آزادنویسی دفتر آزاد نويسي گوشه اي از ذهن | Rigina نويسنده چري بوك

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,209
Rigina | گوشه اي ذهن
@Rigina عزیز ممنون از شركت شما در اين طرح
مشاور نويسندگي: @.DocToR.
-
در این تاپیک فرد دیگری جز نویسنده، حق ارسال هیچ پستی را ندارد.
درصورت مشاهده موارد غیراخلاقی با کلیک بر گزینه "گزارش" با ما همکاری کنید.
چنانچه تمایل به ایجاد دفترآزادنویسی داشتید، از این تاپیک اقدام نمایید.
اعلام امادگي دفتر آزادنويسي

|تيم مديريت تالار كتاب|
 
آخرین ویرایش:

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,209
سلام دوستان
همين جور كه از عنوان دفترم معلومه قصد دارم هر چيزي كه در گوشه اي از ذهنم شكل ميگيره را اينجا بنويسم
بيشتر قصد دارم در قالب داستان باشه چون تا به حال رمان ننوشتم و فكر كنم تمرين خوبي باشه براي استارتش باشه
 

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,209
گفتی از دلم برایت بگویم!
خب مگر پیش خودت نیست نمیدانی اندر احوالاتش را؟!
گفتی میدانی اما باز هم میخواهی از زبان من بشنوی، پس بگذار برایت بگویم، فقط میشود از اول اول بگویم؟ از همان خط اول دفتر صدبرگ؟ اصلا نمیدانم اول داشت یا باز هم توهم زده‌ام! نمیدانم، پس از آنجایی میگویم که یادم می‌آید:

_آن نیمه شب مثل یک شب، دوشب و چند شب گذشته قبل از به خواب رفتن به فکر فرو رفتم، آن شب درست مثل شب‌های دیگر زندگیم بود، تاریک، مبهم، پر از اشکال نامفهومی که وقتی چشمانت را محکم میبندی میبینی، همانقدر پر از هیچ! اما در این میان فرقی بود، من بودم، شب بود، تاریکی بود، ابهام بود، با خودم گفتم یک جای این امشب می‌لنگد، چیزی در افکارم کم و زیاد شده مثل وقت‌هایی که در غذایت نمک میریزی و بعد از دقایقی میبینی یادت نمیاد نمک ریختی یا نه یا غذایت شور شور میشود یا بی نمک بی نمک...
شعله‌ی‌افکارم را کم کردم تا ببینم این کم و زیاد بودن از کجاست، شبم که تاریک است، آسمان مثل همیشه‌ست، من همان آدم قبلم، همانطور که در حال گشتن دلیل بی‌قراریم میان روزنامه‌های جدید و قدیم افکارم بود، چشمم خیره به کاغذ سفید میان روزنامه‌های باطله ماند.
یک فرد، یک انسان، تمام شبم را بهم ریخته‌تر از هر شب کرد. چرا پس از همان اول متوجه نشده بودم؟! من هیچ‌گاه موقع فکر کردن لبخند نمی‌زدم، هیچگاه جز وزنه‌‌های سبک‌ و سنگین مشکلاتم به چیزی فکر نکرده‌ام، هیچگاه دنیایم سفید که هیچ حتی خاکستری هم نشده بود، دنیای من هیچگاه نه پنجره ای داشت و نه دری، یک اتاقک آهنی سیاه بدترکیب بود که حالم را بهم میزد؛ اما امشب آنگونه نبود، امشب من غرق در افکارم لبخند بر لب داشتم، من امشب به جز مشکلات به فکر تو هم بودم، اتاقم نه دری داشت نه پنجره ای اما نوری از ناکجاآباد سر از این سیاهی ها در آورده بود. آن کاغذِ صافِ سفیدِ روشن تو بودی در‌ میان هزاران کلمات نامفهوم و برگه‌های زشتِ مچاله شده‌ی بی خاصیتِ افکار روزنامه‌وارم!
نمی‌دانم درست است یا نه اما شاید می‌توان گفت، همه چیز از آن نیمه شب شروع شد...
 

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,209
نجیده خاطر از خودی بودم که تو را رنجیده بود. با توده ای سنگینی که گلویم را با شدت زیاد چنگ می‌انداخت به سقف آهنین رو به رویم چشم دوخته بودم. هر بار بزاق دهانم را فرو می‌بردم تا بلکه این غده‌ی لعنتی راهش را بکشد و برود؛ ولی انگار او سرسخت تر از این حرف ها بود، مقاوم بود در مقابل منِ ناتوان!
با شنیدن صدای قدم‌های کسی چشم از سقف گرفتم و نگاهی به صدای صاحب قدم کردم.
آمده بودی!
زودتر از چیزی که در ذهنم بگنجد!
اشک، لبخند، ذوق، پشیمانی همه و همه به یکباره قاطی شده بودند. آن غده هم با دیدنت اشک شد و از چشمانم سرازیر شد، به‌گمانم خودش هم دنبال همین بهانه بوده است.
به سمتت آمدم، اخم کوچیکی میان ابروهایت جا خوش کرده بود، شرمگین سر به پایین انداخته بودم و با صدایی که از ته چاه می‌آمد گفتم:
_ببخشید!
نفسی از سر حرص کشیدی و گفتی:
_ هیچ‌وقت بابت هیچ کاری حق معذرت خواهی نداری، نه از من نه از هیچکس دیگر!
چون دختر‌بچه ای که کار اشتباه کرده باشد و دلش نمی‌خواست پدر عزیزش با او قهر کند سری به نشانه ی مثبت تکان دادم.
دست به زیر چانه ام بردی و سرم را بالا آوردی، چشمانت را میخ چشمانم کردی و با صدایی که قلبم را در هم می‌فشرد و طاقت را طاق می‌کرد گفتی:
_ دیگر کوتاه نکن آن زلف‌های مواجت را، باشد؟
چشمی زیر لب گفتم و صدایت را در انبار موردعلاقه‌های ذهنم، ذخیره کرده و با چندتا قفل کتابی، درش را غل و زنجیر کردم تا مبادا به چنگ افکار روانیِ مغزم بیوفتد و آن را جلوی چشمانم بلعیده و از حافظه‌ام پاک کند.
 
بالا