو می‌برد. چندشم می‌شود و حال پی می‌برم من چه دیوانه‌ای بودم با این داستان‌هایم!
سریع‌تر وارد اتاقم می‌شوم و در را قفل می‌کنم؛ از آن جایی که در داستان لولا هم این کار را می‌کند و مادرش از در مخفی وارد می‌شود، کتابخانه را کنار می‌زنم و در مخفی را هم قفل می‌کنم. دیگر هیچ راهی برای وارد شدن به اتاق وجود ندارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Heyzha

نویسنده ادبی
نویسنده ادبی
نویسنده فعال
Jul 30, 2023
106
با سردی چیزی بر روی گردنم، متوجه نبستن در بالکن که قسمتی از آن به اتاق مادرش هم راه داشت می‌شوم.
اتاق نبود که، هزارتا در برایش گذاشته بودم!
مادرش با حالتی چندش کنار گوشم لب می‌زند.
- خداحافظ لولا!
او فکر می‌کرد من دخترک احمقشم؟ باورم نمی‌شود چرا تا الان آن‌قدر از شخصیت‌هایم متنفر نبودم؟ قبل از تصمیم هرچیزی فشار تبر بر روی گردنم بیشتر می‌شود... با درد به خون فواره‌زده از گردنم خیره می‌شوم؛ درد زیاد می‌شود و امانم نمی‌دهد، مطمئنم چند دقیقه دیگر گردن قطع شده‌ام را زیر تخت می‌اندازد تا قربانی بعدی آن را پیدا نکند!
حتی پنهان کردن‌هایش هم مسخره است... .
قبل از مرگم بی‌جان لب می‌زنم:
- خدا ل... لعنتم... ک... کند‌‌‌... با نوشتن... این تبر... خونی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 17) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا