سادهترین جامه خطوط یاغی توست،
پیچیده در تولدی روشن.
مرا که ستایش چهرهات ساده نیست، چه کنم؟!
قاب غبار و سحر خمار، نمای دیگری از موجودیت توست
به میزان هر ذره خطاب، شانه به شانهام برو، بیا، بنشین.
ای یادآورِ رویاها، بباف مرا به تبسمها؛
به خونی که دست و پا میزند در خون،
در بیرگترین غلظتها...❤