همگانی دلنوشته های { نازنین عابدین پور }

مستر کیان

مدیر تالار نقد + معاونت بازنشسته
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
کاربر VIP
Apr 9, 2023
1,493
متن های ادبی عاشقانه نازنین عابدین پور.
 

مستر کیان

مدیر تالار نقد + معاونت بازنشسته
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
کاربر VIP
Apr 9, 2023
1,493
هنوز قَدَّم به قدِ بابا نرسیده بود که تو سٌجده های نمازش سوار کولش میشدم، دستامو دور گردنش حلقه میکردم و با صدای بلند میخندیدم.

بابا هیچوقت بخاطر اینکارم منو سرزنش نکرد، بجاش وقتی دستام دور گردنش بود و از کولش آویزون بودم محکم تر وایستاد و سعی کرد نذاره زمین بخورم.

اون موقع قوی بودن بابا از نظرِمن همین وقتا بود، بزرگتر که شدم فکر کردم چون بابا درِ شیشه ی مربا رو راحت باز میکنه و کَله ی عروسکمو به تنش وصل میکنه قویه، بعدتر قوی بودن بابا رو وقتایی دیدم که کولر خراب میشد یا سیم اتو اتصالی داشت یا وقتی چند کیلو میوه رو یهو تو دستاش میگرفت و میاورد خونه ، بابا قوی بود، دیگه مطمئن شده بودم که قویه، قوی بود چون میدونستم واسه هر هزار تومن پولی که میاره تو خونمون عرق ریخته و زحمت کشیده، پشت هر لبخندی که میزنه هزارتا فکر و خیال نشسته، پشت هر دستی که به سرم میکشه یه دل نگران پنهان شده که مبادا دخترمو گول بزنن، مبادا فردا که میره بیرون کسی اذیتش کنه، مبادا حسرت فلان لباسٌ بخوره و بهم نگه...

بابا قوی بود چون دل خوشیای کوچولو داشت و عاشقِ چَکٌشٌ آچار بود...

حالا من بزرگ شدم قَدَم به قدِ بابا میرسه، یکمم ازش بلندترم اما بابا همون باباست، همون مهربونِ همیشگی، همون که باهم دفتر رنگ آمیزی میخریدیم و رنگ میکردیم، همون که بوسیدن دستاش به زندگی برکت میده و تو دعواهای مادر و دختری طرف دخترشو میگیره...

بابا هنوزم قویه فقط بحث ازدواج و دوریِ بچه هاش که میشه اشک تو چشماش حلقه میزنه و صدای غصه خوردنش تو نگاش میپیچه...

بابا قویه، یه قوی دل نازک و دلتنگ...



| نازنین عابدین پور |
 

مستر کیان

مدیر تالار نقد + معاونت بازنشسته
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
کاربر VIP
Apr 9, 2023
1,493
درحالی که معلوم بود داره به دورترین نقطه ی جاده نگاه می کنه گفت: ولی من میگم هیچوقت ازدواج نکن، هیچوقت جدا نشو از این حالت، باور کن ازدواج شبای بارونی زیر بارون قدم زدن نیست، دیوونه بازی تو خیابون و بادبادک بازیِ آخر هفته نیست، باور کن زندگی اونقدر مسئولیت داره که چشم بهم میزنی و میبینی همش تکراره و تکرار و تکرار...

رد نگاهشو می گیرم و میگم: اما آدما خودشون زندگیشونو می سازن، خودشون تصمیم می گیرن که شب بارونی برن قدم بزنن یا نه، خودشون انتخاب می کنن که دنیای دونفرشونو رنگی بسازن یا نه، میدونی؟ مشکل آدما این حرفا نیست، مشکل اینه همه وقتی بهم نرسیدن عاشقن ولی وقتی بهم می رسن تموم میشه اون حس، اون انگیزه، اون شوق وگرنه آرزوها همونن که بودن...

سرشو برمیگردونه و میگه: زندگی من که بعد از ازدواج خیلی عوض شد، آرزوی قدم زدن زیر بارون به دلم مونده، آرزوی بستنی خوردن تو هوای سرد، نقاشی کشیدن، عاشق بودن ...دلم میسوزه واسه خودم و همه ی کسایی که زندگی ای که دوست دارن بعد از ازدواج براشون یه رویای دست نیافتنیه!

به آسمون نگاه کردم، ابرای تیره بالای سرمون جمع شده بودن و قطره های ریز بارون شیشه ی ماشین رو مات میکردن، گوشی رو برداشتم و بهش گفتم: اینو بگیر زنگ بزن بگو شما به قدم زدن تو بارون دعوتید، مطمئن باش نه نمیگه...

گوشی رو ازم گرفت و لبخند زد، چشم هامو با اطمینان باز و بسته کردم. دیگه صداشو نشنیدم فقط از آینه بغل ماشین بیرون رو نگاه کردم و به این فکر کردم که چرا ما آدما یاد گرفتیم رو زندگی ای که با همچین چیزای ساده ای میتونه خوشرنگ و جذاب باشه یه خط تیره بکشیم و یادمون بره "عشق مراقبت و توجه میخواد"؟



| نازنین عابدین پور |
 

مستر کیان

مدیر تالار نقد + معاونت بازنشسته
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
کاربر VIP
Apr 9, 2023
1,493
مشکلمان این بود که همیشه شادیمان را به دیگران وابسته کرده بودیم، دیگرانی که ممکن بود به هر دلیلی توی خیابان اٌسکول خطابمان کنند و دایرکت اینستاگراممان را پٌر کنند از بد و بیراه و انتقادهای کوبنده "که حتما خیال میکنی خیلی خوب و زیبایی و این حرفها "

مشکلمان این بود که باور کرده بودیم باید خیلی ها بهمان بگویند چشمان زیبایی داریم و دماغمان بصورتِمان می آید تا احساس کنیم خوبیم و میتوانیم با اعتمادبنفس باشیم...

مشکلمان این بود، اما نمیدانستیم کجای کار می لنگد که گاهی حس می کنیم کَمیم و دیگران خیلی چیزها دارند که ما نداریم و نمیتوانیم داشته باشیم!

هی با خودمان سر بعضی چیزها کلنجار رفتیم و جنگیدیم تا توی دل آدمهایی جا شویم که به تاییدشان اعتمادی نبود و یکهو میزدند زیر همه چیز، یکهو می گفتند از اول هم اشتباه کرده بودیم و می رفتند جایی که نمیدانستیم کجاست...

مشکلمان این بود که از اول یادمان نداده بودند تا نتوانیم به تنهایی شاد باشیم

بودن هیچکس دردمان را دوا نمی کند، که هر چقدر تاییدمان کنند و دوستمان داشته باشند و کنارمان بمانند تهش خودمانیم که میمانیم پای بد و خوب زندگی که اگر بترسیم از اینکه میان صندلی های دو نفره ی سینما تنها بنشینیم و خودمان را ظهر یک روز گرم بستنی مهمان کنیم و برویم خرید کارمان زار است و باید بحال خودمان که تنهاییمان را نمی شناسیم فکری کنیم و یادمان بماند آدم هرچقدر هم دیگران را داشته باشد یکجایی برمیگردد و می بیند جز خودش کسی نمیتواند حالش را خوب کند...

باید برای حال خوب تنهاییمان کاری کنیم

چون در کنار دیگران بودن وقتی لذت دارد که تنها شاد بودن را یاد گرفته باشیم!



| نازنین عابدین پور |
 

مستر کیان

مدیر تالار نقد + معاونت بازنشسته
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
کاربر VIP
Apr 9, 2023
1,493
دستم را گذاشت روی صورت کوچکش و با همان لحن کودکانه گفت: "من تورو بیشتر از همه ی آدمای دیگه دوست دارم"

انگشتم را روی لپ های خنکش حرکت دادم و با دندان هایی که از دوست داشتن زیاد، روی هم فشرده بودم بدون اینکه دهانم تکان زیادی بخورد گفتم: چرا قربونت برم؟

دماغش را بالا کشید و با لحنی معصومانه ای گفت: چون که وقتی سرما میخورم فقط تو منو بوس میکنی...

با دست چپم موهایش را نوازش کردم و گفتم: " الهی قربونت برم من "

و به تو فکر کردم که حتما خیلی دوستم داشتی وقتی بینی سرماخورده ام را شوخیانه با دستمال میگرفتی و دستمال را میگذاشتی توی جیبت...

انگشت اشاره ام را گرفت و ناخن های بلند لاک زده ام را با دقت تماشا کرد و گفت: " آهان بخاطر یه چیز دیگم دوسِت دارم، بخاطر اینکه ناخن هات قشنگه " لبخند زدم و به تو فکر کردم که حتی وقتی ناخن هایم را کوتاه میکردم بازهم دوستم داشتی...

دوید توی آشپزخانه بسته ی پاستیل روی کانتر را برداشت و برگشت توی اتاق، بسته ی پاستیل را جلوی صورتم گرفت و سرش را به علامت تعارف تکان داد، مهربانانه دستم را بالا آوردم و گفتم "مرسی عزیزدلم خودت بخور نوش جان"، روی تخت کنارم نشست و گفت" الان الان فهمیدم که واسه یه چیز دیگم دوسِت دارم " کنجکاوانه نگاهش کردم، بدون اینکه حرفی بزنم خودش ادامه داد "بخاطر اینکه هروقت خوراکیایی که دوست دارم بهت تعارف می کنم برنمیداری " و خندید،

دوباره تو آمدی توی سرم، یاد آن روز توی خیابان رز افتادم، بسته ی لواشک توی دستم بود و داشتم کنارت قدم میزدم، چیزی نمانده بود به آخرش، پلاستیک را از رویش کنار زدم و گفتم " بیا لواشک بخوریم" روی صورتت خنده ی کش داری نشست و گفتی " من که میدونم چقدر عاشق لواشکی، تو بخور من نگات میکنم "، آن روز حواسم نبود دوست داشتن گاهی میتواند از همین چیزها آغاز شود، از همین رفتارهای ظریفِ عاشقانه که چشم هایمان گاهی از دیدنشان به سادگی می گذرد اما امروز خوب میدانم با معیارهای کودکانه اگر دوست داشتن را اندازه بگیریم، اتفاق های بهتری توی دنیا می اٌفتد...

چانه ام را گرفت و گفت: "خاله خاله حالا تو بگو چرا منو بیشتر از همه دوست داری " جٌثه ی کوچکش را توی آغوش گرفتم و گفتم " چون بهم یاد دادی واسه دوست داشتن آدما حتما نباید دنبال دلایل بزرگ بود چیزای کوچیک و قشنگتری هم هست "

بازوهایش را دور گردنم حلقه کرد و گونه ام را بوسید.



| نازنین عابدین پور |
 

مستر کیان

مدیر تالار نقد + معاونت بازنشسته
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
کاربر VIP
Apr 9, 2023
1,493
کسی را اگر میخواهید برایش همه باشید، همه بودن برای یکنفر سختی دارد، خستگی دارد اما آخرش توی همان لبخندی که پشت جمله ی " تو جای خالی همه را برایم پر میکنی" روی لب هایش می نشیند آدم را سبک می کند.

بودن نصفه نیمه به هیچ دردی نمی خورد اینکه یک نفر را درست وقتی باید رفیقش باشی تنها می گذاری یا به وقت بیماری کنارش نمی مانی و ناله هایش را به جان نمی خری یعنی نصفه نیمه ای، اینکه وقتی می خواهد از روی جوب بپرد دستش را نمی گیری یا پا به پای دیوانگی هایش لبه ی جدول راه نمی روی، اینکه هم پروازش نیستی و بال پریدنش را با بی تفاوتی می چینی...

نصفه نیمه بودن حال آدم را خراب می کند، درست مثل این است که زندگی یک نفر را بیاندازی تویِ اَلَک، وقت هایی که خودت می خواهی کنارش باشی و دوستش داری را جدا کنی و بقیه را بریزی دور و اصلا هم برایت مهم نباشد توی آن لحظه ها که باید باشی و نیستی چه اتفاقاتی رخ می دهد...

کسی را اگر می خواهید برایش شمع باشید و توی لحظه های غمش بسوزید،

بهار باشید و توی لحظه های شادی اش گل بدهید،

خورشید باشید و ابر دلتنگی را از صورتش بدزدید،

کسی را اگر میخواهید برایش "همه " باشید و توی همه ی لحظه های تلخ و شیرین کنارش بمانید که عشق بدون اینها به دل دادنش نمی ارزد...



| نازنین عابدین پور |
 

مستر کیان

مدیر تالار نقد + معاونت بازنشسته
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
کاربر VIP
Apr 9, 2023
1,493
روی صندلی فلزی روبه روش نشستم و به دست هاش که توی هوا می چرخید نگاه کردم، انگار داشت با کسی که نبود حرف می زد، با دختری که می گفتند عاشقش بوده اما یکهو به سرش می زند، زندگی hش را ول می کند و می رود با کسی که هیچکس نمی داند کیست...

از جاش بلند می شود و درحالی که پیراهن آبی اش را مرتب می کند و شلوارش را بالا می کشد به طرفم می آید، پاهام را صاف کنار هم می گذارم و دستم را توی هم قلاب می کنم، بدون اینکه حرفی بزند می نشیند کنارم، سرم را می چرخانم و به سیگاری که از توی جیبش بیرون زده نگاه می کنم.

"اینجا سیگار کشیدن ممنوع نیست؟ " دستش را می گذارد روی جیبش، سرش را به چپ و راست می چرخاند و وقتی پرستارها را نمی بیند سیگار را بین لب هاش می گذارد و بدون اینکه روشنش کند چشمانش را ریز می کند و کام محکمی از سیگار خاموش می گیرد و با دهانی نیمه باز جواب می دهد:

"ممنوعه ولی وقتی ندونی چرا دیگه هیچی برات فرق نمیکنه " به صندلی تکیه می دهم "حتما واسه اینکه ضرر داره دیگه " با دو انگشت سیگار را از روی لب هاش برمی دارد و با حالتی که انگار مراقب است خاکستر سیگار شلوار آبی اش را سوراخ نکند دستش را روی زانوهاش می گذارد " شاید! ولی دونستن ضرر نداره، کاش آدم بدونه، کاش آدم بدونه اگه کسی میره چرا میره، اگه چیزی بده چرا بده، کاش همه ی سوالا جواب داشته باشه "...

از جاش بلند می شود و می خواهد برود پیش رفقایش که آن طرف تر برای خودشان بزن و برقص راه انداخته اند، نیم خیز می شوم و جوری که واضح بشنود می گویم "میشه سیگارتو بدی ادامشو من بکشم؟! " دستش را جلو می آورد و آرام می گوید "نسوزی، داره تموم میشه " سیگار را از لای انگشت هاش برمی دارم و سرم را به علامتِ خیالت راحت تکان می دهم، به رفتنش نگاه می کنم، توی زندگی خیلی ها را دیده ام که جواب سوال هاشان را نمی دانستند، جواب تغییر ناگهانی آدم ها را وقتی همه چیز خوب بود، جواب چراهایی که سالها به زندگیشان گره خورده بود اما نمی توانستند پیدایش کنند.

رفتنش که تمام شد به سیگار توی دستم نگاه کردم و زیر لب گفتم "کاش آدم ها را با چراهایشان تنها نگذاریم، کاش قبل از رفتن به آنها فرصت بدهیم رو به رویمان بنشینند، سوال هایشان را بپرسند، اشک هایشان را برایمان بریزند، فریادهایشان را بزنند و غصه هایشان را بخورند، بعد همه چیز را تمام کنیم! این سوال های بی جواب آدم را دیوانه می کنند ..."

قطره اشکی از چشم هام می افتد روی دستم، سیگار دارد می سوزد و دودش توی چشم هام را پر می کند.



| نازنین عابدین پور |
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 2) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا