درود،
شرمنده بابت تاخیر 🍃
(خاطرات همیشگی)
خاطراتمان همیشگی نبود..
منِ طغیانگرِ واقعیت،
قصد داشتم با نخ و ریسمانِ احساس و خیال،
دروغِ آشکار را نقشِ باور بدوزم..
ناباورانه باورم شده بود که همیشگی هستی..
یادت هست در روزی از روزهایِ برفیِ تابستانی، چه بهمنِ جنونآمیزی راه انداختی؟
بجای فرار،
با آغوشِ باز،
پذیرایِ بهمنِ مجنونکُشت گشتم..
احساساتم با بازیِ خاکستریت،
فریب مافیا را خورد و شهرِ آرامِ وجودم را با خاک یکسان کرد..
منطق کجا بود؟
گُمانم زندانی شده بود..
از سیاهچالِ واقعیت هر چه فریاد میزد، شنیده نمیشد..
آخر کدام صوت و صدا از این طوفانِ دروغینِ مجنونسازِ تو بی هیچ شکست و محوی به گوش میرسد؟
و تو موفق شدی..
فریب تابستان و خورشید ساختگیت را خوردم..
خواب رفتم..
با خیال خوش اینکه همیشگی هستند لیلی و هر چه که به لیلی مربوط است..
حال بیدار شدهام..
هنوز تابستان است یا پاییز و بهار، نمیدانم..
حتی نمیدانم کجا هستم..
فقط میدانم سرد است، هوا
من
اشکهایم
آرزوهایم
چشمانم
تو کجایی؟ آری، از پشت شیشه دیدمت..
نگاهم میکنی با غم و پشیمانی! غمگین و پشیمانی؟
پس خاطرات کجا هستند؟
نمیبینمشان..
به گُمانم بهمن آنها را در دل خود دفن کرده است..
نامشان چه بود؟ خاطراتِ همیشگی؟!
پوزخند میزنم..
عجب هنگامهای لیلی!
تو هستی و برخلاف افسانهها،
شعرهایت تا ابد مکتوب!
منِ مجنون، اما نیستم
لیک برخلافِ خاطرات،
نفرتم از تو، تا ابد پایدار!