پارت هفتم
ستاره سر حرف رو باهام باز کرد. ستاره با غم گفت:
- بعضی وقتا به این فکر میکنم که چرا پدرم غیر از سختگیری، محبت و مهربونی بلد نیست.
با ناراحتی گفتم:
- اینقدر ناراحت نباش، مادر منم حساسه، نسبت به کارام.
ستاره آهی کشید و رفت تا مانتوش رو بپوشه امّا من از مهمونی سیر نشدم هنوز هیجان بازی...
پارت شیشم
از خونه بیرون زدم، یک آقایی از خونه کناریمون بیرون اومد، از کنارش رد شدم ولی صورتش رو ندیدم. صبح ساعت هشت بود، یک ساعت دیگه به مهمونی میرفتم. کمی تو خیابون ورزش کردم، بعد رو نیمکت پارک نشستم و ساعت گوشیم رو نگاه کردم، هشت و نیم بود. ساعت نه شد به سمت مهمونی رفتم خونهایی بود بزرگ و...
پارت پنجم
به هیاهوی پرندهها نگاه کردم، دسته دسته این ور و اون ور میرفتن. روی تخت نشستم و به گوشیم زل زدم؛ چکش کردم کسی پیام نداده بود. به خودم تو آینه نگاه کردم، چشمهام به طرز غریبی ورم کرده بودن. کتاب برداشتم، کتاب شعر بود، خوندم و محو شعر شدم. بعد از نیم ساعت از اتاقم بیرون اومدم؛ روی مبل...
پارت چهارم
به اتاقم رفتیم، فیلم خارجی از لپ تاپم انتخاب کردیم و با خوردن چیپس و پفک به تماشا مشغول شدیم. رزیتا با دیدن فیلم به وجد اومد و گفت:
- هنوزم فیلمای بکش بکش میبینی؟ فیلم خانوادگی بذار.
با اشاره گفتم:
- این خوبه، ساکت باش و حرف نزن.
تا نیمه شب مشغول فیلم بودیم؛ وقتی فیلم تموم شد،...
پارت سوم
به مادرم با اشاره گفتم:
- مامان برو کنار که دخترت اومد.
مادرم با نگاه پر معنی بهم زل زد. با بیتفاوتی گفت:
- بیا مادر که سالاد الویه دستت رو میب*و*سه.
رفتم کنارش و رنده کردم وقتی سس مایونز به سالاد الویه زدیم و آماده شد، بابا وارد خونه شد. رفتم بغلش کردم که سرم رو بوسید با محبت گفت:
-...
پارت دوم
آرزو دیگه چیزی نگفت، ضایعش کردم. زن داییم با خوشرویی گفت:
- مبینا جان راحت باش دیگه چه خبر؟
با اشاره و لبخند گفتم:
- سلامتی خبری نیست، درگیر کنکورم و کمک دست مادرمم.
زن دایی با معنی به آرزو نگاه کرد، حتماً آرزو به مادرش کمک نمیکرد. با اشاره گفتم:
- دیگه چه خبر زن دایی جان؟ چه کارا...