همگانی عاشقانه‎‌های جلال آل احمد و سیمین دانشور

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,209
نامه عاشقانه ای از زنده یاد جلال آل احمد به همسرش سیمین دانشور

ساعت 8 بعد از ظهر یکشنبه 4 آبان 1331

خوب سیمین جان، یک خریّت کرده ام که ناچارم برایت بنویسم. 4 و سه ربع بعد از ظهر از سرکاغذ بلند شدم لباس پوشیدم و رفتم شمیران. می خواستم کمی هوا بخورم. چون صبح تا آن وقت خانه مانده بودم. نزدیک پل رومی که رسیدم دم غروب بود و هوا تاریک داشت می شد. از پل عبور کردم و یک مرتبه یادم به آن روزها افتاد که با هم از همین راه می آمدیم و می رفتیم و آخرین و تنها گردشگاهمان بود. روی هر سنگی که یک وقت نشسته بودیم اندکی نشستم و هوای تو را بو کردم و در جستجوی تو زیر همه درختها را گشتم و بعد از همان راه معهود به طرف جاده ی پهلوی راه افتادم. وسطهای راه کم کم تاریک شد و کسی هم نبود، یک مرتبه گریه ام گرفت. اگر بدانی چقدر گریه کردم. از نزدیکی های آن جا که آن شب پایت پیچید و رگ به رگ شد( یادت هست؟) گریه ام گرفت تا برسم به اول جاده ی آسفالته آن طرف که نزدیک جاده ی پهلوی می شود. همین طور گریه می کردم و هق هق کنان می رفتم. گریه کنان رفتم تا پای آن دو تا درخت که بالای کوه است و یکی دو سه بار قبل از عروسی پای آن نشستیم ... یادت هست؟ در تاریکی آن بالا اطراف و چراغ های پائین را از لای اشک مدتی نگاه کردم و بعد با حالی بدتر و زارتر راه افتادم که برگردم. از میان تیغ ها و خارها همین طور افتان و خیزان و گریان و هق هق کنان پائین آمدم و آمدم و گریه کردم تا به اول جاده آسفالته رسیدم.
هیچ همچه قصدی نداشتم ولی اگر بدانی چقدر هوای تو را کرده بودم. آن قدر دلم گرفت که می دیدم در غیاب تو همان کوه و تپه، همان پستی و بلندی ها، همان درخت ها و جوی ها هستند، من هم هستم، ولی تو نیستی. درخت ها خزان کرده بود. کلاغ ها صدا می کردند. جوی ها خشک بود، و خلوت، آنقدر خلوت بود که با آزادی تمام های های می کردم.
چقدر خیال آدم آسوده است... با آن درخت سر کوه مدتی به یاد تو حرف زدم و تاسف خوردم که چرا قلمتراش با خودم نداشتم تا در تاریکی، یادگاری به خاطر تو روی آن بکنم. چقدر بچگانه است. نیست؟ ولی این کار را بالاخره خواهم کرد. جاهایی را که با هم نشسته بودیم و در باره آینده ای که هرگز فکر نمی کردیم این طور باشد حرف ها زده بودیم، همه را سر کشیدم و اگر بدانی چقدر تنهایی را عمیق و وسیع حس می کردم.
و اگر بدانی چه گریه ای مرا گرفته بود. راستش را بخواهی پس از رفتنت دو سه بار بیشتر گریه نکرده بودم. یک بار همان دو سه ساعت بعد از رفتنت و یک بار هم در سینما، یادم نیست چه بود، ولی این سومین بار چیز دیگری بود. گریه ای بود که در همه عمرم نکرده بودم؛ مثل مادر مرده ها. تاریکی و سکوت و تنهایی اجازه می داد که حتی اگر دلم بخواهد فریاد بزنم. ولی دلم نمی خواست فریاد بزنم. دلم می خواست مثل پیرمردهایی که به جوانی خود آهسته آهسته گریه می کنند گریه کنم. اما کم کم به هق هق افتادم و های های کردم...
وقتی تنها دلخوشی آدم، تنها همزبان آدم، تنها دوست آدم، تنها زن محبوب آدم، تنها عمر آدم، و اصلا همه وجود آدم را یک مرتبه از او بگیرند و ببرند آن طرف دنیا، دیگر نمی شود تحمل کرد. آخ که تصدقت می روم. مبادا از نوشتن این مطالب ناراحت شوی، چون من خودم پس از این گریه، و حالا آسوده تر شده ام. راحت تر شده ام، و چه کمک بزرگی است این گریه، و مردها چه سنگدل می شوند وقتی گریه شان بند می آید. ای خدایی که سیمین من تو را قبول دارد و من کم کم از همین لحاظ و تنها به خاطر او هم شده می خواهم به تو عقیده پیدا کنم...
یا علی
 

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,209
(1952 سپتامبر 17) 1331 شهريور 26 چهارشنبه
آن جاده و زمينهاي اطرافش ســرگردان اســت! ســيمين جان، عزيز دل. امروز ســاعت چهــار بعد از ظهر تاكنون كه ســاعت ده شــب اســت منتظر كاغذ تو هستم و هنوز كه خبري نشــده اســت. عصر رفتم به خانه تان چون چهارشــنبه بود و حدس مي زدم كاغذت بيايد. چون پســت امريكا فردا از تهران مي رود و بار پيش هم چنين روزي بود كه كاغذ تو رسيد اين بود كه به اين انتظار به خانه تان رفتم. تا ساعت هشــت و نيم آنجا بودم. ويكتوريا را تنها گذاشته بودند و ناچار پهلويش ماندم. به هر صورت تا هشت و نيم آنجا بودم ولي خبري نشــد. سپرده ام كه اگر كاغذت رسيد (چون كاغذ اولت در چنين روزي ســاعت نه رسيد) بدهند خسرو بياورد و امشــب به من برساند. ولي نه اين بخت را در خودم سراغ دارم و نه مي توانم اميدوار باشم كه تو عزيز دل وقــت عزيــزت را صرف اين دلتنگي هــاي بچه گانه من كني. هيچ مي داني امروز تازه شــانزده روز بود كه رفته اي؟ روزي كــه پهلــوي ملكي رفته بودم و زنــش گريه كرد (از ً رفتن تو و برايت قبلا داستانش را نوشتم) مطلبي هم گفت. يعنــي زن ملكــي گفت. گفت مادربزرگي يا عمه اي داشــته اســت (درست يادم نمانده) كه شــوهرش از اول جواني به ســفر رفته بود. به روســيه رفته بود و تا آخر برنگشــته بوده اســت و آن زن هــر روز يــادش بوده كه چند وقت اســت شــوهرش به سفر رفته و هر روز كسي به ديدنش مي رفته و مي پرســيده آقا چند وقت است به سفر رفته با حساب دقيق ً مي گفته كه مثلا ســي ســال و چهل و پنج روز و يا ســي و دو ســال و هفت روز است كه به ســفر رفته. مي فهمي چه مي خواهــم بگويم يا نه؟ و من آن روز خوب توانســتم احســاس آن زن و حال انتظار او را درك كنــم. آن روز كــه زن ملكي اين مطلب را گفت تو تازه پنج شــش روز بود رفته بودي ولي حالا شــانزده روز شــده است و من هرچه فكر مي كنم سيصد و شصت و پنج روز ... راســتي نكند مارا فراموش كني عزيز دلم؟ نكند اين يك ســال دوري ما ً را واقعــا َ از هــم دور كند؟ نكند مصداق مثَل از دل بــرود هرآنكه از ديده برفت برايت بشــوم؟ ! خــدا نياورد آن روز را. ولــي من هرچه فكر مي كنم آدمي بــه بدبختي خودم ســراغ ندارم. تازه از تمام دنيا بريده بودم و دلم را به تو خوش كرده بودم كه تو رفتي. ّ ّ ي را جســته بودم و حــالا واي به حال من كه مفر از خــودت مي داني كه من در تو مفر دســتم رفته اســت. حالا من چه بكنم؟ يعني مي گويي حتي اين مطالب را هم ننويســم كه تو مطلع نشــوي مبادا ناراحت بشــوي؟ يعني اين قدر خودخواهي؟ گرچه من دارم خودخواهيً مي كنم و دايما در كاغذها آه و لابه مي كنم و آب خوش را به گلوي تو تلخ مي كنم. به هر صورت بدان كه هنوز دســتم به كاري نرفته اســت. مثل آدم عزا گرفته ام. از وقتي رفته اي تا به حال يكبار ســينما رفته ام. تنها و آنهم ســاعت چهار. مي داني چرا؟ براي اينكه مبادا زن و شــوهرهاي جواني را ببينــم و به ياد تو بيفتم. ولي مگر فراموش مي شــوي؟ حلقه ام، جفتهايي كه توي خيابان مي بينم، زنهاي كمي شــبيه تو، عكسهايت، جــاي خالــي ات در خانه، كتابهايــت را كه هر روز مي بينم، پرده هــاي قرمزي كه با هم بــه آن همه زحمت خريديم، چرخ بيكار افتــاده ات، صندوقها و همه چيز زندگي تو را به خاطر مي آورد. من مي دانم كه يك ســال بيشــتر طول نخواهد كشــيد. مي دانم كه از دســتم نرفته اي، مي دانم كه اين فراق دلمــان را به هم نزديك تر خواهد كرد. مي دانم كه تــو هم حالي بهتر از من نــداري. همة اينها را مي دانم ولي چه مي توانم بكنم، وقتي اين تنهايي عذاب دهنده بيخ خرم را مي گيرد و تنها كه ســر ناهار مي نشينيم بغض گلويم را مي فشــارد و غذا پايين نمي رود. در چنين مواقعي خودت مي داني كه اســتدلال و تعقل پايش لنگ اســت. احساســي اســت كه يقة آدم را مي گيرد و تا فراموشي نيايد فايده اي ندارد. ولي اين فراموشــي مگر مي آيد؟ و خدا نكند كه بيايد. من الان كم كم دارم لزوم وجــود تــو را حــس مي كنــم .....
 

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,209
و جوي ها هســتند. من هم هســتم ولي تو نيســتي. درختها خزان كرده بود، كلاغها صدا مي كردند. جوي ها خشــك بود و خلوت! آن قدر خلوت بود كه با آزادي تمام هاي هاي مي كردم. چه قدر خيال آدم آســوده اســت و يكمرتبه به فكر افتادم كه اين كار را حتــي در خانه هــم نمي توانم بكنم. كريم مي ديد، خجالت مي كشــيدم. با آن درخت ســر كوه مدتي به ياد تو حرف زدم و تأســف خوردم كه چرا قلم تراش با خــودم نداشــتم تا در تاريكي يادگاري به خاطر تــو روي آن بكنم. چه قدر بچه گانه است! نيست؟ ولي اين كار را بالاخره خواهم كرد. جاهايي را كه با هم نشسته بوديم و دربارة آينده اي كه هرگز فكر نمي كرديم اين طور باشــد حرف ها زده بوديم، همه را ســر كشــيدم و اگر بداني چه قدر تنهايي را عميق و وســيع حس مي كردم! و اگر بداني چه گريه اي مرا گرفته بود. راستش را بخواهي پس از رفتنت دو سه بار بيشتر گريه نكرده بودم. مثل مادرمرده ها. تاريكي و سكوت و تنهايي اجازه مي داد كه حتي اگر دلم بخواهد فرياد بزنم. ولي دلم نمي خواســت فرياد بزنم. دلم مي خواست مثل پيرمردهايي كه به جواني خود آهسته آهسته گريه مي كنند گريه كنم. اما كم كم به هق هق افتادم و هاي هاي كردم. ولي آيا پيرمردها به جواني از دست رفتة خود اين طور گريــه مي كننــد؟ من كه نديده ام پيرمــردي به جواني اش گريه كند. معمولا تأســف مي خورند ولــي گريه نمي كنند؟ مي داني چرا؟ براي اينكه وقتي در از دســت رفتن يك مورد علاقة آدم كندي و مرور و آهستگي باشد، فراموشي به كمك آدم مي آيد و شدت تأثر را مي گيرد، ولي اگر تنها مورد علاقة آدم، تنها دلخوشي آدم، تنها همزبان آدم، تنها دوست آدم، تنها محبوب آدم، تنها معشوق آدم، ً تنها عمر آدم و اصلا همة وجود آدم را يكمرتبه از او بگيرند و ببرند و آن طرف دنيا بگذارند، ديگر نمي شــود تحمــل كرد. آخ كه تصدقت مي روم! مبادا از نوشــتن اين مطالب ناراحت بشــوي! چون خودم پس از اين گريه و حالا آســوده تر شــده ام. راحت تر شده ام و چه كمك بزرگي اســت اين گريه و مردها چه ســنگدل مي شــوند وقتي گريه شان بند مي آيد. اي خدايي كه ســيمين من تــرا قبول دارد. اي خداي مورد ايمــان تنها محبوب من
 

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,209
سه شنبه 2 سپتامبر 1952 / 11 شهریور 1331 ایتالیا

جلال عزیزم، قربانت گردم. رفتم و از سخت جانی های خود سخت شرمنده ام. بی تو یک دم زیستن شرط وفاداری نبود. وقتی از تو جدا شدم همانطور که پیش بینی می کردم، مثل جفت مرغان مهاجر چندان اندوهی فرا گرفتم که از گریه نتوانستم خودداری کنم. در طیّـاره با وجود متلک های این و آن که آمریکا رفتن گریه ندارد و غیره، باز تا مدتی، یعنی تا وقتی از مرز ایران دور شدیم، گریه می کردم و هرچه می کوشیدم خود را آرام بکنم نمی توانستم. اکنون که این کاغذ را می نویسم کمی آرام شده ام و رضا به داده داده ام. باری، خود کرده را تدبیر نیست.

فقط جلال عزیز، اگر تو بودی، دیگر هیچ غصه ای نداشتم و باور کن که با وجود تمام این تشریفات انگار یک خاری در گلویم نشسته است. زن مهماندار که اشک های مرا دید پرسید از معشوقت جدا شده ای؟ بقیه را از رم برایت خواهم نوشت و اگر زنده ماندیم و به لندن رسیدیم کاغذ را از لندن برایت پست خواهم کرد. اکنون الوداع.
 

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,209
چهارشنبه 3 سپتامبر 1952 / 12 شهریور 1331 لندن

جلال عزیزم، این کارت را از لندن از پارک هتل برایت می نویسم. رم که رسیدیم چنان که در نامه ام نوشته ام، یکی دو ساعت ماندیم. رم از طیّـاره به حدّی زیبا بود که به آن همه زیبایی و صفا حسد بردم. آنقدر سبز، آنقدر خرم که نمی توان وصف کرد. آنجا مستر اتلی و خانمش هم سوار شدند و تمام راه با ما بودند. در فرودگاه لندن که از شهر دور است و با اتوبوس یک ساعت تمام طول کشید که به شهر رسیدیم، از او استقبال کردند و عکس گرفتند. امروز لندن هستیم و عصر امشب یعنی ساعت هشت حرکت می کنیم. منتظر کاغذم باش که از نیویورک خواهم نوشت. قربانت می روم و همه اش حسرت می خورم کاش با هم بودیم – سیمین ِ تو
 

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,209
2اکتبر 1952 / 10 مهر 1331 پالوآلتو

جلال عزیز، کاغذ اخیرت پدرم را درآورد. عزیزم، چرا اینقدر بی تابی می کنی؟ مگر من به قول شیرازیها گل هُـم هُـم هستم که از دوری ام اینطور عمر عزیز و جوانی خودت را تباه می کنی؟ صبر داشته باش

یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
این دل افسرده حالش به شود دل بد مکن
این سر شوریده بازآید به سامان غم مخور.

و تو یوسف منی، نه من سیاه سوخته ی بدبخت. مگر من چه تحفه ی نطنزی هستم و بودم که تو چنین از رفتن من نگران شده ای و بی خود خیالت را ناراحت می کنی. می دانی از وقتی که کاغذ سوم تو رسیده است، کاغذ 25 سپتامبر تو، آرام و قرار ندارم، مثل مرغ سرکنده شده ام. عزیز دل من، مگر من بچه ی دو ساله ام که در آمریکا گم بشوم و یا ندانم کاری بکنم. من نمی فهمم دو روز دیر و زود شدن کاغذ چرا بایو تو را به این حد آشفته بکند؟ کاغذ دوم تو همان کاغذ هشت صفحه ای مفصّـل و دقیق تو که در جوف آن، برادرت کاغذی توشته بود، دیروز رسید و کاغذ سومت امرزو. دومی را 23 سپتامبر فرستاده بودی و سومی را 25 سپتامبر. در دومی کاملا ً آرام و آسوده بودی و بعد از دو روز این همه بی طاقتی و بی صبری. تو را به خدا، مرگ من، بالاغیرتاً بی تابی نکن و اینطور مرا در دیار غربت نترسان. کاغذت را ده بار خوانده ام. آنقدر آَشفته، آنقدر جمله ها درهم، ناتمام و افتاده؛ فکر نمی کنی که من خر وامانده منتظر چـُش هستم و این چُـش ها مرا بکلی از پا در می آورد؟ مگر خودت به آمدن من رضایت ندادی؟ مگر نمی گفتی که من هیچ علاقه ای به آمریکا ندارم، مگر نه بنا شد من بروم و بعد سعی کنیم راهی پیدا شود تو بیایی؟ عزیزم، پس شجاعت تو، مردانگی تو، همت تو، عزم و اراده ی قوی تو کجا رفته است؟ مگر من مرده ام؟ مگر تو را دیگر دوست ندارم؟ مگر من خیال ندارم برگردم؟ عزیزم، قربان شکل ماهت بروم، محبوب زیبا و بی همتای من، چرا آنقدر بی طاقت و بی صبر هستی؟ تو به من قول داده بودی عصبانیت خود را علاج کنی. تو قول داده بودی سلامتی خود را حفظ کنی. این است نتیجه ی قول و قرار و وعده و وعیدهای تو؟ مدت این سفر نُـه ماه بود که یک ماه و دو روزش گذشته است.

می مانده هشت ماه دیگر. منئ قول می دهم سر هشت ماه برگردم، ولی آیا تو میخ واهی وقتی برگردم چگونه از من پذیرایی کنی؟ می خواهی دیگر حتی نا هم ندشئته باشی

و جلال عزیز، از کاغذت پیداست که آبرویم را پیش همه برده ای و به کس و ناکس داستان ندانم کاری های مرا گفته ای. اتفاقا ً من از غالب شاگردهای خارجی، زودتر در آمریکا دوست پیدا کردم و زودتر از همه به اوضاع آشنا شدم.

جلال عزیز، برای چه چیز من دلت تنگ شده؟ برای شلختگی ام؟ برای کدبانوگری هایم! بی خود زندگی را به خودت حرام نکن. چشم به هم بزنی یک سال سر آمده است. یادت باشد که من می خواهم وقتی آمدم تو را سالم و چاق و چلّه ببینم ـ سیمین تو.
 

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,209
پنجشنبه 27 شهریور/ 18 سپتامبر 1952

می‌دانی چطوری است سیمین جان؟ از کاغذهایت- گرچه چیزی نمی‌نویسی- پیداست که تو هم حال مرا داری، ولی این هم هست که برای غصه‌های تو مفری و یا مفرهایی هم هست که جلب توجهت را می‌کند و نمی‌گذارد زیاد ناراحت باشی. و اینقدر دیدنی است که خیلی چیزها را از یادت می‌برد. از کاغذها پیداست. خودت نوشته بودی که حالت "بهتر از آن است که متوقع بودی." بدان که بهتر هم خواهد شد. اگر به مناسبتی، دو سطر یاد هندوستان بی‌بو و بی‌خاصیت من می‌افتی، دو سطر بعد مشاهدات جالب خودت را می‌نویسی. و همین انصراف خاطر اجباری خودش بزرگترین کمک‌ها را به تو می‌تواند بکند. نوشته بودی پشیمانی. چرا پشیمان؟ فقط این تأسف است که چرا با هم نیستیم و البته چیزی هم از تأسف زیادتر است. خیلی خیلی چیز زیادتر است ولی پشیمانی یعنی چه؟ هیچ میدانی که یک همچه سفری تو را چقدر کامل خواهد کرد؟ من بدبخت که اینجا بلاخره ماندنی شدم ولی اصلا تو بگذار چشم‌هایت از دنیا پر بشود. آدم هرچه بیشتر ببیند و بیشتر بشنود و بیشتر تجربه کند، بیشتر عمر کرده است. شاید تا به حال از من چنین مطلبی را نشنیده باشی ولی حالا از قلمم بخوان. من عقیده ندارم که از "طول"، عمر درازی بکنم. مثلا شصت یا هفتاد سال درازی عمرم باشد. من می‌خواهم از پهنا عمر کنم. از عرض...
 

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,209
ساعت 10 شب شنبه 29 شهریور 1331/ 20 سپتامبر 1952

... راستی می‌دانی امروز درست نوزده روز است که رفته‌ای. فردا می‌شود بیست روز. وای تازه بیست روز! با یک سال چه باید کرد؟ ولی این حرف‌ها باشد. باید رضایت داد. در عوض خیلی حسن‌ها دارد که هم من می‌دانم و هم تو. ولی گفتم وقتی غصه می‌آید، دیگر استدلال سرش نمی‌شود.
راستی این خبر بد را هم بشنو که از هزار تومان حقوقی که گرفتم و به بانک گذاشتم (و شصت تومان هم از قبل در بانک داشتم) الآن فقط دویست تومان در بانک دارم. البته فکر می‌کنم تا آخر ماه دیگر به این پول دست نزنم. مقصودم تا آخر ماه حقوق بگیرهاست که می‌شود 15 مهر. وگرنه امروز 29 شهریور بود که گذشت و فردا 30اُم است. به هر صورت تا به حال یکصد و نود تومان به خانه جدید و یکصد و پنجاه تومان به خانه قدیم کرایه داده‌ام، این سیصد و چهل تومان. پنجاه تومان کنتور و لامپ خریده‌ام. قریب صد تومان خرج اسباب کشی و غیره کرده‌ام. یک روز بچه‌ها را در مهمانخانه ناهار دادم بیست تومان. نزدیک به دویست تومان (شاید هم بیشتر) آذوقه خریدم که برایت نوشته‌ام و روزی تقریبا پنج تومان هم خرج خانه می‌شود. کمی کمتر و یا کمی زیادتر. لباس‌هایم را از دم داده‌ام اطوشویی، خودش شده است بیست تومان (با پالتو). راستی ده تومان دادم مستراح را باز کردم. چه بدبختی!...
 

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,209
ساعت 5/7 صبح پنجشنبه 1 آبان 1331/ 23 اکتبر 1952

می‌دانی عزیز دلم، عشق و عاشقی این زمانه عشق و عاشقی لیلی و مجنونی نیست که در آن همه سخن از ایثار باشد. عشق لیلی و مجنونی و پر از ایثار گذشتگان چیزی یعنی چیزهایی از عرفان در خود داشته ولی امروز ما نمی‌توانیم ادعا کنیم که چنینی عشقی داریم. عشق ما- من از خودم حرف می‌زنم تا بهتر گفته باشم وگرنه در تو هم چیزی جز این سراغ ندارم- عشق من خیلی ساده است اگر از سر خودخواهی باشد (خودخواهی در این مورد لغت بی‌معنایی است. چیز دیگری باید به جای آن گذاشت.) من برای اینکه خودم را، گذشته خودم را، آینده‌ام را تأمین و جبران کرده باشم احتیاج به عشق تو دارم و این گمان نمی‌کنم خودخواهی ناپسندی باشد. ولی به تو اطمینان می‌دهم که اگر این عشق و محبت را خدشه خودخواهی‌های بی‌مورد من که در گذشته گاهی بروز می‌کرد یا نیش‌ها و سرزنش‌ها و سرکوفت‌های تو که نمی‌خواهم به یادشان بیاورم، سست نکند، یعنی در خیال من آن بنا را سست نکند، باور کن تو می‌توانی انتظار گذشت‌های عجیبی را که از تصور آدم‌های دیگر هم خارج است از من داشته باشی.
 

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,209
جلال عزیزم! عکسها را که فرستاده بودی خیلی متشکرم کرد. چقدر تو در آن جوان و زیبا هستی. بی خود نبود که عاشقت شدم. چرا دروغ بگویم؟ به قول خود تو : چه ستاره ی سعدی در طالعم طلوع کرده بود که تقدیر تو را در سر راهم گذاشته است؟می دانی الان دلم چه می خواهد؟ دوست داشتم تو سرت را روی دامن من گذاشته بودی و من نوازشت می کردم. یا من سرم را روی شانه ی تو می گذاشتم و می گفتم: «جلال! چقدر خسته ام». و من وراجی می کردم و تو مثل همیشه گوش نمی دادی اما از دستهایت می فهمیدم که آرام شده ای....

عزیز دل سیمین! برایت تحفه خواهم فرستاد. فقط اندازه ی دقیق دور گردن عزیز و کمر و پاهای عزیزت را برایم بفرست. اما از این تریاک که کشیده ای خیلی رنجیدم. یعنی جدا غصه خوردم. این درست مثل این است که من به تو بنویسم : از دوری تو طاقتم طاق شد و رفتم با پسری بیرون و غیره. پس آن سرسختی و شجاعت تو کجاست؟ تو چرا تریاک بکشی؟ و آن دندانهای سفید قشنگ را که برای من مثل دندان عروسک بود سیاه کرده ای. مرگ من تو را به هر که دوست داری قسمت می دهم که دیگر از این کارها نکنی. مرد! چرا نمی گذاری آب خوش از گلوی من پایین برود؟قربان دل تنهایت و خاطر مشکل پسندت بروم.....

جلال عزیز من! محبوب زیبای من! آرام دل بی قرار من!اگر بدانی نامه ی عزیز، مفصل و م**س.ت کننده ات کی به دست من رسید؟ از صمیم قلب دعایت کردم. باور کن همه وقت همه جا روی اقیانوس اطلس که هنوز هراسش در دل من است،همه جا.هیچ می دانی که در تمام دنیا هیچ دلخوشی و هیچ محبوبی غیر از تو ندارم؟
قربان تو! سیمین عاشقت.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 2) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا