آزادنویسی دفتر آزادنويسي رقص قلم | fatemeh

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,209
fatemeh| رقص قلم
@Fatemeh عزیز ممنون از شركت شما در اين طرح
مشاور نويسندگي: @.DocToR.
-
در این تاپیک فرد دیگری جز نویسنده، حق ارسال هیچ پستی را ندارد.
درصورت مشاهده موارد غیراخلاقی با کلیک بر گزینه "گزارش" با ما همکاری کنید.
چنانچه تمایل به ایجاد دفترآزادنویسی داشتید، از این تاپیک اقدام نمایید.
اعلام امادگي دفتر آزادنويسي

|تيم مديريت تالار كتاب|
 

Fatemeh

مدیر بازنشسته
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Jun 26, 2024
185
درود دوستان عزیز
اینجا همون‌طور که از اسمش پیداست برای متن‌هایی هست که هر روز آزادانه می‌نویسم و دوست دارم که با شما به اشتراک بزارم
 

Fatemeh

مدیر بازنشسته
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Jun 26, 2024
185
«شهرِ مغز»
در دنیای شلوغِ مغزم آهسته‌آهسته قدم برمی‌دارم، گویا می‌خواهم خوابِ خاطرات به هم نخورد یا اعصاب هیچ یک از سلول‌های عصبی‌ مغزم مکدر نشود. کوچه پس کوچه‌های شهرِ مغزم عجیب حال و هوای کودکی می‌دهد، بوی آرامش و خوشبختی را می‌توان هر لحظه حس کرد. بوی بی‌خیالی‌های بیش از اندازه و تبسم‌های گاه و بی گاهی که به یادم می‌آید مرا بسیار کیفور می‌سازد. خاطرات بس عجیب و دلتنگ کننده است، در کنار شادی‌ای که دارد غمی آزاردهنده در خود جای داده. غمی که به افزایش سن و لحظه به لحظه مسئولیت‌های سنگین‌تر داشتن گوشه چشم دارد. درست است که گذرِ عمر امری غیرقابل توقف است؛ اما حسرت درست استفاده نکردن و لذتِ کافی نبردن از لحظاتِ زندگی دست دور روح حلقه می‌کند و آن را سخت می‌فشارد. البته باید دانست که حسرت خوردن هم سودی ندارد و بیشتر باعثِ آزار خود و اتلاف زمانی‌ست که حال در دست‌هایش دارد. زمان مانند ماهی‌ای است که دائم در تقلای فرار از دستِ صاحبانش است این ما هستیم که باید مراقب این ماهی پرجنب و جوش باشیم که نه از دست برود و نه با هدر دادنش جانش را از او بستانیم.
وقتی که از کوچه‌های خردسالی می‌گذریم وارد خیابانِ پر خطری می‌شویم به نام نوجوانی. این خیابان به مانند لیوانی‌ست که لبالب با اشتباهات و تجارب کسب شده پر شده؛ البته که دوره‌ی نوجوانی سراسر اشتباه نبوده و لحظاتی خوش و خرم را برای‌مان رقم زده که یاد و خاطره‌اش تا پایان عمر همراه ماست.
حال که تقریبا نصف قسمت‌های شهر مغز را می‌توان گفت از بر شده‌ایم نگاهی به مسیری که پیش‌روی‌مان نقش بسته هم بدک نیست. شاید کمی آمادگی برای گذراندن روزهای جوانی نیاز باشد و شاید هم بدون آمادگی بهتر بتوان پیشرفت. درست نمی‌دانم؛ اما بوی احتیاط و احساسات جدید و شغل و مسئولیت‌های سنگین به مشامم می‌رسد.
 

Fatemeh

مدیر بازنشسته
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Jun 26, 2024
185
«نگینِ من، لیلی قصه‌ها»
نگین‌لیلی شیرین لبِ ترش‌روی من! برایت مقدمه چینی نمی‌کنم و یک راست می‌روم سر اصل مطلب، قرارمان این بود؟ روز اول چه بهم گفتیم؟ به همین زودی قول و قرارمان رو به آرامشِ ظاهری خاک فروختی؟ تو تک گل آبسالِ قلبِ بی‌چاره‌ام بودی. حال بیا و بگو چگونه بی تو سر کنم؟ یادت نیست آن روز را که حرف از رفتن زده بودی؟
- اگه یه روز نباشم چیکار می‌کنی؟
اخم در هم کشیدم و چهره‌ی زمختم را به رخت کشیدم تا بترسی. ولی تو همیشه در برابر من شجاع‌ترین بودی!
- نگین‌لیلی! این چه سوالیه؟ جرئت حقیقته یا مسخره بازی؟
بامزه خندیدی از آن خنده‌هایی که جان می‌داد شکارشان کنی! باید ثبت می‌کردمش. باید زمان را در همان لحظه متوقف می‌کردم و شکارچی‌ای می‌شدم برای لب‌های هوس برانگیزت!
- عه حسام! بچه بازی در نیار دیگه. جون من بگو.
تای ابرو بالا می‌اندازم! اصلا به مزاجم آن قسمِ آخر حرفش خوش نیامد! شاید کمی گوش‌مالی کار را درست کند.
- بچه بازی رو شما داری در میاری نگین‌لیلی! جونت رو برای چی قسم می‌دی؟
تلخ نگاهم می‌‌کند و رو می‌گیرد از منِ مجنون! چه جسارت‌ها. نداشتیم و نداریم در این درگهِ عشق که دلبر از دلدار رخسار پنهان کند و حرف به کرسی بنشاند! تنبیه دیگر حتمی‌ست! دست دراز می‌کنم سمت صورتش و رو‌به خودم برگرداندمش، اخم تصنعی‌اش چهره‌اش را بامزه‌تر کرده. صورتش چون قرص ماه در هر حالتی می‌درخشد. ذوق زیر پوستی‌ای را که مانند نوجوانانِ عاشق بر من غلبه کرده را نمی‌دانم چگونه پنهان کنم.
- د نشد دیگه بانو! قرار نیست رو بگیری از من که حرف به کرسی بنشونی. اگه خدای نکرده، زبونم لال نباشی منم نیستم. زنده بودنم با مرده فرقی نداره.
دست روی ته‌ریش‌های صورتم کشید و به رویم غنچه‌ی لبخند پاشید.
- ولی اگه یه روز من نبودم تو باید به زندگی‌ت ادامه بدی!
قلبم از حرف نبودنش درد گرفت. من نمی‌دانم این دیگر چه موضوعی بود. چرا تمام نمی‌کرد عذاب دادن را؟
- نه شما امروز کمر همت بستی منو عذاب بدی؟ خدانکنه نباشی؛ که اگه نباشی دیگه نیستم!
می‌خواهد به اعتراض لب باز کند؛ اما امانش نمی‌دهم.
- نه، دیگه بسه. شما باید مجازات شی برای حرفت.
با خباثت نگاهش می‌کنم و دستانم شکمش را فتح می‌کند. صدای قهقه‌اش گوشم را پر می‌کند. خنده‌اش روح می‌بخشد به زندگی‌ام. اگر نباشد این زندگی را بهر چه بخواهم؟
از خیالاتِ خوبِ گذشته در می‌آیم و به عالمِ مصیبت‌زده‌ام برمی‌گردم. جایی بین نبودن‌هایش. نبودن‌هایی که طعمِ گس و تلخِ مرگ را دارند. طعم‌هایی که مرا وادار به پایان می‌کنند. از لحظه‌ی رفتنش تا به الان لام تا کام حرف نزده‌ام. گریه کردم؟ بی‌اندازه! اما دریغ از کلمه‌ای حرف. صد و بیست و سه روزِ کذایی‌ست که مرا اینجا، میانِ جنگ زندگی، پشت سنگر تنها گذاشته. یکی نیست به او بگوید بی‌انصاف، این حق من بود؟ چرا اینگونه در خاک آرمیده‌ای؟ مگر بغلِ من خار داشت؟ شاید خار داشت و نمی‌دانستم. بغلِ خاک گرم و نرم‌تر است؟ تو قول ماندن داده بودی، قرار نبود تو را پیشکش خاک کنم! نگین‌لیلیِ من، از چه آزرده بودی که خیالِ رفتن در سر پروراندی؟ نگین‌لیلی می‌بینی فرهادِ کوه‌کن‌ات را به چه روزی انداخته‌ای؟ می‌دانی چیست؟ می‌نشینم، آنقدر بس می‌نشینم پشتِ درهای مرگ تا عجل سراغم را بگیرد و من را پیش تو ببرند. من این زندگی را بدون تو نمی‌خواهم.
 

Fatemeh

مدیر بازنشسته
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Jun 26, 2024
185
«خرابه‌های بدبختی، منجلابِ غم»
- به آینه نگاه کردم، ولی خودم نبودم.
چهره‌اش متعجب می‌شود. آن ابروهای رنگ کرده‌اش به سانِ مژه بر هم زدنی به بالا پرتاب می‌شوند، گویا تمنای فرار از ناحیه‌ی پیشانی را دارند. چشم‌های درشتش لحظه به لحظه درشت‌تر و گردتر از قبل می‌شوند و برای لحظه‌ای می‌ترسم که پلک‌هایش دیگر توانِ نگهداری از آنها را نداشته باشند. لب‌های نازکِ ماتیک خورده‌اش را به عادت می‌جنباند و بعد با صدایی که خدا حنجره‌اش را بوسیده لب می‌زند:
- چی؟ تو که خودتی.
با حالتی عاقل اندرصحیفانه به او می‌نگرم. یکی نیست به او بگوید زنِ حسابی اگر از نظر ظاهری تغییر کرده بودم که تو اول از همه می‌فهمیدی. چشم غره‌ای کوتاه به چشمانِ منتظرش می‌روم. جرعه‌ای کوتاه از فنجانِ قهوه‌ی نیمه سرد شده‌ی روی میز می‌نوشم، می‌خواهم با طول دادن، به کلمات درونِ ذهن بهم‌ریخته‌ام سامان ببخشم. زبانم را آرام روی لب‌هایم می‌کشم و لب‌های دوخته شده‌ام را با بشکافی از جنسِ واژه، می‌شکافم.
- منظورِ من ظاهر نبود، بلکه...
این دخترِ جوان که روبه‌رویم نشسته مگر امانِ حرف زدن می‌دهد؟ جفت پا می‌پرد وسط صحبت و با اشتباه برداشت کردن قصه‌ای جدید می‌بافد. حال این وسط کنترلِ خودم برای آرام بودن کار دشواری‌ست که ناممکن به نظر می‌رسد.
- وا. خب خودت گفتی آینه! آدم وقتی می‌ره جلوی آینه می‌خواد ظاهرش رو ببینه دیگه.
تقصیر او نیست که اشتباه متوجه شده، اگرچه با کمی زبان به کام گرفتن می‌توانست زودتر کنجکاوی‌اش را ارضا کند؛ اما گویا صبر در جانش جایی ندارد.
- بهار خب اگه می‌ذاشتی حرفم رو کامل کنم الان متوجه شده بودی! منظورم ظاهرم نیست، من دیگه اون آدم قبل نیستم. روحم انگار مریض شده!
چشمانش نگران می‌شود. لنزِ آبی‌ای که روی چشمانش گذاشته، دریایی ساختگی اما مواج می‌سازند که تلاطم موج‌هایش لحظه به لحظه ترس را معنی می‌کنند.
- یعنی چی؟ یعنی مریض شدی؟ پس چرا نشستی؟ پاشو بریم دکتر! من گفتم تو یه چیزیت هست اما کسی گوش نکرد.
دست خودم نیست که بیش از اندازه عصبی‌ام و این متوجه‌نشدن‌های بهار به مانند نمکی‌ست روی زخمِ بازِ اعصابم. گاز گرفتن لب‌هایم اگر کمی دیگر ادامه پیدا کند فواره‌ی خونی را می‌سازد که دختر روبه‌رویم را با ترسِ بزرگِ زندگی‌اش تجدید دیدار می‌کند.
- بهار! خواهش می‌کنم یکم درکم کن. من روحم درد می‌کنه جسمم خوبِ خوبه.
یکی نیست بگوید جسمم به لطفِ ورزش و مراقبت‌های بی‌اندازه بی‌نقص‌ترین است؛ ولی این وسط چیزی که به آن بی‌توجهی شده دختر بچه‌ی افسرده‌ی روحم است که لنگ‌لنگان در دنیای داجِ روحم قدم می‌زند. نمی‌دانم چگونه به آن دختری که یکتایی را تمرین می‌کند برخوردم و با او همراه شدم. همراه شدم تا آوار کند سقفِ بلندِ آرزوهایش را، که پشتِ پا بزند به حالِ خوب. اصلا نمی‌دانم این همه اتفاق را چطور رقم زدم؟ واقعا مسبب تمام این فلاکت‌ها منی هستم که جماعتی روی او حساب باز کرده‌اند؟
من داشتم زندگی می‌کردم، خوش و خرم، به خود که آمدم سقفِ تالم را روی سرِ خود آوار دیدم. شیدایی که مهمانِ ناخوانده‌ی روحم شد، دستم را کشید سمتِ دنیای زشت و کریه‌اش و این شد که کم‌کم به منجلابی بی‌بدیل فرو رفتم. صدای ناراحت و پچ‌پچ مانندِ بهار افکارم را بدرقه و توجه‌ام را جلب می‌کند.
- خب باشه چرا داد می‌زنی. تقصیر من چیه؟ اصلا دیگه حرف نمی‌زنم.
بهار مظهرِ خوبی‌هاست، بودنش به دنیای سیاهم رنگ می‌پاشد؛ اما رفتارش گاها به مانند دخترِ خردسالی‌ست که با لجبازی اعصابِ نه چندان آرامم را بهم می‌زند و او بی‌خیال در دنیای کودکانه‌ی خود سیر می‌کند. نفسم را آه مانند به بیرون می‌دهم و می‌گویم:
- عزیزدلم من قصدم ناراحت کردن تو نبود. من فقط خیلی خسته و عصبی‌ام. دلم می‌خواد درکم کنی.
آرام و زیرچشمی نگاهم می‌‌کند دلخور است ولی قلبِ مهربانش نمی‌خواهد دست رد به سینه‌ی کسی بزند که به او پناه آورده. دست دراز می‌کند و انگشتان یخ زده‌ام را بغل می‌گیرد. تضاد من و او همیشه در نظرها عیان بوده، من سرد و او گرم، من تاریک و او روشن؛ من خشک و بی‌روح ولی او گرم و مهربان. چشمانم به اشک می‌نشینند، گویا همیشه مظهرِ تاریکی‌ها بوده‌ام و این را تازه متوجه شده‌ام. بهار سرش را کج می‌کند، نگاهم که در چشمانش دقیق می‌شود مرطوب بودن چشم‌هایش را شکار می‌کنم! این دخترکِ حساس که ده سالی‌ست همدم روح و جانم شده، برایم از هزاران رفیق بالاتر است. لب باز می‌کند و روی منطقی بودنش را به رخم می‌کشد:
- من کنارتم، هر چی که بشه. غصه نخور. با من حرف بزن.
بغضِ خانه خراب کنِ روحم وقت گیر آورده که در حال بالا آمدن است. نگاهم را بی‌اطمینان به جای جای کافه می‌دوزم. قلبم تند تند می‌کوبد و حس ترسی از نا کجا آباد مرا احاطه می‌کند. تنهایی، تنهایی و باز هم تنهایی. تن و روحِ فگار و نزارم از این همه آشوب به ستوه آمده. سر می‌چرخانم سمت بهار. ولی او اینجا نیست. چشم‌هایم دو دو می‌زند، خاطرات در لحظه به مغزم هجوم می‌آورند. بهار دیگر اینجا نیست. بهار خیلی وقت است که ترکم کرده. التیام‌بخشِ وجودم خیلی وقت است که به مهمانی خاک رفته و من اینجا، تک و تنها در خرابه‌های بدبختی و منجلابِ غم دست و پا می‌زنم.
التیام:درمان
داج:تاریک
یکتا:تنها
تالم: اندوه
شیدا:جنون
نستوه:خستگی‌ناپذیر
فگار:خسته
نزار:بی‌جان
 

Fatemeh

مدیر بازنشسته
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Jun 26, 2024
185
«جادوی لبخندش»
طرحِ لبخندت جانم را جلا می‌دهد. هر بار که لب‌هایت رنگِ تبسم به خود می‌گیرند، خورشیدی در دلم پدیدار می‌شود و تکه‌های قلبم را ذوب می‌کند! دلم می‌خواهد در لحظه برای زیبایی لبخندت بمیرم. آن لب‌های قیطانی‌ات وقتی با دست و دلبازی کش می‌آیند و سفیدی دندان‌هایت را به رخ می‌کشند تازه متوجه می‌شوم که چقدر به لبخندهایت دلباخته‌ام! من دلم را اولین بار به لب‌هایت و بعد به خودت باخته‌ام. انگار که لب‌هایت عضوی جدای از تو باشند که فقط تعلقاتی به تو دارند. گاهی اوقات گمان می‌کنم که تبسم‌هایت سگ دارند! قبلا می‌گفتند چشم‌ها سگ دارند اما من می‌گویم لب‌هایت سگ دارند یا شاید هم جادو. نمی‌دانم اما هر چه که هست از روز اول عجیب من را جذب خود کرده!
 
بالا